مقدمه دکتر شفیعی کدکنی بر کتاب “در عشق زنده بودن”

مقدمه دکتر شفیعی کدکنی بر کتاب “در عشق زنده بودن”

 

نام و نشانها

جلال الدین محمد، که با القاب خداوندگار، مولانا، مولوی در میان پارسی زبانان و به نام رومی در میان اهالی مغرب زمین شهرت یافته، یکی از بزرگ ترین متفکران جهان و یکی از شگفتیهای تبار انسانی است. این آتش افروخته در بیشه اندیشه ها[۱]، در دو محور تفکر و احساس – که بیش و کم با هم سر سازگاری ندارند – به مرحله ای از تعالی و گستردگی شخصیت رسیده که به دشواری می توان دیگر بزرگان تاریخ ادب و فرهنگ بشری را در کنار او و با او سنجید و هم اینجاست نقطه معمایی و نقیضی (paradoxical) حیات و هستی او که در دو جهت متناقض، در اوج است. او از یک سوی متفکری بزرگ است و از سوی دیگر دیوانه ای عظیم و شیدا. از یک سوی پیچیده ترین قوانین هستی را به ساده ترین بیانی تصویر می‌کند از سوی دیگر هیچ قانون و نظمی را در زندگی، لایتغیر و ثابت نمی شمارد و برای هیچ سنتی (در بینش جدالی خویش) ابدیت قائل نیست.

او در شهر بلخ، در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ ه ق متولد شد و نیاکان او همه از خراسان بودند. خود نیز همواره خراسانی بودن خویش را از یاد نمی برد. با این که عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد می کرد و خراسانیان آن سامان را با عنوان همشهری خطاب بعضی می کرد. بعضی نسبش را به ابوبکر صدیق، صحابی معروف پیامبر و نخستین خلیفه حضرت رسول، رسانده اند، ولی اعتباری ندارد.[۲]

محمد بن حسین خطیبی، ملقب به سلطان العلماء، که پدر مولاناست خود دانشمندی بزرگ و سخنوری استاد و عارفی نواندیش بوده است. از خلال تنها اثر بازمانده از او که معارف بهاء ولد[۳] نام دارد، امروز، بدین گونه قابل توصیف است: در قلمرو اعتقادات کلامی به ماتریدیّه و اشاعره نزدیک است ولی در قالب های متعارف عصر نمی گنجد. کتاب معارف او مجموعه ای است از مسائل کلام و فقه و تصوف که بخش عرفانی آن غلبه دارد و همین جانب شخصیت اوست که بسیار بدیع و تازه می نماید، تصویر لحظه های شخصی اوست و تأملاتی که در آفاق وجود دارد با زبانی بسیار شاعرانه و لطیف. این کتاب یکی از منابع اصلی اندیشه های مولاناست و ظاهرأ مولانا این کتاب را پیوسته در مطالعه داشته است.

دوران کودکی، در سایه پدر

بر طبق بعضی اسناد، بهاء ولد به قصر حج از بلخ بیرون آمد و در نیشابور، با فرزند خردسالش، جلال الدین محمد، به دیدار شیخ فریدالدین عطار ( ۶۲۷ – ۵۵۳ ) شتافت. ملاقات این سه تن که داستان آن را بعضی تذکره نویسان یادآور شده اند از نظر تاریخی امری طبیعی است و بر اساس اقوال همین تذکره نویسان، شیخ عطار مثنوی معروف اسرارنامه را به جلال الدین محمد، که نوجوانی بود، هدیه کرد.

این سفر که از بلخ آغاز شد، باید در حدود سالهای ۶۱۸ یا ۶۱۷ و ۶۱۶ [۴] اتفاق افتاده باشد. بنابراین، جلال الدین محمد در این سالها نوجوانی در سنین سیزده یا چهارده سالگی بوده است. بهاء ولد بر سر راه مکه، به بغداد رفت و در این شهر روزی چند اقامت کرد. سپس به حج رفت و پس از گزاردن حج به شام و از آنجا به آسیای صغیر عزیمت کرد و چون آتش فتنه تاتار، روز به روز شعله ورتر می شد و زادگاه مألوف او، از آشفته ترین نواحی قلمرو اسلامی آن روزگار شده بود، دیگر عزم وطن نکرد و در همان منطقه سکونت گزید و مورد توجه پادشاهان آن سامان از قبیل فخرالدین بهرام شاه، پادشاه ارزنجان (شهری در ارمنستان ترکیه)، و علاء الدین داود شاه (۶۲۲-۶۲۵) پسرش قرار گرفت و پس از چندی علاء الدین کیقباد (۶۱۷-۶۳۴)، پادشاه سلجوقی روم، از او درخواست کرد تا به قونیه برود و او پذیرفت و مورد توجه آن پادشاه قرار گرفت.

جلال الدین محمد، بر طبق بعضی روایات، در شهر لارنده، به فرمان پدرش، با گوهر خاتون، دختر خواجه لالای سمرقندی، که از مردم معتبر برجسته بود، ازدواج کرد و این ازدواج، در سن هجده سالگی او، حدود سال ۶۲۲، روی داد.

دوران جوانی و آموختن‌ها

بیست و چهار ساله بود که پدرش درگذشت (۶۲۸ ه ق). مریدان یا بنا بر وصیت پدر، به وعظ و ارشاد پرداخت و در همین روزگار بود که تحت تأثیر تعالیم و ارشاد سید برهان الدین محقق ترمذی (متوفی ۶۳۸) که از مریدان پدرش بود، قرار گرفت. برهان الدین محقق احتمالا در سال ۶۲۹ هجری بود که به روم آمد. مولانا یا به تشویق برهان الدین و یا بر اثر کشش و جذبه ای که در خود احساس می کرد از قونیه به حلب رهسپار شد تا دانش خود را در زمینه های علوم عصر تکمیل کند. مدت اقامت او در حلب به دقت روشن نیست. گویا در این شهر بوده که از محضر درس كمال الدین ابن العدیم (متوفی ۶۶۰) در زمینه فقه حنفی بهره مند گردیده است. پس از آن به دمشق رفت و حدود چهار سال یا بیشتر در آن شهر اقامت کرد و بر طبق بعضی روایات در این شهر به دیدار محیی الدین ابن عربی (۵۶۰-۶۳۸) عارف و متفکر برجسته آن روزگار نایل آمد. مجموعه زمانی که او در حلب و دمشق بود از هفت سال تجاوز نمی کند. پس از این مدت به قونیه بازگردید و هم به اشارت سید برهان الدین محقق به ریاضت پرداخت تا در کنار علوم ظاهری از معرفت حقیقی و شهود نیز بهره مند گردد. مولانا، پس از مرگ محقق ترمذی، نزدیک به پنج سال، از حدود ۶۳۸ تا ۶۴۳ به تدریس علوم دینی و فقه پرداخت. شماره شاگردان حلقه درس او را تا چهارصد تن نوشته اند.

برهان الدین محقق ترمذی

سید برهان الدین محقق ترمذی (متوفی ۶۳۸) از سادات حسینی ترمد[۵] بوده است و امروز از طریق کتاب مختصر ولی ارجمند معارف او می توان به جایگاه معنوی او تا حدی پی برد. وقتی سید برهان الدین محقق ترمذی به قونیه رسید، یعنی در حدود سال ۶۲۹، مولانا شیفته روحانیت و معنویت او شد و تا هنگام مرگ برهان محقق (سال ۶۳۸) از پرتو روحانیت و هدایت او بهره مند بود و این که در مثنوی به هنگام سخن گفتن از تأثیر شیخ و پیر و تسلیم شدن در برابر پیر از دو مظهر کمال روحانی از برهان محقق و صلاح الدین زرکوب یاد می کند، خود نشانگر این معنی است:

پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو

چون ز خود رستی همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد سلطان شدی

ور عیان خواهی صلاح دین نمود
دیده‌ها را کرد بینا و گشود

در حوزه علمی دمشق

مولانا بدانچه از محضر پدر و دیگران آموخته بود قانع نبود و پیوسته در جستجوی استادانی بود که معارف عصر را از ایشان به کمال بیاموزد و این کار وقتی برای او حاصل شد که پدرش درگذشت و برهان الدین محقق ترمذی که پیر و مراد مولانا بود او را به سفر در راه علم اشارت کرد و مولانا راهی ناحیه شام شد که در آن روزگار پررونق ترین مراکز آموزش در اسلام بود زیرا دیگر دارالعلم های اسلامی از قبیل بخارا و مرو و نیشابور و ری و بغداد، در هجوم تاتار یا به کلی ویران شده بودند یا به شدت آسیب دیده بودند.

آنچه درباره تحصیلات مولانا در حلب و دمشق می دانیم بسیار اندک است. این قدر مسلم است که او در شام سالها به تحصیل علوم پرداخته است، هم در حلب و هم در دمشق و بیشترین ایام اقامت او در دمشق بوده است.

شمس تبریزی

شمس الدین محمد بن على بن ملک داد (حدود ۵۸۲-۶۴۵) از مردم تبریز، شوریده‌ای از شوریدگان عالَم و از آن رِندان عالَم سوز بود که خشت زیر سَر و بر تارک نُه اختر پای دارند و در هر هزاره‌ای یا سده‌ای یکی از ایشان ممکن است در گوشه ای از گوشه های زمین ظهور کند. معمای وجود او – از رهگذر توضیحات تذکره نویسان – قابل حس شدن نیست[۶] اما انعکاس این خورشید در آیینه شعر مولوی، آن چنان تابناک و روشن است که نیازی به افسانه ها و روایات مجعول ارباب تذکره و مریدان قصه باره و افسانه دوست ندارد. بهترین نمایشگر واقعیت وجودی او همین غزلیات مولوی است که نام او را در تاریخ شوریده سران جهان به عنوان سرحلقه رندان روزگار ثبت کرده است و جای جای انعکاس وجودی او را در صفحات این دیوان می توانیم ببینیم.

درباره طرز برخورد این دو با یکدیگر افسانه ها ساخته اند. آنچه مسلم است این است که شمس در تاریخ بیست و هفت جمادی الاخر سال ۶۴۲ به قونیه وارد شده اما تاریخ برخورد آن دو و کیفیت این واقعه امری روشن نیست و از سوی دیگر می دانیم که شمس در تاریخ ۲۱ شوال ۶۴۳ از قونیه بار سفر بسته است. بدین گونه مدت دیدار این دو در مرحله نخست، از ۱۶ ماه تجاوز نمی کند. علت رفتن شمس از قونیه، به درستی دانسته نیست. اما پیداست که تغییر حالت و روش مولانا که در نظر اهل قونیه و مردمان متعصب آن عهد امری منکر و ناپسند بود – خود یکی از عوامل اصلی بوده است زیرا شمس نتوانسته است تشنیع مریدان و ملامت اهل زمانه را تحمل کند و در آن غوغای عوام، که او را جادوگر و ساحر می دانسته اند، جانش در خطر بوده است، بدین سبب از قونیه به دمشق پناه برده است. در شعر مولوی انعکاس این لحظه های دورافتادگی از شمس و زاری در طلب او چندان آشکار است و فراوان که نیازی به آوردن شاهد نیست. صفحه دل او، به درازای ابد، خود طوماری است که از آغاز تا پایانش «تو مرو» نوشته است[۷] و تحمل این بار فراق را نمی تواند گویا تا مدتی مولوی از محل زندگانی شمس، پس از این ماجرا، آگاهی نداشت و بعد از یک ماه خبر یافت که شمس در دمشق است. نامه ها و پیام های بسیار برای او روانه کرد. در این مدت ملال خاطر مولانا چندان بود که روح مریدان و یاران را نیز عذاب می داد و ایشان را بدان واداشت تا از رفتار خویش پشیمان شوند و از آستان مولانا درباره رفتار خود نسبت به مقام شمس عذرخواهی کنند. و در اثر همین اوضاع بوده که مولانا فرزند خود، سلطان ولد، را به جستجوی شمس، به دمشق فرستاد. شمس حدود پانزده ماه در آنجا بود و در ۶۴۴  بر اثر خواستاری و شوق بی حد مولانا و نامه های فراوان و پیغام های عاشقانه بسیار او، دعوت سلطان ولد را – که با جمعی از یاران مولانا در حدود بیست تن به دمشق آمده بود – پذیرفت و عازم قونیه شد اما این بار نیز همان عوامل پیشین حادثه قبلی را به گونه ای دیگر تکرار کردند و شورش عوام و اهل عصبیت را برانگیختند و شمس ناگزیر از قونیه غایب شد و دانسته نیست که به کجا رفت و سرانجامش چیست. بعضی از تذکره نویسان نوشته اند که اهل تعصب و علمای ظاهر فرزندی از فرزندان مولانا را وا داشتند تا دیواری را بر روی او خراب کرد و داستانهای دیگر نیز در باب غیبت او پرداخته اند کدام هیچ کدام سندیت ندارد اما بدون تردید سال غیبت او ۶۴۵ هجری بوده است. مولانا پس از جستجوی بسیار، سر به شیدایی برآورد و زمام اختیار از کَفَش رفت و انبوهی از شعرهای دیوان، گزارش همین لحظه ها و روزهاست. هرکه خبری، اگرچه به دروغ، از شمس بدو می داد، مولانا در حال جامه خویش را به عنوان مژدگانی و نثار بدو می بخشید. بر اثر همین گونه خبرها بود که عازم دمشق شد و در آنجا یک چند به جستجوی او بود و سرانجام با ناامیدی رهسپار قونیه گردید. اما آتش آن شور و شیدایی در درونش زبانه می زد و باز در جستجوی او بود تا بار دیگر روانه دمشق شد ولی این بار آن امید برای همیشه به نا امیدی بدل شد و یقین حاصل کرد که دیگر دیدار ظاهری شمس برای او میسر نیست. سفرهایی که مولانا در جستجوی شمس کرده بر طبق تحقیق شادروان استاد فروزانفر در فاصله سالهای ۶۴۵ تا ۶۴۷ بوده است. پس از این دوره سلسله جنبانی عشق مولانا و آفریدگار شور و شیدایی او و بهانه ترنم و ترانه اش صلاح الدین زرکوب بوده است.

اما شمس که بود؟ اطلاعات ما از هویت تاریخی شمس بسیار ناچیز است. بازتاب شخصیت او در زندگینامه های مولانا و در غزلیات شمس، شامل آن بخش از زندگی اوست که در سالهای محدود ظهورش در قونیه و آمیختن احوالش با احوال مولانا ثبت شده است. این قدر مسلم است که شمس در تاریخ ۲۶ جمادی الثانی سال ۶۴۲ به قونیه آمده است و پس از حدود ۱۶ ماه در ۲۱ شوال ۶۴۳ قونیه را ترک گفته و یک چند پس از آن دوباره در سال ۶۴۴ بازگشته و در ۶۴۵ برای همیشه ناپدید شده است. این است تمامی اطلاعات ما درباره او. قبل از این تاریخها و بعد از آنها کجا بوده و چه می کرده است هیچ دانسته نیست.

سرانجام شمس

بار دوم که شمس در تاریخ ۶۴۵ از قونیه غایب شد دیگر کوچک ترین نشانی از او در دست نداریم. بعضی سخن از کشته شدن او گفته اند و بعضی از غیاب او. سرانجام او یکی از رازهای تاریخ فرهنگ ایران است. با این همه احتمال این که شمس قونیه را به قصد وطن خویش تبریز ترک گفته باشد و در گمنامی، در خوی، درگذشته باشد و همان جا که به نام مزار او مشهور است دفن شده باشد چندان دور از حقیقت نمی تواند باشد، به خصوص که اسناد قابل ملاحظه ای در این باره موجود است[۸].

از تصریحات او در خلال مقالات دانسته می شود که از علوم رایج عصر از قبیل فقه[۹] و ادبیات عرب[۱۰] بهره وافی داشته است.

خوی و خصلتهای شمس

شمس مردی دیر جوش، تنگ حوصله، و بی اعتنا به تمام موازین حاکم بر عرف و عادتهای زمانه بوده است: خود غریبی در جهان چون شمس کو؟ از آن مردانی که خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دارند و داوری خلق جهان را به پشیزی برنمی گیرند. نگاه شمس به مسائل عصر، در حوزه دین و اخلاق و تصوف، نگاهی است بی رحم و تند و بی پروا. بسیاری از بزرگان عصر را به هیچ نمی گرفته است و گاه مردمانی گمنام را – با همه خروجی که از معیارهای اخلاقی و دینی عصر داشته اند می ستوده و با ایشان أنس می‌گرفته است.

«کافران را دوست می دارم از این وجه که دعوی دوستی نمی کنند.» یا «کسی که ما را دید یا مسلمان مسلمان شود یا ملحد ملحد.» و شیوه گفتارش به گونه ای بوده است که نا آشنایان حمل بر دعوی می کرده اند: «همه سخنم به وجه کبریا می آید، همه دعوی می نماید.» و خود نیز در کار خویش سردرگم بوده است «چنان که آن خطاط سه گونه خط نبشتی: یکی او خواندی لا غیر یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیر او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم نه غیر من.»

آنچه از دیدار شمس برای مولانا حاصل شد، یک نتیجه بنیادی داشت که معیارهای ارزشی مولانا را دگرگون کرد، یعنی ارزشهایی که برای یک فقیه یا یک مذکر و واعظ، در آن روز وجود داشت و گاه چه مایه گرفتاری‌ها برای صاحبانش به حاصل می آورد، او را از چنگ آن معیارها رهایی بخشید. مولانا را از زندان عادات و عرفها و از زنجیر معیارهای زمانه آزاد کرد. شاید تا آن روزگار، مولانا خود این حقایق را به کمال دریافته بود، اما در عمل نمی خواست تن بِدان‌ها در دهد. شمس زنجیره این معیارها را درید و به او آموخت که در آن سوی این عرف و عادت ها می توان در جهانی دیگر زیست و با مردمانی دیگر. ممکن است تا آن زمان مولانا از دیدار مردانی چون صدرالدین قونوی یا نجم الدین دایه و امثال ایشان، که مردان معیارهای بلند زمانه بودند، بیشتر شادمان می شد ولی بعد از شمس برای او مردمان ساده و زلالی همچون صلاح الدین زرکوب، ارزشی بسی والاتر داشتند حتی اگر امی محض بودند و از خواندن و نوشتن بی بهره. از نظر مولانا پیر کسی است که متصف به صفات حق باشد:

بدان که پیر سراسر صفات حق باشد

و گرچه پیر نماید به صورت بشری

صلاح الدین زرکوب

چنان که پیش از این یاد شد، پس از غیبت شمس و غروب آن خورشید، شورمایه جان و روح مولانا دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است. این مرد ساده دل پاکجان عامی که از علوم روزگار خود کمترین بهره ای نداشته و حتی در کلمات ساده رایج میان توده مردم، مرتکب غلط می شده و قفل و مبتلا را «قلف» و «مفتلا» تلفظ می کرده است، چنان مورد عنایت و توجه مولانا قرار گرفت که آتش حسد را در جان بسیاری از پیرامونیان مولانا برافروخت. اما مولانا هیچ اعتنایی نداشت و از دلبستگی او نسبت به صلاح الدین کاسته نمی شد بلکه این علاقه هر روز افزایش می یافت. از شماره غزلهایی که مولانا با نام صلاح الدین موشح کرده است و متجاوز از ۷۰ غزل است – آثار این شور و شیدایی را به خوبی می توان بازشناخت. از آنجا که شعر مولوی حاصل تجربه ها و لحظه های زندگی اوست مناسب است که داستانی از یکی از لحظه های زندگی او را که نشان دهنده طرز شعرسرایی او و غلبه شور و شیدایی اوست، در اینجا نقل کنیم تا پیوند او را با صلاح الدین نیز دریابیم. نوشته اند که یک روز هنگام عبور از بازار زرکوبان « آواز ضرب تق تق ایشان (یعنی زرکوبان) به گوش مبارکش (یعنی مولانا) رسید. از خوشی آن ضرب شوری عجیب در مولانا ظاهر شد و به چرخ درآمد. شیخ (صلاح الدین) نعره زنان از دکان خود بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاده، بی خود شد. مولانا او را در چرخ گرفته شیخ از حضرتش امان خواست که مرا طاقت سماع خداوندگار نیست از آنکه از غایت ریاضت قوی[۱۱] ضعیف ترکیب شده ام همانا که به شاگردان دکان اشارت کرد که اصلاً ایست نکنند و دست از ضرب باز ندارند تا مولانا از سماع فارغ شدن[۱۲]. همچنان از وقت نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود، از ناگاه گویندگان رسیدند و این غزل آغاز کردند:

یکی گنجی پدید آمد در این دكان زرکوبی

زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی!

مدت ارادت و شیفتگی این دو، ده سال به طول انجامید و با مرگ صلاح الدین (در اول محرم ۶۵۷ ه ق) این مضراب دیگر تارهای روح مولانا از نواختن بازماند اما آن روح نا آرام در جستجوی مضرابی دیگر بود که سرودْمایۀ خویش سازد و آن هم با جذبه حسام الدین چلبی حاصل شد.

حسام الدین چلبی

حسام الدین حسن بن محمد بن حسن ارموی (متوفی ۶۸۳) از خاندانی همه اهل فتوت و در روزگار صلاح الدین از ارادتمندان و فداکاران بود، و پس از مرگ صلاح الدین مورد توجه خاص مولانا قرار گرفت تا به حدی که محرک اصلی طبع مولانا در سرودن مثنوی شد و یکی از بزرگ ترین آثار اندیشه و تفکر بشری از این بابت مدیون خواهش ها و کشش های او بوده است. مولانا پانزده سال با حسام الدین صحبت و دیدار و گفتگو داشت و مثنوی معنوی حاصل لحظه هایی از همین دیدارها و گفتارها بوده است.

قونیة عصر مولانا

قونیه، در آن روزگار، محل تلاقی سه فرهنگ اساسی دنیای قدیم بوده است، از یک سوی به دلیل مهاجرت ایرانیان و دانشمندان ایرانی، زبان فارسی و شعر و ادب فارسی در این شهر دارای تشخص و امتیاز بوده است. همین که می بینیم مردمانی از ترکان و رومیان که زبان آنان زبان پارسی نبوده است در مجالس تذكیر و وعد برهان محقق و مولانا و پدرش شرکت می کرده اند و عالِم بزرگ و عارف برجسته ای بمانند صدرالدین قونوی، که حتی یک لحظه گُذارَش به سرزمین های پارسی زبان نیفتاده بوده است این زبان را به کمال می دانسته و این نکته از مکاتبات فارسی او با خواجه نصیرالدین طوسی به روشنی دانسته می شود – خود دلیل روشنی است بر این که زبان فرهنگی قونیه زبان پارسی بوده است. تمام اسناد و مکاتبات و دفاتر دیوانی هم به زبان پارسی بوده است.[۱۳]

در کنار زبان فارسی، زبان عربی که زبان قرآن کریم و حدیث شریف نبوی و زبان معارف دینی بوده در کمال گسترش و رواج بوده است و این نکته نیاز به هیچ گونه توضیحی ندارد.

از آنجا که آسیای صغیر بستر فرهنگی تمدن یونانی و رومی بوده است و اقدامی که در آنجا زندگی می کرده اند زبان یونانی و فرهنگ یونانی را به کمال می شناخته اند این فرهنگ برجسته دنیای قدیم نیز در این شهر حضور آشکاری داشته است. آنچه از واژگان یونانی و حتی عبارات یونانی در دیوان شمس دیده می شود، گیرم از زبان مولانا نشأت نگرفته باشد و سروده دیگران باشد، هر چه هست، دلیلی است روشن بر زنده بودن این زبان در آن ناحیه و در میان انبوهی از مردمان آنجا. بعضی از ارباب تحقیق را عقیده بر آن است که مولانا زبان یونانی را نیز تا حدی می دانسته است.[۱۴] درین شهر کلیسا و مسجد در کنار هم قرار داشته است و تعصبات دینی، از آن نوع که در دیگر ولایات، گاه به شدت رواج داشته در آن جا دیده نمی شده است. مولانا که خود مظهر اتم و اکمل صلح کل فرقه ها و مذهب ها بوده است به طریق اولی درین محیط با  همگان انس و الفت و آمیزش داشته است. در مناقب العارفین افلاکی[۱۵] حکایتی هست که در دیر افلاطون حکیم[۱۶] راهبی بود ذوفنون عظیم و سالخورده و این راهب مدعی بوده است که مولانا به دیرِ او آمد و رفت می کرده و یک بار مدت چهل روز در آنجا خلوت کرده بوده است. ممکن است این حکایت نیز از جنس دیگر کرامت سازی های مقامات نویسان باشد اما فضای اجتماعی و دینی شهر را تا حدودی تصویر می کند.

مولانا و ارباب قدرت

آسیای صغیر و قلمرو زیست مولانا اقلیم کوچکی از جهان پهناور اسلام در آن عصر بوده است. نه مولانا اهل سفر به نواحی دوردست بوده و نه اهل صید کردن خاطر خلفا و پادشاهان. در صورتی که چنین تمایلی را در ذهن و ضمیر بسیاری از مشاهیر هم روزگار او، به روشنی می توان دید. با این همه پادشاهان سلجوقی آسیای صغیر نسبت به مولانا از جان و دل ارادت می ورزیده اند و او نیز برای حل مشکل یاران خویش، از ایشان گاه یاری می طلبیده است. این نکته را از تحلیل مکتوبات او به روشنی می توان استنباط کرد. درین مکتوبات از پادشاهان و أمرا و وزرا می خواهد که آورنده نامه را یاری دهند و حاجتش را برآورند. از فرمانروایان آسیای صغیر، یعنی پادشاهان سلجوقی عصر، دو تن به مولانا سخت ارادت می ورزیده اند:

۱) عزالدین کیکاوس (۶۴۳-۶۵۵)

۲) رکن الدین قلج ارسلان (۶۵۵-۶۶۴)

و حتی به روایت افلاکی در مجالس سماع مولانا شرکت می کرده اند.

از جمع وزیران و امیران ناحیه نیز عده ای را می شناسیم که در حلقه ارادتمندان مولانا جای داشته اند از قبیل

۱) جلال الدین قراطای، که از تباری یونانی بود و مقامی در حد نیابت سلطنت داشت

۲) تاج الدین معتز خراسانی از تباری خوارزمی، دولت مرد با اقتدار

۳) معین الدین پروانه، از تباری دیلمی، دولت مرد با اقتدار مطلق.

از تأمل در مکاتیب مولانا روشن می شود که شمار قابل ملاحظه ای ازین نامه ها خطاب به همین رجال سیاست و دولت مردان عصر نوشته شده است یعنی از میان حدود یک صد و پنجاه نامه کوتاه و بلند و منظوم و منثوری که از او باقی است ده نامه خطاب به عزالدین کیکاوس است و هشت نامه خطاب به تاج الدین معتز و بیست و هفت نامه خطاب به معین الدین پروانه و سه نامه خطاب به جلال الدین قرطایی و موضوع اغلب این نامه ها خواستار حل مشکل دیگران است و هیچ خواست شخصیی از جانب مولانا را آینگی نمی کنند.

معاصران مولانا

عصر مولانا، به ویژه از منظر رشد تصوف و ظهور چهره های برجسته ای درین میدان، یکی از مهم ترین ادوار تمدن و فرهنگ ایران و اسلام است. تنها اگر ابن عربی و مولانا را، درین دوره، در نظر آوریم، برای مقصودکافی است، حال آن که در کنار این دو بزرگ ما با چهره های برجسته دیگری روبرو می شویم که هر یک، در جایگاه خود، نماینده یکی از چشم اندازهای این جهان روحی است. ما درین یادداشت به چند تن ایشان اشاره ای خواهیم داشت و بیشتر از چشم انداز ارتباط ایشان با مولانا.

نجم الدین رازی

ابوبکر عبدالله بن محمد بن شاهاور اسدی رازی (۵۷۳-۶۵۴) مؤلف کتاب معروف مرصاد العباد، یکی از عارفان برجسته عصر مولانا است که یک چند در قونیه بوده و بر اساس حکایتی که جامی نقل کرده با مولانا و صدرالدین قونوی مجالست داشته است.[۱۷]

صدرالدین قونوی

برجسته ترین چهره علمی و فلسفی و عرفانی قونیه در عصر مولانا، صدرالدین محمد بن اسحاق قونوی است (حدود ۶۱۰-۶۷۳). وی پیش زاده و شاگرد و جانشین محی الدین ابن عربی است و نیز بزرگترین مفسر و مدرس آثار محیی الدین، نه تنها بزرگ ترین چهره علمی و عرفانی قونیه است که در جهان اسلام کمتر همتایی برای او، در آن عصر، می توان جستجو کرد. امروز که مکاتبات او با خواجه نصیرالدین طوسی[۱۸] انتشار یافته بهتر می توان به مقام علمی و جایگاه والای او در معارف عقلی و ذوقی عصر پی برد.

قطب الدین شیرازی

قطب الدین محمود بن مسعود کازرونی شیرازی (۶۳۴-۷۱۰) حکیم، پزشک و ریاضی دان برجسته عصر که یک چند در قونیه بوده و بر طبق گفته افلاکی به محضر مولانا آمده است.

فخرالدین عراقی

فخرالدین ابراهیم بن شهریار (۶۰۰-۶۸۸) شاعر و عارف نامدار عصر، به گفته افلاکی، با مولانا در قونیه دیدارها داشته و حتی در مجلس سماع مولانا شرکت می کرده و درباره مولانا می گفته است «او را، هیچ کسی کما ینبغی، ادراک نکرد، درین عالم غریب آمد و غریب رفت.»[۱۹]

شیخ سعدی

مولانا و سعدی (۶۰۰-۶۹۱) هم روزگارند و سعدی به دلیل عمر طولانی تری که یافته است دو دهه بیشتر از مولانا زیسته است، اما سال تولد ایشان چندان دور نیست. سعدی در حدود ۶۰۰ متولد شد و مولانا در ۶۰۴. یکی از مسائلی که حل آن دشوار می نماید مسأله دیدار این دو بزرگ است. بعضی کوشیده اند که سعدی را منکر مولانا معرفی کند غزلی را که در بعضی از نسخه های دیوان او آمده است به مطلع

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

زنار نابریده و ایمانت آرزوست

در پاسخ و استهزاء نسبت به مولانا دانسته اند اما حق این است که این غزل در اکثر نسخه های قدیمی و معتبر دیوان سعدی نیامده است و به احتمال قوی سروده سعدی نیست[۲۰]. واقعیت این است که شیفتگان شعر مولانا در آن روزگار، بیشتر اصحاب خانقاه بوده اند و انبوه عاشقان شعر هوادار بوطیقای سعدی بوده اند. در عصر جدید، آشنایی فارسی زبانان با نظریه های مدرن نقد و بوطیقاهای نو، سبب روی آوردن به غزلهای مولانا شده است.

 

اوحدالدین کرمانی

یکی دیگر از شاعران و عارفان هم روزگار مولانا، اوحدالدین کرمانی ( ۶۳۵ – ۵۶۱ ) است که بنا بر نوشته صاحب تاریخ اربل نام دقیق او ابو حامد محمد بن ابی الفخر بن احمد کرمانی است متولد بردسیر.[۲۱]

خواجه نصیرالدین طوسی

ریاضی دان و حکیم برجسته عصر (۵۹۷-۶۷۲) با قونیه عصر مولانا از طریق صدرالدین قونوی مرتبط بوده است ولی نه در آثار خواجه و نه در آثار مولانا – و نیز مرتبط با مولانا – هیچ اشاره ای به آشنایی این دو بزرگ نشده است.

پایان زندگی

روز یک شنبه پنجم جمادی الاخره سال ۶۷۲، هنگام غروب آفتاب، مولانا زندگی را بدرود گفت. مرگش دنباله بیماری ناگهانیی بود که طبیبان از علاج آن درماندند. خرد و کلان اهل قونیه، بر جنازه او حاضر شدند. پیروان ادیان دیگر از قبیل مسیحیان و یهود نیز در سوک او زاری و شیون داشتند. بعد از وفات او چند تن از ارباب مُکْنَت و ارادتمندان وی بنایی بر سر تربت او ساختند که به «قیة خضراء» شهرت دارد و همیشه تا همین روزگار ما جمعی مثنوی خوان و قاری بر سر قبر او بوده اند. خاکجای مولانا مزار خانوادگی اوست که جمع بسیاری از افراد خاندان مولانا از جمله پدرش، سلطان العلما، در این محل مدفون اند. مولانا چهار فرزند به نامهای

١. بهاء الدین محمد معروف به سلطان ولد (فت ۷۱۲ ه ق)

۲. علاء الدین محمد (فت ۶۶۰ ه ق)

٣. مظفرالدین امیر عالم (فت ۶۷۶ ه ق)

۴. ملکه خاتون (فت ۷۰۳ ه ق)

داشته که از چند و چون زندگی و سرانجام و اولاد و احفادشان اطلاع بسیاری در دست نیست، مگر سلطان ولد که ادامه حکومت معنوی مولانا در طول تاریخ تا روزگار ما در خانواده او بوده است. اینان پاسداران فرهنگ ایرانی و فارسی در قلمرو فرمانروایی پادشاهان سلجوقی آسیای صغیر و پادشاهان عثمانی بوده اند.

مذهب فقهی و کلامی مولانا

مولانا و خاندان مولانا همواره در فقه پیرو امام اعظم ابوحنیفه اند که بخش عظیمی از جهانی اسلام، در فروع فقهی خود به استنباطات و اجتهادات آن امام عمل می کنند. اما در کلام، با این که مولانا، در کلیات، خروجی از حوزه جهان بینی اشاعره ندارد، باید پذیرفت که در افقی سیر می کرده است که فراتر از حد مذهب اشعری باید تلقی شود. بر قله ای که او ایستاده و نَفَس کشیده، جایی برای رسیدن متفکران مذهب اشعری حتى امام ابوالحسن اشعری و ابواسحاق اسفراینی و باقلانی و غزالی و امام فخر رازی، على التحقیق، وجود ندارد. شأن او فراتر ازین است که در محدوده جهان بینی اشعری جای گیرد. اما در کلیاتِ اعتقادی چیزی که در بنیاد با آراء اشاعره ستیزه داشته باشد. شاید نتوانیم بیابیم.

مولانا و خاندان رسالت

با این که در مواردی از مثنوی، او معنی آل را در مفهومی گسترده تر بیان می کند و همه کسانی را که از عنصر جان و دل پیامبر رُسته باشند، از مصادیق آل و خلیفه زاده به حساب می آورد با این همه در سراسر آثارش عشق و شوقی فزون از اندازه نسبت به آل در مفهوم ویژه خود دارد و ستایشی که او از حضرت مولی الموالی امام علی بن ابیطالب، در مثنوی شریف، دارد على التحقیق بالاترین نمونه مدیح آن حضرت در تاریخ ادبیات جهان اسلام است. ما غالبا به این نکته نمی اندیشیم که حجم نود و نه درصد مدایح آن حضرت مقداری وصف چشم و ابروی معشوقی خیالی و موهوم است یا اغراق های آزاردهنده. مدیح حضرت، بدان زیبایی و ژرفی که مولانا از او سخن می گوید نه در فارسی و نه در عربی، در هیچ جای دیده نشده است.

[۱]  از تعبیرات خود اوست در همین کتاب

[۲]. همانجا، و مقایسه شود با مجتبی مینوی (با نام مستعار علی نقی شریعتمداری در مجله یغما، سال ۱۳۳۸ (سال ۱۲) شماره های چهارم تا هفتم، که این نسب نامه را نقد کرده است؛ نیز گلپینارلی، مولانا جلال الدین، ۸۱-۸۴.

[۳] درباره بهاء ولد تحقیق برجسته ای توسط استاد فریتس مایر (۱۹۱۲-۱۹۹۸) محقق سویسی انجام گرفته است که خوشبختانه دو ترجمه از آن به فارسی درآمده است: یکی توسط خانم دکتر مریم مشرف (مرکز نشر دانشگاهی) و دیگری توسط خانم دکتر مهرآفاق بایبوردی (انتشارات سروش).

[۴] زندگانی مولانا جلال الدین محمد، بدیع الزمان فروزانفر، چاپ دوم، زوار، تهران ۱۳۳۳، ص ۱۷ و شرح احوال عطار، ص ۶۹

[۵] شهری در ماوراء النهر، در مرز ازبکستان کنونی و افغانستان. قبل از دوره اسلامی دارای فرهنگ بودایی بوده است.

[۶] شمس تبریز تو را عشق شناسد نَه خِرَد

[۷]  هست طومارِ دلِ من به درازیِّ اَبَد
بَرنوشته زِ سَرَش تا سویِ پایان، تو مَرو

[۸] دکتر محمدامین ریاحی، در این باره تحقیقی دقیق دارد که حاصل آن اصالت این نظریه است که شمس تبریزی در خوی درگذشته و مزار او در همان شهر است. پایداري حماسی،

[۹] مقالات شمس

[۱۰] مقالات شمس

[۱۱]. یعنی بسیار کلمه قوی به عنوان قید در متون قديم تا قرن هفتم رواج داشته.

[۱۲] یعنی تا فارغ شدن مولانا از سماع.

[۱۳] از مسامرة الاخبار، ۶۴

[۱۴] ۱، گلپینارلی، مولانا جلال الدین، ۳۹۱-۱۳۹۵

[۱۵] مناقب العارفين، ۲۹۴ و ۹۰۴

[۱۶] دير افلاطون حکیم، محلی بوده است در قونیه عصر مولانا که تصویر دقیقی از آن در کتاب شهنامه سلجوق، اثر آنسی، ۲، دیده می شود و ناظم آن متن، ازین محل به نام جای افلاطون» یاد می کند که چشمه ساری داشته است که آب آن از سیصد لوله می ریخته است و بنایی منسوب به اسکندر در آنجا بوده با دوازده برج. همین گوینده در قونیه از سیصد و شصت زاوية صوفيان و هفتاد خانقاه باد می کند و سیصد مسجد و هفت جامع بزرگ و از تکیه اسحاق خان نیز به عنوان محلی ممتاز جداگانه ستایش می کند و از قونیه به عنوان مقر عارفان».

[۱۷] نفحات الأنس، ۴۳۷. آقای دکتر ریاحی در مقدمه مرصاد العباد یادآور شده است که «معاشرت این دو بزرگ – اگر نتوان در آن تردید کرد – مصادف با اواخر زندگانی شیخ و اواسط حیات مولانا بوده است.»

[۱۸] در خراسان ربیب را (یعنی فرزند قبلی زنی را که به همسری مردی دیگر در می آید) پیش زاده می گویند.

٢. المراسلات بين صدرالدین القوتوی و نصيرالدين الطوسی، تحقیق و ملخص المانی مفسر گودرون شوبرت Gudrun Schubert، بیروت ۱۴۱۶ / ۱۹۹۵ (النشرات الإسلامية ۴۳)

[۱۹] ، مناقب العارفين، ۱/ ۴۰۰ ۲.

[۲۰] غزلهای سعدی، تصحیح و توضیح دکتر غلامحسین یوسفی، سخن، تهران ۱۳۸۵. درین چاپ که بر اساس هفده نسخه از قدیم ترین نسخه های دیوان سعدی فراهم آمده است، فقط در سه نسخه این غزل آمده است و استاد یوسفی یادآور شده اند که «ظاهرا منسوب به سعدی است.» صص ۲۶۷ و ۶۱۱. ممکن است سعدی اصلا غزل مولانا را حتی ندیده باشد زیرا قبل از سعدی و مولانا، یکی از شعرای لباب الألباب غزلی درین وزن و قافیه و ردیف دارد هم گویا ناظر به آن غزل بوده است. » غزل شماره ۲۸ متن حاضر.

[۲۱] . ابن المستوفی (متوفی ۶۳۷) که در اربل با اوحدالدین کرمانی دیدار داشته است این اطلاعات دقیق از زندگینامه او را – به روایت اوحدالدین – از او نقل کرده است. سال تولد اوحدالدین را که در اسناد دیگر وجود ندارد و نیز تفصیل دیدار او را از اربل، در مسیر سفر حج اوحدالدین به سال ۶۲۴، با دقت تمام آورده است و می گوید که اوحدالدین دوست می داشت که در القاب او «علم الهدی» ذکر شود. استاد فروزانفر، در مقدمه محققانه خویش بر مناقب اوحدالدین، صص ۱-۶۴، به این سند بسیار مهم دست نیافته و نتوانسته است درباره صورت درست نام او و نام نیاکانش و نیز سال تولد او و محل دقیق تولد او، که بردسیر است، به سندی دست یابد. تاریخ اریل، ۳۰۴-۳۰۵ و نیز تاریخ الاسلام، ذهبی، ۱۴/۱۷۱

3 پاسخ
  1. حمید حائری
    حمید حائری گفته:

    یا حق
    با سپاس بیکران از این زحمت مبارک و این کردار پرخیر، که خوراک روح و آموزه اخلاق و … را به این شیوایی و رسایی در اختیار مخاطبانش می‌گذارید

    در ادامه درخواست دارم که توضیح فرمایید که این مقدمه دکتر شفیعی کدکنی، مربوط به کدام یک از تألیفات ایشان می‌باشد؟

    پاسخ
  2. محمود شمس
    محمود شمس گفته:

    درود بر جناب دکتر کدکنی گرامی و عوامل محترم سایت
    البته در دیوان شمس و مثنوی معنوی و دیگر آثار مولانا
    بارها از کتاب آسمانی قرآن و پیامبر اسلام حضرت محمد ( س ) بهره و استفاده شده که نشان دهنده علاقه و ارادت و مطالعه وسیع این نخبه و گوهر دریای شعر و ادب و معرفت و عشق و عرفان بوده است

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *