غزل ۵۹ مولانا
۱ | تو از خواری هَمینالی، نمیبینی عِنایَتها | مَخواه از حَقْ عِنایَتها، و یا کَم کُن شِکایَتها | |
۲ | تو را عِزَّت هَمیباید، که آن فرعون را شاید | بِدِه آن عشق و بِستانْ تو، چو فرعون این وَلایتها | |
۳ | خُنُک جانی که خواری را، به جان زَ اوَّل نَهَد بر سر | پِیِ اُومیدِ آن بَختی، که هست اَنْدَر نِهایَتها | |
۴ | دَهان پُرپِسْت میخواهی، مَزَن سُرنایِ دولت را | نَتانَد خواندنْ مُقری دهانْ پُرپِسْتْ آیَتها | |
۵ | ازان دریا هزارانِ شاخ شُد هر سوی و جویی شُد | به باغِ جانِ هر خَلْقی، کُند آن جو کِفایَتها | |
۶ | دِلا مَنْگَر به هر شاخی، که در تَنگی فرومانی | به اوَِل بِنْگَر و آخِر، که جمع آیَنْد غایَتها | |
۷ | اگر خوکی فُتَد در مُشک و آدم زاد در سَرگین | رَوَد هر یک به اصلِ خود، زِ اَرْزاق و کِفایَتها | |
۸ | سَگِ گَرگینِ این دَر بِهْ زِ شیرانِ همه عالَم | که لافِ عشقِ حَق دارد، وَ او داند وَقایَتها | |
۹ | تو بَدنامیّ عاشق را، مَنِه با خواریِ دونان | که هست اَنْدَر قَفایِ او، زِ شاهِ عشق رایَتها | |
۱۰ | چو دیگ از زَر بُوَد او را، سِیَه رویی چه غَم آرَد؟ | که از جانَش هَمیتابَد، به هر زَخمی حِکایَتها | |
۱۱ | تو شادی کُن زِ شَمسُ الدّینِ تبریزیّ و از عشقَش | که از عشقَش صَفا یابیّ و از لُطفَش حَمایَتها |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!