غزل ۶۸ مولانا

 

۱ چو شَستِ عشق در جانَم، شِناسا گشت شَسْتَش را به شَستِ عشقْ دست آوَرْد جانِ بُتْ پَرَستش را
۲ به گوشِ دل بِگِفت اِقْبال، رَسْت آن جان به عشقِ ما بِکَرد این دل هزاران جان، نِثارْ آن گفتِ رَسْتَش را
۳ زِ غیرت چونک جان افتاد، گفت اِقْبال هم نَجْهَد نِشَسْته‌ست این دل و جانم، هَمی‌پاید نَجَسْتَشْ را
۴ چو اَنْدَر نیستی هست است، و در هستی نباشد هست بیامَد آتشی در جان، بسوزانید هَسْتَش را
۵ بَراتِ عُمرِ جانْ اِقْبال، چون بَرخوانْد پنجه شصت تَراشید و اَبَد بِنْوِشت بر طومارْ شَصتَش را
۶ خَدیوِ روحْ شَمسُ الدّین، که از بسیاریِ رِفْعَت نَدانَد جِبْرئیلِ وَحی، خود جایِ نِشَسْتَش را
۷ چو جامَش دید این عقلَم، چو قَرّابه شُد اِشْکَسته دُرُستی‌هایِ بی‌پایان بِبَخشید آن شِکَسْتَش را
۸ چو عشقش دید جانم را، به بالایَسْت از این هستی بلندی داد از اِقْبالِ او بالا و پَسْتَش را
۹ اگرچه شیرگیری تو، دِلا می‌تَرس از آن آهو که شیرانَنْد بیچاره، مَر آن آهویِ مَستَش را
۱۰ چو از تیغِ حَیات‌انگیز، زد مَر مرگ را گَردن فروآمد زِ اسپْ اِقْبال و می‌بوسید دَستَش را
۱۱ در آن روزی که در عالَم، اَلَست آمد نِدا از حَق بُدِه تبریز از اوَّل، بَلی‌گویان اَلَستَش را

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *