مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۹ – سَبَبِ آن که فَرَجی را نامْ فَرَجی نَهادَند از اَوَّل

 

۳۵۴ صوفی‌یی بِدْرید جُبّه در حَرَج پیشَش آمد بَعدِ بِدْریدَن فَرَج
۳۵۵ کرد نامِ آن دَریده فَرَجی این لَقَب شُد فاش زان مَردِ نَجی
۳۵۶ این لَقَب شُد فاش و صافَش شیخ بُرد مانْد اَنْدَر طَبْعِ خَلْقانْ حَرفِ دُرد
۳۵۷ هم‌چُنین هر نامْ صافی داشته‌ست اسم را چون دُردی‌یی بُگْذاشته‌ست
۳۵۸ هر کِه گِلْ خواراست دُردی را گرفت رَفت صوفی سویِ صافی ناشِکِفت
۳۵۹ گفت لابُد دُرد را صافی بُوَد زین دَلالَت دلْ به صَفْوَت می‌رَوَد
۳۶۰ دُرْد عُسْر افتاد و صافَش یُسْرِ او صاف چون خُرما و دُردی بُسْرِ او
۳۶۱ یُسْر با عُسْراست هین آیِس مَباش راه داری زین مَمات اَنْدَر مَعاش
۳۶۲ روح خواهی؟ جُبّه بِشْکاف ای پسر تا از آن صَفْوَت بَرآری زود سَر
۳۶۳ هست صوفی آن کِه شُد صَفْوَت‌طَلَب نَزْ لباسِ صوف و خیّاطیّ و دَب
۳۶۴ صوفی‌یی گشته به پیشِ این لِئام اَلْخیاطَه وَالْلِواطَه وَالسَّلام
۳۶۵ بر خیالِ آن صَفا و نامِ نیک رَنگْ پوشیدن نِکو باشد وَلیک
۳۶۶ بر خیالَش گَر رَوی تا اَصْلِ او نی چو عُبّادِ خیالِ تو به تو
۳۶۷ دورْ باشِ غَیْرتَت آمد خیال گِردْ بر گِردِ سَراپَرده‌یْ جَمال
۳۶۸ بَسته هر جوینده را که راه نیست هر خیالَش پیش می‌آید بیست
۳۶۹ جُز مگر آن تیزکوشِ تیزْهوش کِشْ بُوَد از جَیْشِ نُصْرت‌هاشْ جوش
۳۷۰ نَجْهَد از تَخییل‌ها نی شَهْ شود تیرِ شَهْ بِنْمایَد آن گَهْ رَهْ شود
۳۷۱ این دلِ سَرگشته را تَدبیرْ بَخش وین کَمان‌هایِ دوتو را تیرْ بَخش
۳۷۲ جُرعه‌‌یی بَر ریختی زان خُفْیه جام بر زمینِ خاکْ مِنْ کاْسِ الْکِرام
۳۷۳ جَست بر زُلف و رُخ از جُرعه‌ش نِشان خاک را شاهان هَمی‌لیسَنْد از آن
۳۷۴ جُرعه حُسن است اَنْدَر خاکِ گَش که به صد دل روز و شب می‌بوسی اَش
۳۷۵ جُرعه خاک آمیز چون مَجْنون کُند مَر تو را تا صافِ او خود چون کُند؟
۳۷۶ هر کسی پیشِ کُلوخی جامه‌چاک که آن کُلوخ از حُسن آمد جُرعه‌ناک
۳۷۷ جُرعه‌یی بر ماه و خورشید و حَمَل جُرعه‌‌یی بر عَرش و کُرسیّ و زُحَل
۳۷۸ جُرعه گوییش ای عَجَب یا کیمیا که زِ آسیبَش بُوَد چندین بَها
۳۷۹ جِدْ طَلَب آسیبِ او ای ذوفُنون لا یَمَسُّ ذاکَ اِلَّا الْمُطْهَرون
۳۸۰ جُرعه‌‌یی بر زَرّ و بر لَعْل و دُرَر جُرعه‌‌یی بر خَمْر و بر نُقْل و ثَمَر
۳۸۱ جُرعه‌‌یی بر رویِ خوبانِ لِطاف تا چگونه باشد آن راواقِ صاف
۳۸۲ چون هَمی مالی زبان را اَنْدَرین چون شَوی چون بینی آن را بی زِ طین؟
۳۸۳ چون که وَقتِ مرگ آن جُرعه یْ صَفا زین کُلوخِ تَنْ به مُردن شُد جُدا
۳۸۴ آنچه می‌مانَد کُنی دَفْنَش تو زود این چُنین زشتی بِدان چون گشته بود؟
۳۸۵ جانْ چو بی این جیفه بنماید جمال من نَتانَم گفت لُطفِ آن وِصال
۳۸۶ مه چو بی‌این ابر بِنْمایَد ضیا شَرحْ نَتْوان کرد زان کار و کیا
۳۸۷ حَبَّذا آن مَطْبَخِ پُر نوش و قَند کین سَلاطینْ کاسه‌لیسانِ وِیْ اَند
۳۸۸ حَبَّذا آن خَرمَنِ صَحرایِ دین که بُوَد هر خَرمَن آن را دانه‌چین
۳۸۹ حَبَّذا دریایِ عُمرِ بی‌غَمی که بُوَد زو هفت دریا شَبنَمی
۳۹۰ جُرعه‌‌یی چون ریخت ساقیّ اَلَست بر سَرِ این شوره خاکِ زیردست
۳۹۱ جوش کرد آن خاک و ما زان جوشِشیم جُرعه‌یی دیگر که بَسْ بی‌کوشِشیم
۳۹۲ گَر رَوا بُد ناله کردم از عَدَم وَرْ نبود این گفتنی نَکْ تَنْ زدم
۳۹۳ این بَیانِ بَطّ حِرْصِ مُنْثَنی‌ست از خَلیل آموزْ کان بَطْ کُشتنی‌ست
۳۹۴ هست در بَطْ غیرِ این بَسْ خیر و شَر تَرسَم از فَوْتِ سُخَن‌هایِ دِگَر

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *