مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۲۰ – صِفَتِ طاووس و طَبْعِ او و سَبَبِ کُشتنِ ابراهیم عَلَیْهِالسَّلام او را
۳۹۵ | آمدیم اکنون به طاووسِ دورَنگ | کو کُند جِلْوه برایِ نام و نَنگ | |
۳۹۶ | هِمَّتِ او صَیْدِ خَلْق از خیر و شَر | وَزْ نتیجه وْ فایدهیْ آن بیخَبَر | |
۳۹۷ | بیخَبَر چون دام میگیرد شکار | دام را چه عِلْم از مَقْصودِ کار؟ | |
۳۹۸ | دام را چه ضَرّ و چه نَفْع از گرفت؟ | زین گرفتِ بیهُدهش دارَم شِگِفت | |
۳۹۹ | ای برادر دوستان اَفْراشتی | با دو صد دِلْداری و بُگْذاشتی | |
۴۰۰ | کارَت این بودهست از وَقتِ وِلاد | صَیْدِ مَردم کردن از دامِ وَداد | |
۴۰۱ | زان شکار و اَنْبَهیّ و باد و بود | دست در کُن هیچ یابی تار و پود؟ | |
۴۰۲ | بیشتر رفتهست و بیگاه است روز | تو به جِدْ در صَیْدِ خَلْقانی هنوز | |
۴۰۳ | آن یکی میگیر وان میهِلْ زِ دام | وین دِگَر را صَیْد میکُن چون لِئام | |
۴۰۴ | باز این را میهِل و میجو دِگَر | اینْتْ لَعْبِ کودکانِ بیخَبَر | |
۴۰۵ | شب شود در دامِ تو یک صَیدْ نی | دامْ بر تو جُز صُداع و قَیدْ نی | |
۴۰۶ | پَس تو خود را صَیْد میکردی به دام | که شُدی مَحْبوس و مَحْرومی زِ کام | |
۴۰۷ | در زمانه صاحِبِ دامی بُوَد | هَمچو ما اَحْمَق که صَیْدِ خود کُند؟ | |
۴۰۸ | چون شکارِ خوک آمد صَیْدِ عام | رنجِ بیحَد لُقمه خوردن زو حَرام | |
۴۰۹ | آن که اَرْزَد صَیْد را عشق است و بَسْ | لیکْ او کِی گُنجَد اَنْدَر دامِ کَس؟ | |
۴۱۰ | تو مگر آییّ و صَیْدِ او شَوی | دامْ بُگْذاری به دامِ او رَوی | |
۴۱۱ | عشق میگوید به گوشَم پَستْ پَست | صَیْد بودنْ خوشتَر از صیّادی است | |
۴۱۲ | گولِ من کُن خویش را و غِرّه شو | آفتابی را رها کُن ذَرّه شو | |
۴۱۳ | بر دَرَم ساکن شو و بیخانه باش | دَعویِ شمعی مَکُن پروانه باش | |
۴۱۴ | تا بِبینی چاشْنیّ زندگی | سَلْطَنت بینی نَهانْ در بَندگی | |
۴۱۵ | نَعْل بینی بازگونه در جهان | تَختهبَندان را لَقَب گشته شَهان | |
۴۱۶ | بَسْ طَناب اَنْدَر گِلو و تاجِ دار | بر وِیْ انبوهی که اینک تاجْدار | |
۴۱۷ | هَمچو گورِ کافِرانْ بیرون حُلَل | اَنْدَرونْ قَهْرِ خدا عَزَّوجَلّ | |
۴۱۸ | چون قُبور آن را مُجَصَّص کردهاند | پَردهٔ پِنْدار پیش آوردهاند | |
۴۱۹ | طَبْع مِسْکینَت مُجَصَّص از هُنر | هَمْچو نَخْلِ موم بیبرگ و ثَمَر |
عشق را باید صید کرد. عشق است که ارزش صید کردن دارد. ولی این صید به دام هر کس نمی افتد. زمینه لازم دارد. مقدماتی لازم دارد. آدمی باید مستعد ادراک عشق باشد. آدمیکه شب و روزش با تفتین و تفرقه و اختلاف با دیگران می گذرد، چگونه می تواند عاشق بشود؟ عاشقی روانی سالم و روحی پاک می خواهد. تامل در همین معناست که ما را به درک زمینه عاشق شدن تشویق می کند. می توانیم با محک تجربه خود را بیازماییم که آیا مرد این میدان هستیم یا نه، یا با خود و دیگران بازی می کنیم! مولوی، مرتبه عشق را که اغلب با مصداق های دیگری خلط شده، با زیرکی نشان می دهد.
الماس های مولوی _ صفحه ۵۷
دکتر پیمان آزاد