مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۳۵ – در بَیانِ آنکه ما سِوَی الله هر چیزی آکِل و مَاکول است هَمچون آن مُرغی که قَصْدِ صَیْدِ مَلَخ می‌کرد و به صیدِ مَلَخ مشغول می‌بود و غافِل بود از بازِ گرسنه که از پَسِ قَفایِ او قَصْدِ صیدِ او داشت اکنون ای آدمیِ صَیّادِ آکِل از صَیّاد و آکِل خود ایمِن مَباش اگر چه نمی‌بینیش به نَظَرِ چَشم به نَظَرِ دَلیل و عِبْرَتش می‌بین تا چَشمْ نیز باز شُدن

 

۷۱۹ مُرغَکی اَنْدَر شِکارِ کِرْم بود گُربه فُرصَت یافت او را دَر رُبود
۷۲۰ آکِل و مَاکول بود و بی‌خَبَر در شِکارِ خود زِ صَیّادی دِگَر
۷۲۱ دُزدْ گَرچه در شِکارِ کاله‌‌یی‌ست شِحْنه با خَصْمانْش در دُنباله‌‌یی‌ست
۷۲۲ عقلِ او مشغولِ رَخْت و قُفل و دَر غافِل از شِحْنه‌ست و از آهِ سَحَر
۷۲۳ او چُنان غَرق است در سودایِ خود غافِل است از طالِب و جویایِ خود
۷۲۴ گَر حَشیشْ آب و هوایی می‌خَورَد مَعْدهٔ حیوانْش در پِیْ می‌چَرَد
۷۲۵ آکِل و مَاکول آمد آن گیاه هم‌چُنین هر هستی‌یی غیرِ اِله
۷۲۶ وَ هْوَ یُطْعِمْکُمْ وَ لا یُطْعَم چو اوست نیست حَقْ مَاکول و آکِل لَحْم و پوست
۷۲۷ آکِل و مَاکول کِی ایمِن بُوَد ز آکِلی کَاَنْدَر کَمین ساکِن بُوَد؟
۷۲۸ اَمْنِ مَاکولانْ جَذوبِ ماتم است رو بِدان دَرگاه کو لا یُطْعَم است
۷۲۹ هر خیالی را خیالی می‌خورَد فکرْ آن فکرِ دِگَر را می‌چَرَد
۷۳۰ تو نَتانی کَزْ خیالی وا رَهی یا بِخُسپی که از آن بیرون جَهی
۷۳۱ فکرْ زنبوراست و آن خوابِ تو آب چون شَوی بیدار باز آید ذُباب
۷۳۲ چند زنبورِ خیالی در پَرَد می‌کَشَد این سو و آن سو می‌بَرَد
۷۳۳ کمترینِ آکِلان است این خیال وان دِگَرها را شِناسَد ذوالْجَلال
۷۳۴ هین گُریز از جَوْقِ اَکّالِ غَلیظ سویِ او که گفت ما ایمَت حَفیظ
۷۳۵ یا به سویِ آن کِه او این حِفْظ یافت گَر نَتانی سویِ آن حافِظ شِتافت
۷۳۶ دست را مَسْپار جُز در دستِ پیر حَق شُده‌ست آن دستِ او را دستگیر
۷۳۷ پیرِ عَقلَت کودکی خو کرده است از جِوارِ نَفْس کَنْدَر پَرده است
۷۳۸ عقلِ کامل را قَرین کُن با خِرَد تا که باز آید خِرَد زان خویِ بَد
۷۳۹ چون که دستِ خود به دستِ او نَهی پَس زِ دستِ آکِلانْ بیرون جَهی
۷۴۰ دستِ تو از اَهْلِ آن بَیْعت شود که یَداللهْ فَوْقَ اَیْدیهِمْ بُوَد
۷۴۱ چون بِدادی دستِ خود در دستِ پیر پیرِ حِکْمَت که عَلیم است و خَطیر
۷۴۲ کو نَبیّ وَقتِ خویش است ای مُرید تا ازو نورِ نَبی آید پَدید
۷۴۳ در حُدَیْبیّه شُدی حاضِر بدین وان صَحابه یْ بَیْعتی را هم‌قَرین
۷۴۴ پَس زِ دَهْ یارِ مُبَّشر آمدی هَمچو زَرّ دَهْ‌دَهی خالِص شُدی
۷۴۵ تا مَعیَّت راست آید زان که مَرد با کسی جُفت است کو را دوست کرد
۷۴۶ این جهان و آن جهان با او بُوَد وین حَدیثِ اَحمَدِ خوش‌خو بُوَد
۷۴۷ گفت اَلْمَرءُ مَعَ مَحْبوبِهِ لا یُفَکُّ الْقَلْبُ مِنْ مَطْلوبِهِ
۷۴۸ هر کجا دام است و دانه کَم نِشین رو زَبون‌گیرا زبون‌گیران بِبین
۷۴۹ ای زَبون‌گیرِ زَبونان این بِدان دستْ هم بالایِ دست است ای جوان
۷۵۰ تو زَبونیّ و زبون‌گیر ای عَجَب هم تو صَیْد و صَیْدگیر اَنْدَر طَلَب
۷۵۱ بَیْنَ اَیْدی خَلْفَهُم سَدًا مَباش که نبینی خَصْم را وان خَصْمْ فاش
۷۵۲ حِرْصِ صَیّادی زِ صَیْدی مُغْفِل است دِلْبری‌یی می‌کُند او بی‌دل است
۷۵۳ تو کَم از مُرغی مَباش اَنْدَر نَشید بَیْنَ اَیْدی خَلْفَ عُصْفوری بِدید
۷۵۴ چون به نَزدِ دانه آید پیش و پَس چند گَردانَد سَر و رو آن نَفَس
۷۵۵ کِی عَجَب پیش و پَسَم صَیّاد هست تا کَشَم از بیمِ او زین لُقمه دست؟
۷۵۶ تو بِبین پَس قِصّهٔ فُجّار را پیش بِنْگَر مرگِ یار و جار را
۷۵۷ که هَلاکَت دادَشان بی‌آلَتی او قَرینِ توست در هر حالَتی
۷۵۸ حَقْ شِکَنجه کرد و گُرْز و دست نیست پَس بِدان بی‌دستْ حَق داوَرْکُنی‌ست
۷۵۹ آن کِه می‌گفتی اگر حَق هست کو؟ در شِکَنجه او مُقِر می‌شُد که هو
۷۶۰ آن که می‌گفت این بَعید است و عَجیب اشک می‌رانْد و هَمی گفت ای قَریب
۷۶۱ چون فِرار از دامْ واجب دیده است دامِ تو خود بر پَرَت چَفْسیده است
۷۶۲ بَر کَنم من میخِ این مَنْحوس دام از پِیِ کامی نباشم تَلْخ‌کام
۷۶۳ دَرخورِ عقلِ تو گفتم این جواب فَهْم کُن وَزْ جست و جو رو بَر مَتاب
۷۶۴ بِسْکُل این حَبْلی که حِرْص است و حَسَد یاد کُن فی جیدِها حَبْلٌ مَسَد

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *