مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۳۷ – مُناجات

 

۷۸۰ ای مُبَدَّل کرده خاکی را به زَر خاکِ دیگر را بِکرده بوالْبَشر
۷۸۱ کارِ تو تَبدیلِ اَعْیان و عَطا کارِ مَن سَهْو است و نِسْیان و خَطا
۷۸۲ سَهْو و نِسْیان را مُبَدَّل کُن به عِلْم من همه خِلْمَم مرا کُن صَبر و حِلْم
۷۸۳ ای کِه خاکِ شوره را تو نان کُنی وِیْ کِه نانِ مُرده را تو جان کُنی
۷۸۴ ای کِه جانِ خیره را رَهْبر کُنی وِیْ که بی‌رَه را تو پیغمبر کُنی
۷۸۵ می‌کُنی جُزوِ زمین را آسْمان می‌فَزایی در زمینْ از اَخْتَران
۷۸۶ هر کِه سازد زین جهانْ آبِ حَیات زوتَرَش از دیگران آید مَمات
۷۸۷ دیدهٔ دل کو به گَردون بِنْگَریست دید کین جا هر دَمی میناگَری‌ست
۷۸۸ قَلْبِ اَعْیان است و اِکْسیری مُحیط اِئْتِلافِ خِرقهٔ تَنْ بی‌مَخیط
۷۸۹ تو از آن روزی که در هست آمدی آتشی یا بادی یا خاکی بُدی
۷۹۰ گَر بر آن حالت تو را بودی بَقا کِی رَسیدی مَر تو را این اِرْتقا؟
۷۹۱ از مُبَدّل هستی اَوَّل نَمانْد هستیِ بهتر به جایِ آن نِشانْد
۷۹۲ هم‌چُنین تا صد هزاران هست‌ها بَعدِ یکدیگر دُوُم بِهْ زِ ابْتِدا
۷۹۳ از مُبَدّل بین وَسایِط را بِمان کَزْ وَسایِط دور گَردی زَ اصْلِ آن
۷۹۴ واسطه هرجا فُزون شُد وَصْل جَست واسطه کَم ذوقِ وَصْل اَفْزون‌تَراست
۷۹۵ از سَبَب‌دانی شود کَم حیرَتَت حیرتِ تو رَهْ دَهَد در حَضرَتَت
۷۹۶ این بَقاها از فَناها یافتی از فَنایَش رو چرا بَرتافتی؟
۷۹۷ زان فَناها چه زیان بودَت که تا بر بَقا چَفْسیده‌ یی؟ ای نافِقا؟
۷۹۸ چون دُوُم از اَوَّلینَت بهتراست پَس فَنا جو و مُبَدّل را پَرَست
۷۹۹ صد هزاران حَشْر دیدی ای عَنود تاکُنون هر لحظه از بَدْوِ وجود
۸۰۰ از جَمادی بی‌خَبَر سویِ نَما وَزْ نَما سویِ حَیات و اِبْتِلا
۸۰۱ باز سویِ عقل و تَمییزاتِ خَوش باز سویِ خارجِ این پنج و شَش
۸۰۲ تا لبِ بَحْرْ این نِشان پای‌هاست پَسْ نشانِ پا درونِ بَحْرْ لاست
۸۰۳ زان که مَنْزِل‌هایِ خُشکی زِ احْتیاط هست دِهْ‌ها و وَطَن‌ها و رِباط
۸۰۴ باز مَنْزِل‌هایِ دریا در وقوف وَقتِ موج و حَبْسْ بی‌عَرصه وْ سُقوف
۸۰۵ نیست پیدا آن مَراحِل را سَنام نه نِشان است آن مِنازِل را نه نام
۸۰۶ هست صد چندان میانِ مَنْزلَیْن آن طَرَف که از نَما تا روحِ عَیْن
۸۰۷ در فَناها این بَقاها دیده‌‌یی بر بَقایِ جسمْ چون چَفْسیده‌یی؟
۸۰۸ هین بِدِه ای زاغْ این جان باز باش پیشِ تَبدیلِ خُدا جانْ باز باش
۸۰۹ تازه می‌گیر و کُهَن را می‌سِپار که هر اِمْسالَت فُزون است از سه پار
۸۱۰ گَر نباشی نَخْل‌وار ایثار کُن کُهنه بَر کُهنه نِهْ و اَنْبار کُن
۸۱۱ کُهنه و گَندیده و پوسیده را تُحْفه می‌بَر بَهْرِ هر نادیده را
۸۱۲ آن کِه نو دید او خریدارِ تو نیست صَیْدِ حَقّ است او گرفتارِ تو نیست
۸۱۳ هر کجا باشند جَوْقِ مُرغِ کور بر تو جمع آیَند ای سَیْلابِ شور
۸۱۴ تا فَزایَد کوری از شورابها زان که آبِ شور اَفْزایَد عَمی
۸۱۵ اَهْلِ دنیا زان سَبَب اَعْمی‌دل‌اَند شارِبِ شورابهٔ آب و گِل‌اَند
۸۱۶ شور می‌ده کور می‌خر در جهان چون نداری آب حیوان در نهان
۸۱۷ با چُنین حالَت بَقا خواهیّ و یاد؟ هَمچو زَنگی در سِیَه‌رویی تو شاد
۸۱۸ در سیاهی زَنگی زان آسوده است کو زِ زاد و اَصْلْ زَنگی بوده است
۸۱۹ آن کِه روزی شاهد و خوش‌رو بُوَد گَر سِیَه‌گردد تَدارک‌جو بُوَد
۸۲۰ مُرغِ پَرَّنده چو مانَد در زمین باشد اَنْدر غُصّه و دَرد و حَنین
۸۲۱ مُرغِ خانه بر زمینْ خوش می‌رَوَد دانه‌چین و شاد و شاطِر می‌دَوَد
۸۲۲ زآن که او از اَصلْ بی‌پَرواز بود وآن دِگَر پَرَّنده و پَرواز بود

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *