مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۵۱ – قُصّهٔ آن شخص که دَعویِ پیغامبری میکرد گفتندش چه خوردهیی که گیج شُدهییّ و یاوه میگویی؟ گفت اگر چیزی یافْتَمی که خورْدَمی نه گیج شُدَمی و نه یاوه گفتمی که هر سخنِ نیک که با غیرِ اَهْلَش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورَند
۱۱۱۹ | آن یکی میگفت من پیغامبرم | از همه پیغامبرانْ فاضِلْ تَرَم | |
۱۱۲۰ | گَردَنَش بَستَند و بُردَندَش به شاه | کین هَمی گوید رَسولَم از اِله | |
۱۱۲۱ | خَلْق بر وِیْ جمعْ چون مور و مَلَخ | که چه مَکْر است و چه دام است و چه فَخ؟ | |
۱۱۲۲ | گَر رَسول آن است کایَد از عَدَم | ما همه پیغامبریم و مُحْتَشَم | |
۱۱۲۳ | ما از آن جا آمدیم اینجا غَریب | تو چرا مَخصوص باشی؟ ای اَدیب | |
۱۱۲۴ | نه شما چون طِفْلِ خُفته آمَدیْت؟ | بیخَبَر از راهْ وَزْ مَنْزِل بُدیْت | |
۱۱۲۵ | از مَنازِل خُفته بُگْذشتید و مَست | بیخَبَر از راه و از بالا و پَست | |
۱۱۲۶ | ما به بیداری رَوان گشتیم و خَوش | از وَرایِ پنج و شش تا پنج و شَش | |
۱۱۲۷ | دیده مَنْزِلها زِ اَصْل و از اَساس | چون قَلاووزانْ خَبیر و رَهْشِناس | |
۱۱۲۸ | شاه را گفتند اِشْکَنجهش بِکُن | تا نگوید جِنْسِ او هیچ این سُخُن | |
۱۱۲۹ | شاه دیدَش بَسْ نِزار و بَسْ ضَعیف | که به یک سیلی بِمیرَد آن نَحیف | |
۱۱۳۰ | کِی تَوان او را فَشُردن یا زَدَن؟ | که چو شیشه گشته است او را بَدَن | |
۱۱۳۱ | لیکْ با او گویم از راهِ خَوشی | که چرا داری تو لافِ سَر کَشی؟ | |
۱۱۳۲ | که دُرُشتی نایَد این جا هیچ کار | هم به نَرمی سَر کُند از غارْ مار | |
۱۱۳۳ | مَردمان را دور کرد از گِرْدِ وِیْ | شَهْ لطیفی بود و نرمی وِرْدِ وِیْ | |
۱۱۳۴ | پَسْ نِشانْدَش باز پُرسیدَش زِ جا | که کجا داری مَعاش و مُلْتَجی؟ | |
۱۱۳۵ | گفت ای شَهْ هستم از دارُ السَّلام | آمده از رَهْ دَرینْ دارٌ الْمَلام | |
۱۱۳۶ | نه مرا خانهست و نه یک هم نِشین | خانه کِی کردهست ماهی در زمین؟ | |
۱۱۳۷ | باز شه از رویِ لاغَش گفت باز | که چه خورْدیّ و چه داری چاشْتساز؟ | |
۱۱۳۸ | اِشْتِهی داری؟چه خورْدی بامْداد | که چُنین سَرمَستی و پُر لاف و باد؟ | |
۱۱۳۹ | گفت اگر نانَم بُدی خُشک و طَری | کِی کُنیمی دَعویِ پیغامبری؟ | |
۱۱۴۰ | دَعویِ پیغامبری با این گُروه | همچُنان باشد که دلْ جُستن زِ کوه | |
۱۱۴۱ | کَس زِ کوه و سنگْ عقل و دل نَجُست | فَهْم و ضَبْطِ نکتهٔ مُشکل نَجُست | |
۱۱۴۲ | هر چه گویی باز گوید کُهْ همان | میکُند اَفْسوس چون مُسْتَهْزیان | |
۱۱۴۳ | از کجا این قَوْم و پیغام از کجا؟ | از جَمادیْ جان کِه را باشد رَجا؟ | |
۱۱۴۴ | گَر تو پیغامِ زَنی آریّ و زَر | پیشِ تو بِنْهَند جُمله سیم و سَر | |
۱۱۴۵ | که فُلان جا شاهِدی میخوانَدَت | عاشق آمد بر تو او میدانَدَت | |
۱۱۴۶ | وَرْ تو پیغامِ خدا آری چو شَهْد | که بیا سویِ خدا ای نیکْعَهْد | |
۱۱۴۷ | از جهانِ مرگْ سویِ بَرگ رو | چون بَقا مُمکِن بُوَد فانی مَشو | |
۱۱۴۸ | قَصْدِ خون تو کُنند و قَصْدِ سَر | نَزْ برایِ حَمْیَتِ دین و هُنر |
خلاصه داستان: شخصی ادعای پیغمبری کرد. او را دستگیر کردند و نزد شاه بردند تا او را مجازات کند و درست عبرتی برای بقیه شود. شاه دید که آن فرد بسیار لاغر است و حتی نمیتواند یک سیلی را تحمل کند برای همین تصمیم گرفت که با او به نرمی صحبت کند. از او پرسید که امروز چه خوردهای که این ادعا به سرت زده است؟ آن شخص گفت که اگر لقمه نانی پیدا کرده بودم که این ادعا را نمیکردم.
مولانا در این حکایت کوتاه مُشت کسانی را باز میکند که قصد کیسهبافتن از دین و سادگی مردم را دارند. آنهایی که هیچ چیزی در بساط خود برای سیر کردن شکم خود ندارند و از حیلهگری و پوشش دین برای مقاصد خود استفاده میکنند. از طرف دیگر مردمی هستند که گول او را نمیخورند ولی سرخود برای مجازات او اقدام نمیکنند و او را به نزد حاکم عادل میبرند. حاکم هم از در ستم و بیعدالتی در نمیآید و سعی میکند با زبان خوش و کنکاش روانی پرده از ادعای مدعی بردارد.
در این حکایت مولانا شیوه برخورد با مفاسد اجتماعی را به مردم عادی و همچنین روش جرمشناسی و برخورد عاقلانه و عادلانه را با محتاجان و خلافکاران میآموزاند. به امید آنکه هر سه طرف حکایت درس عبرت گیرند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!