مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۵۹ – داستانِ آن کَنیزک که با خرِ خاتون شَهوت میرانْد و او را چون بُز و خروس آموخته بود شَهوت رانْدنِ آدمیانه و کَدویی در قَضیبِ خَر میکرد تا از اندازه نَگْذَرَد خاتون بر آن وقوف یافت لکِن دقیقهٔ کَدو را ندید کنیزک را به بَهانه به راه کرد جایِ دور و با خَر جمع شُد بیکَدو و هلاک شُد به فَضیحَت کَنیزک بی گاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چَشم روشنَم کیر دیدی کَدو ندیدی؟ ذَکَر دیدی آن دِگَر ندیدی کُلُّ ناقِصٍ مَلْعونٌ یعنی کُلُّ نَظَر وَ فَهْمٍ ناقِصٍ مَلْعونٌ وگرنه ناقِصانِ چَشمِ ظاهر مَرحوماند مَلعون نهاند بَر خوان لَیْسَ عَلَی اَلْاَعْمی حَرَجٌ نَفی حَرَج کرد و نَفی لَعنَت و نَفیِ عِتاب و غَضَب
برای خرید تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی اینجا را کلیک کنید.
کانال تلگرام مثنویخوانی. خوانش و توضیح مثنوی مولانا با رویکرد کاربردی و نیمنگاهی به مقالات شمس تبریزی: masnavikhany@ برای عضویت اینجا را کلیک کنید.
۱۳۳۳ | یک کَنیزک یک خَری بر خود فَکَند | از وُفورِ شَهْوت و فَرطِ گَزَند | |
۱۳۳۴ | آن خَرِ نَر را به گانْ خو کرده بود | خَر جِماعِ آدمی پِی بُرده بود | |
۱۳۳۵ | یک کَدویی بود حیلتْسازه را | در نَرَش کردی پِیِ اندازه را | |
۱۳۳۶ | در ذَکَر کردی کَدو را آن عَجوز | تا رَود نیمِ ذَکَر وَقتِ سُپوز | |
۱۳۳۷ | گَر همه کیرِ خَر اَنْدَر وِیْ رَوَد | آن رَحِمْ و آن رودهها ویران شود | |
۱۳۳۸ | خر هَمیشُد لاغَر و خاتونِ او | مانْد عاجِز کَزْ چه شُد این خَر چو مو | |
۱۳۳۹ | نَعلبَندان را نِمود آن خَر که چیست | عِلَّتِ او که نَتیجهش لاغَریست؟ | |
۱۳۴۰ | هیچ عِلَّت اَنْدَرو ظاهِر نَشُد | هیچ کَس از سِرّ او مُخْبِر نَشُد | |
۱۳۴۱ | در تَفَحُّص اَنْدَر اُفتاد او به جِد | شُد تَفَحُّص را دَمادَم مُسْتَعِد | |
۱۳۴۲ | جِدّ را باید که جانْ بنده بُوَد | زان که جِدْ جوینده یابَنده بُوَد | |
۱۳۴۳ | چون تَفَحُّص کرد از حالِ اُشَک | دید خُفته زیرِ خَر آن نَرگِسَک | |
۱۳۴۴ | از شِکافِ دَر بِدید آن حال را | بَس عَجَب آمد از آن آن زال را | |
۱۳۴۵ | خَر هَمیگایَد کَنیزک را چُنان | که به عقل و رَسمْ مَردان با زنان | |
۱۳۴۶ | در حَسَد شُد گفت چون این مُمکِن است | پَس من اولی تَر که خَر مُلْکِ من است | |
۱۳۴۷ | خَر مُهَذَّب گشته و آموخته | خوان نَهادهست و چراغ اَفْروخته | |
۱۳۴۸ | کرد نادیده وْ دَرِ خانه بِکوفت | کِی کَنیزک چند خواهی خانه روفْت؟ | |
۱۳۴۹ | از پِیِ روپوش میگفت این سُخُن | کِی کَنیزک آمدم دَر باز کُن | |
۱۳۵۰ | کرد خاموش و کَنیزک را نگفت | راز را از بَهْرِ طَمْعِ خود نَهُفت | |
۱۳۵۱ | پَس کَنیزک جُمله آلاتِ فَساد | کرد پنهان پیش شُد دَر را گُشاد | |
۱۳۵۲ | رو تُرُش کرد و دو دیده پُر زِ نَم | لب فرو مالید یعنی صایِمَم | |
۱۳۵۳ | در کَفِ او نَرمه جاروبی که من | خانه را میروفْتم بَهْرِ عَطَن | |
۱۳۵۴ | چون که با جاروب دَر را وا گُشاد | گفت خاتون زیرِ لب کِی اوسْتاد | |
۱۳۵۵ | رو تُرُش کردیّ و جاروبی به کَف؟ | چیست آن خَر بَرگُسَسته از عَلَف؟ | |
۱۳۵۶ | نیمْ کاره وْ خشمگینْ جُنْبان ذَکَر | زِ انْتِظارِ تو دو چَشمَش سویِ دَر | |
۱۳۵۷ | زیرِ لب گفت این نَهان کرد از کَنیز | داشْتَش آن دُمْ چو بیجُرمانْ عَزیز | |
۱۳۵۸ | بَعد از آن گُفتَش که چادر نِهْ به سَر | رو فُلان خانه زِ من پیغام بَر | |
۱۳۵۹ | این چُنین گو وین چُنین کُن وآن چُنان | مُخْتَصَر کردم من افسانه یْ زنان | |
۱۳۶۰ | آنچه مَقْصود است مَغزِ آن بگیر | چون به راهَش کرد آن زالِ سَتیر | |
۱۳۶۱ | بود از مَستیّ شَهْوتْ شادمان | دَر فُرو بَست و هَمیگفت آن زمان | |
۱۳۶۲ | یافتم خَلْوَت زَنَم از شُکر بانگ | رَستهام از چارْ دانگ و از دو دانگ | |
۱۳۶۳ | از طَرَب گشته بُزانِ زن هزار | در شَرارِ شَهوتِ خَر بیقَرار | |
۱۳۶۴ | چه بُزان؟ کان شَهوتْ او را بُز گرفت | بُز گرفتن گیج را نَبْوَد شِگِفت | |
۱۳۶۵ | مَیْلِ شَهوتْ کَر کُند دل را و کور | تا نِمایَد خَر چو یوسُفْ نارْ نور | |
۱۳۶۶ | ای بَسا سَرمَستِ نار و نارجو | خویشتن را نورِ مُطْلَق دانَد او | |
۱۳۶۷ | جُز مگر بَندهیْ خدا یا جَذْبِ حَق | با رَهَش آرَد بِگَردانَد وَرق | |
۱۳۶۸ | تا بِدانَد کان خیالِ ناریه | در طَریقت نیست اِلّا عاریه | |
۱۳۶۹ | زشتها را خوبْ بِنْمایَد شَرَه | نیست چون شَهْوت بَتَر ز آفتابِ رَهْ | |
۱۳۷۰ | صد هزاران نامِ خوش را کرد نَنگ | صد هزاران زیرَکان را کرد دَنْگ | |
۱۳۷۱ | چون خَری را یوسُفِ مصری نِمود | یوسُفی را چون نِمایَد آن جُهود؟ | |
۱۳۷۲ | بر تو سَرگین را فُسونَش شَهْد کرد | شَهْد را خود چون کُند وَقتِ نَبَرد؟ | |
۱۳۷۳ | شهوت از خوردن بُوَد کمَ کُن زِ خَور | یا نِکاحی کُن گُریزان شو زِ شَر | |
۱۳۷۴ | چون بِخورْدی میکَشَد سویِ حَرَم | دَخْل را خَرجی بِباید لاجَرَم | |
۱۳۷۵ | پَس نِکاح آمد چو لاحَوْلَ وَ لا | تا که دیوَت نَفْکَند اَنْدَر بَلا | |
۱۳۷۶ | چون حَریصِ خوردنی زَن خواه زود | وَرْنه آمد گُربه و دُنْبه رُبود | |
۱۳۷۷ | بارِ سنگی بر خَری که میجَهَد | زود بَر نِه پیش از آن کو بَر نَهَد | |
۱۳۷۸ | فِعْلِ آتش را نمیدانی تو بَرد | گِردِ آتش با چُنین دانش مَگَرد | |
۱۳۷۹ | عِلْمِ دیگ و آتش اَرْ نَبْوَد تورا | از شَرَر نه دیگ مانَد نه اَبا | |
۱۳۸۰ | آبْ حاضِر باید و فرهنگ نیز | تا پَزَد آب دیگْ سالِمْ در اَزیز | |
۱۳۸۱ | چون نَدانی دانشِ آهنگری | ریش و مو سوزد چو آنجا بُگْذَری | |
۱۳۸۲ | دَر فُرو بَست آن زن و خَر را کَشید | شادمانه لاجَرَم کَیْفَر چَشید | |
۱۳۸۳ | در میانِ خانه آوَرْدَش کَشان | خُفْت اَنْدَر زیرِ آن نَر خَر سِتان | |
۱۳۸۴ | هم بر آن کُرسی که دید او از کَنیز | تا رَسَد در کامِ خود آن قَحْبه نیز | |
۱۳۸۵ | پا بَر آوَرْد و خَر اَنْدَر وِیْ سُپوخت | آتشی از کیرِ خَر در وِیْ فُروخت | |
۱۳۸۶ | خَر مُؤدَّب گشته در خاتون فَشُرد | تا به خایه در زمانْ خاتون بِمُرد | |
۱۳۸۷ | بَر دَرید از زَخْمِ کیرِ خَر جِگَر | رودهها بِسْکُسته شُد از همدِگَر | |
۱۳۸۸ | دَم نَزَد در حال آن زن جان بِداد | کُرسی از یکسو زن از یکسو فُتاد | |
۱۳۸۹ | صَحْنِ خانه پُر زِ خون شُد زن نِگون | مُرد او و بُرد جانْ رَیْبُ اَلْمَنون | |
۱۳۹۰ | مرگِ بَد با صد فَضیحَت ای پدر | تو شهیدی دیدهیی از کیرِ خَر؟ | |
۱۳۹۱ | تو عَذابُ الْخِزْی بِشْنو از نُبی | در چُنین نَنْگی نَکُن جان را فِدی | |
۱۳۹۲ | دان که این نَفْسِ بَهیمی نَر خَراست | زیرِ او بودن از آن نَنْگینتَراست | |
۱۳۹۳ | در رَهِ نَفْس اَرْ بمیری در مَنی | تو حقیقت دان که مِثْلِ او زنی | |
۱۳۹۴ | نَفْسِ ما را صورتِ خَر بِدْهَد او | زانک صورتها کُند بر وَفْقِ خو | |
۱۳۹۵ | این بُوَد اِظْهارِ سِر در رَسْتخیز | اللهْ الَلهْ از تَنِ چون خَر گُریز | |
۱۳۹۶ | کافِران را بیم کرد ایزد زِ نار | کافِران گفتند نارْ اولی ز ِعار | |
۱۳۹۷ | گفت نی آن نارْ اَصلِ عارهاست | هَمچو این ناری که این زن را بِکاست | |
۱۳۹۸ | لُقمه اندازه نَخورْد از حِرْصِ خَود | در گِلو بِگْرفت لُقمه یْ مرگِ بَد | |
۱۳۹۹ | لُقمه اندازه خور ای مَرد حَریص | گَرچه باشد لُقمه حَلْوا و خَبیص | |
۱۴۰۰ | حَق تَعالی داد میزان را زبان | هین زِ قرآن سورهٔ رَحْمان بِخوان | |
۱۴۰۱ | هین زِ حِرْصِ خویش میزان را مَهِل | آز و حِرصْ آمد تو را خَصْمِ مُضِل | |
۱۴۰۲ | حِرْص جویَد کُل بَر آیَد او زِ کُل | حِرْص مَپْرَست ای فُجُلّ ابْنِ الْفُجُل | |
۱۴۰۳ | آن کَنیزک میشُد و میگفت آه | کردی ای خاتونْ تو اُسْتا را به راه | |
۱۴۰۴ | کارْ بیاُستاد خواهی ساختن؟ | جاهِلانه جان بِخواهی باختن | |
۱۴۰۵ | ای زِ من دُزدیده عِلْمی ناتمام | نَنْگَت آمد که بِپُرسی حالِ دام؟ | |
۱۴۰۶ | هم بِچیدی دانه مُرغ از خَرمَنَش | هم نَیُفتادی رَسَن در گَردَنَش | |
۱۴۰۷ | دانه کمتر خور مَکُن چندین رَفو | چون کُلوا خوانْدی بِخوان لا تُسْرِفوا | |
۱۴۰۸ | تا خوری دانه نَیُفتی تو به دام | این کُند عِلْم و قَناعَت وَالسَلام | |
۱۴۰۹ | نِعْمَت از دنیا خورَد عاقلْ نه غَم | جاهِلان مَحْروم مانْده در نَدَم | |
۱۴۱۰ | چون در اُفْتَد در گِلوشان حَبْلِ دام | دانه خوردن گشت بر جُمله حَرام | |
۱۴۱۱ | مُرغ اَنْدَر دامْ دانه کِی خورَد؟ | دانه چون زَهْراست در دام اَرْ چَرَد | |
۱۴۱۲ | مُرغِ غافِل میخورَد دانه زِ دام | هَمچو اَنْدَر دامِ دنیا این عوام | |
۱۴۱۳ | باز مُرغانِ خَبیرِ هوشْمَند | کردهاند از دانه خود را خُشکبَند | |
۱۴۱۴ | کَنْدَرونِ دام دانه زَهرْباست | کور آن مُرغی که در فَخْ دانه خواست | |
۱۴۱۵ | صاحِبِ دامْ اَبْلَهان را سَر بُرید | وان ظَریفان را به مَجْلِسها کَشید | |
۱۴۱۶ | که از آنها گوشت میآید به کار | وَزْ ظَریفانْ بانگ و ناله یْ زیر و زار | |
۱۴۱۷ | پَس کَنیزک آمد از اِشْکافِ دَر | دید خاتون را بِمُرده زیرِ خر | |
۱۴۱۸ | گفت ای خاتونِ اَحْمَق این چه بود | گَر تورا اُستادْ خود نَقْشی نِمود؟ | |
۱۴۱۹ | ظاهِرَش دیدی سِرَش از تو نَهان | اوسْتا ناگشته بُگْشادی دُکان؟ | |
۱۴۲۰ | کیرْ دیدی هَمچو شَهْد و چون خَبیص | آن کَدو را چون ندیدی ای حَریص؟ | |
۱۴۲۱ | یا چو مُسْتَغْرِق شُدی در عشقِ خَر | آن کَدو پنهان بِمانْدَت از نَظَر؟ | |
۱۴۲۲ | ظاهِرِ صَنْعَت بِدیدی زاوسْتاد | اوسْتادی بَرگرفتی شادْ شاد؟ | |
۱۴۲۳ | ای بَسا زَرّاقِ گولِ بیوقوف | از رَه مَردان ندیده غیرِ صوف | |
۱۴۲۴ | ای بَسا شوخان زِ اَنْدَک اِحْتِراف | از شَهان ناموخته جُز گفت و لاف | |
۱۴۲۵ | هر یکی در کَفْ عصا که موسیاَم | میدَمَد بر اَبْلَهان که عیسیاَم | |
۱۴۲۶ | آه از آن روزی که صِدْقِ صادقان | باز خواهد از تو سَنگِ اِمْتِحان | |
۱۴۲۷ | آخِر از اُستادْ باقی را بِپُرس | یا حَریصان جُمله کورانَنْد و خُرْس؟ | |
۱۴۲۸ | جُمله جُستی باز مانْدی از همه | صَیْدِ گُرگانَند این اَبْلَه رَمه | |
۱۴۲۹ | صورتی بِشْینده گشتی تَرجُمان | بیخَبَر از گفتِ خود چون طوطیان |
این حکایت، نظم و نتیجه گیری ضرب المثلی قدیمی و بی پرده ترین حکایتِ مثنوی معنوی حضرت مولانا در مورد شهوت پرستان و کج اندیشان احول میباشد، در لابلای این بخش حضرت مولانا به نکات بسیار ظریف و حساسی اشاره دارند که ان شاء الله در شرح ابیات اساتید نگارش خواهند کرد.
آلت خر دیدی و کدو ندیدی؟
کنیزک شهوت رانی از شدت شهوت، خَر نَر خاتون خود را مانند روزهای قبل روی خود کشید، کنیزک آن خر زبان بسته را به نحوی آموزش داده بود که بتواند مانند آدمیان نزدیکی کند و چون آلت خر بسیار بزرگ بود آن عفریته آلت خر را در میان کدویی قرار میداد تا فقط نیمی از آلت وارد فرج شود که اگر آلت خر به تمامی وارد میشد به کلی رودهها و رحم را پاره و ویران میکرد. خر هر روز لاغر و ضعیف میشد و بانوی خانه متعجب از خود علت این ضعف را سوال میکرد و به نتیجهای نمیرسید، خرش را برای مداوا پیش نعل بندانی که در آن روزگار کار مداوای چهارپایان را هم انجام میدادند برد و آنها بعد از معاینه هیچ گونه بیماریی را در خر تشخیص ندادند و سرّ لاغری و ضعف خر را کشف نکردند، بانوی خانه دست از جستجوی علت ضعف خر نکشید و با جدیت هر چه تمام علت را جستجو میکرد. چند روزی گذشت و خاتون هنوز در فکر خرش مانده بود تا اینکه اتفاقی از شکاف درب طولیه آن منظره را دید، کنیزک روی کرسی خوابیده بود و خر را روی خود کشیده و مشغول جماع با خر بود خاتون از شکل این کار در تعجب ماند، خر مانند مردی عاقل و بالغ که رسم نزدیکی و جماع با زنان را میداند با کنیزک نزدیکی میکرد، خاتون به طمع و حسد افتاد و پیش خود گفت: حال که این کار شدنی است و این خر آداب جماع را میداند چرا خودم این کار را نکنم؟ خر مال من است و در تملک من، پس من به آن کنیزک مقدم هستم. نقشهای کشید و بدون هیچ عکس العمل و قشقرقی چند ضربه به درب طویله زد و کنیزک را صدا کرد و گفت: ای کنیزک چقدر این خانه را رفت و روب میکنی؟ درب باز کن که من داخل شوم. خاتون از صحنهای که دیده بود کلامی به کنیزک نگفت و این راز را به جهت طمعی که در دل پرورانده بود پنهان نگاه داشت. کنیزک هم پشت درب بسته خیلی سریع ابزار و وسایل فساد خود را مخفی کرد و با چهرهای گرفته و دیدگانی اشک آلود و لبهایی خشک و آویخته که یعنی من روزه دار هستم جارویی به دست گرفت و مشغول رفت و روب طویله شد و با دست دیگر درب را باز کرد. خاتون وارد شد و در دل به کنیزک گفت: تو عجب استاد حیله گری هستی، صورتت را گرفته میکنی و جارو به دست میگیری و خود را مشغول کار و رسیدگی به حیوانات نشان میدهی اما این خر زبان بسته از خوردن علف وامانده و از جماع نیمه کاره خشمگین و درانتظار تو چشم به درب دوخته. خاتون به کنیزک دستور داد: چادر به سر کن و به فلان خانه برو بعد از آن به فلانی پیغام برسان و این چنین گوی و وین چنین کن و آن چنان، و چیزهای دیگر که ما مختصر گفتیم. بعد از آن که خاتون کنیزک را به دنبال نخود سیاه فرستاد شاد و سرمست شهوت وارد طویله شد درب را بست و بلند به خود گفت: بالاخره خلوتی یافتم و از شرّ لذات نیمه کاره خلاصی یافتم، از شدت هیجان و شادی، شهوتش هزار برابر شده بود و در آتش شهوت و جماع با خر بیقراری میکرد، خر زبان بسته را میان طویله آورد و روی همان کرسی که کنیزک خوابیده بود دراز کشید تا لذتی را که آن بدکاره چشیده بود بچشد آن نره خر را روی خود کشید و پایش را بالا آورد، خر آلتش را در فرج زن گذاشت آتشی در جان زن افتاد، خر که راه و رسم جماع با آدمی را آموزش دیده بود آلتش را در فرج زن فشار داد، یکباره تمامی آلت خر تا انتها وارد فرج شد و رودهها و جگر زن را از هم درید و پاره پاره کرد از شدت این زخم حتی مجال فریاد زدن هم نیافت، کرسی به طرفی و زن طرف دیگر به زمین افتاد و کف طویله از خون رنگین شد و خاتون در دم جان سپرد. کنیزک بیرون خانه مشغول انجام دستوراتی بود که خاتون به او داده بود اما کاملا از نیت و منظور خاتون اطلاع داشت و در دل به بانوی خود میگفت: آه و افسوس ای خاتون که تو استاد را از سر باز کردی و به دنبال کاری پوچ فرستادی، بدان که اگر بدون داشتن استاد کاری انجام دهی جاهلانه جانت را از دست خواهی داد تو اندکی از دانش مرا دیدی و ننگت آمد رمز کار را از من سوال کنی؟ کنیزک دستورات را انجام داد و به خانه بازگشت از همان شکافی که خاتون او را دیده بود داخل طویله را نگاه کرد و خاتون را مرده و خون آلود زیر خر دید و گفت: ای خاتون احمق تو ظاهر کار دیدی و رمز کار ندیدی، آلت خر دیدی و کدو ندیدی؟
بسیار داستان جالب و سنجیده بود که مثل قضاوت میماند
معنی تحت اللفظی این بیت رامیخواهم
چه بزان کزشهوت اورابز گرفت ،بزگرفتن گیج را نبود شگفت
بز اول در اینجا یعنی آدمی که تحت سلطه نفس خودشه، و توسط شهوت بز گرفته میشه بز دوم معنیش میشه
بزخری یعنی ارزون گرفتن
مصراع بعد میگه کسیه که گیجه رو اگر بزبگیری (یعنی معنی بز دوم)
جای تعجب نیست
روحش شاد ویادش گرامی حصرت مولوی چنان اشعار نغژ وشیوا میسروده که الایاذ بالله شبیه به کلام حق است ازاین باب که هربیت وبلکه هرمصرع پندی درآن نهفته ودرسی از زندگی رامیاموزد.خوشبخت آنکه میل خواندن وآموزش این گنجینه های ملی دراومبدل به عطش سیری ناپذیر شود.روزگاربکامتان
بسیار ممنون از ترجمه شعر ، لطفاً ترجمه ابیات دیگر شعرا مثل حافظ و سعدی را نیز در سایت قرار دهید.
درود بر شما
احسنت بر جلال الدین مولانا روحش شاد.کلام حق را میگوید
سلام واقعا حضرت مولانا منظورش فقط شهوت رانی بود. لازمه کمی عیق تر بررسی کنیم چون که در حد خود جفا میکنیم اگر چنین نکنیم
با سلام و سپاس از سایت خوبتان.
لطفا سه بیت آخر را معنی بفرمایید. ممنون
سلام، وقت بخیر.
مولانا شعری داره که درباره عشق و رابطه با زن بیوه و بیوه بچه دار سروده…آیا شما میدونین کدوم شعره؟