مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۶۲ – قِصّهٔ اَهْلِ ضَروان و حَسَدِ ایشان بر دَرویشان که پدرِ ما از سَلیمی اَغْلب دَخْلِ باغ را به مِسْکینان می‌داد چون انگور بودی عُشر دادی و چون مَویز و دوشاب شُدی عُشر دادی و چون حَلْوا و پالوده کردی عُشر دادی و از قَصیل عُشر دادی و چون در خَرمَن می‌کوفتی از کَفهٔ آمیخته عُشر دادی و چون گندم از کاه جُدا شُدی عُشر دادی و چون آرْد کردی عُشر دادی و چون خَمیر کردی عُشر دادی و چون نان کردی عُشر دادی لاجَرْم حَق تَعالی در آن باغ و کِشت بَرکَتَی نَهاده بود که همه اَصْحابِ باغ‌ها مُحتاجِ او بُدَندی هم به میوه و هم به سیم و او مُحتاج هیچ کَس نی ازیشان فرزندانَشان خَرجِ عُشر می‌دیدند مُکَرَّر و آن بَرِکَت را نمی‌دیدند هَمچون آن زَنِ بَدبَخت که کَدو را ندید و خَر را دید

 

۱۴۷۳ بود مَردی صالِحی رَبّانی‌یی عقلِ کامل داشت و پایان دانی‌یی
۱۴۷۴ در دِه ضَروان به نزدیکِ یَمَن شُهره اَنْدَر صَدْقه و خُلْقِ حَسَن
۱۴۷۵ کعبهٔ دَرویش بودی کویِ او آمَدَندی مُسْتَمَندانْ سویِ او
۱۴۷۶ هم زِ خوشه عُشر دادی بی‌ریا هم زِ گندمْ چون شُدی از کَهْ جُدا
۱۴۷۷ آرْد گشتی عُشر دادی هم ازان نان شُدی عُشرِ دِگَر دادی زِ نان
۱۴۷۸ عُشرِ هر دَخْلی فُرو نَگْذاشتی چارْباره دادی زانچه کاشتی
۱۴۷۹ بَسْ وصیَّت‌ها بِگُفتی هر زمان جمعِ فرزندانِ خود را آن جوان
۱۴۸۰ اللهْ اللهْ قِسْمِ مِسْکین بَعدِ من وا مگیریدش زِ حِرْصِ خویشتن
۱۴۸۱ تا بِمانَد بر شما کِشت و ثِمار در پَناهِ طاعَتِ حَقْ پایدار
۱۴۸۲ دَخْل‌ها و میوه‌ها جُمله زِ غَیْب حَقْ فرستاده‌ست بی‌تَخْمین و رَیْب
۱۴۸۳ در مَحَلّ دَخْل اگر خَرجی کُنی دَرگَهِ سود است سودی بر زنی
۱۴۸۴ تُرک اَغْلَب دَخْل را در کِشتزار بازْ کارَد که وِی است اَصْلِ ثِمار
۱۴۸۵ بیش تَر کارَد خورَد زان اندکی که ندارد در بِروییدن شَکی
۱۴۸۶ زان بِیَفشانَد به کِشتن تُرْک دست کان غَلَه‌ش هم زان زَمینْ حاصِل شُده‌ست
۱۴۸۷ کَفْشگَر هم آنچه اَفْزایَد زِ نان می‌خَرَد چرم و اَدیم و سَختیان
۱۴۸۸ که اصولِ دَخْلَم این‌ها بوده‌اند هم از این‌ها می‌گُشایَد رِزْقْ بَند
۱۴۸۹ دَخل از آن جا آمده سْتَش لاجَرَم هم در آن جا می‌کنَد داد و کَرَم
۱۴۹۰ این زمین و سَختیان پَرده‌ست و بَس اَصْلِ روزی از خدا دانْ هر نَفَس
۱۴۹۱ چون بِکاری در زمینِ اَصلْ کار تا بِرویَد هر یکی را صد هزار
۱۴۹۲ گیرم اکنون تُخْم را گر کاشتی در زمینی که سَبَب پِنْداشتی
۱۴۹۳ چون دو سه سال آن نَرویَد چون کُنی؟ جُز که در لابِه وْ دُعا کَفْ دَر زَنی
۱۴۹۴ دست بر سَر می‌زنی پیشِ اِله دست و سَر بر دادنِ رِزْقَش گواه
۱۴۹۵ تا بِدانی اَصْلِ اَصْلِ رِزْق اوست تا هَمو را جویَد آن کِه رِزْق‌جوست
۱۴۹۶ رِزْق از وِیْ جو مَجو از زَیْد و عَمْر مَستی از وِیْ جو مَجو از بَنگ و خَمْر
۱۴۹۷ توانگری زو خو نه از گنج و مال نُصرت از وِیْ خواه نه از عَمّ و خال
۱۴۹۸ عاقِبَت زین‌ها بِخواهی ماندن هین کِه را خواهی در آن دَمْ خواندن؟
۱۴۹۹ این دَمْ او را خوان و باقی را بِمان تا تو باشی وارِثِ مُلْکِ جهان
۱۵۰۰ چون یَفِرُّ الْمَرْءُ آید مِنْ اَخیه یَهْرُبُ الْمَوْلودُ یَومًا مِنْ اَبیه
۱۵۰۱ زان شود هر دوستْ آن ساعت عَدو که بُتِ تو بود و از رَهْ مانعْ او
۱۵۰۲ رویْ از نَقّاشِ رو می‌تافتی چون زِ نَقْشی اُنْسِ دلْ می‌یافتی
۱۵۰۳ این دَم اَرْ یارانْت با تو ضِد شوند وَزْ تو بَرگردند و در خَصْمی رَوَند
۱۵۰۴ هین بگو نَکْ روزِ من پیروز شُد آنچه فردا خواست شُد امروز شُد
۱۵۰۵ ضِدّ من گشتند اَهْلِ این سَرا تا قیامَت عین شُد پیشین مرا
۱۵۰۶ پیش ازان که روزگارِ خود بَرَم عُمر با ایشان به پایان آوَرَم
۱۵۰۷ کالهٔ معیوب بِخْریده بُدَم شُکر کَزْ عیبَش بِگَهْ واقِف شُدم
۱۵۰۸ پیش از آن کَزْ دستْ سَرمایه شُدی عاقِبَت مَعْیوبْ بیرون آمدی
۱۵۰۹ مالْ رفته عُمرْ رفته ای نَسیب ماه و جان داده پِی کاله‌یْ مَعیب
۱۵۱۰ رَخْت دادم زَرّ قَلْبی بِسْتَدَم شادْ شادان سویِ خانه می‌شُدَم
۱۵۱۱ شُکْر کین زَرْ قَلْب پیدا شُد کُنون پیش ازان که عُمْر بُگْذشتی فُزون
۱۵۱۲ قَلْب مانْدی تا اَبَد در گَردَنَم حَیْف بودی عُمرْ ضایع کردَنَم
۱۵۱۳ چون بِگَهْ‌تَر قَلْبیِ او رو نِمود پایِ خود زو وا کَشَم من زودْ زود
۱۵۱۴ یارِ تو چون دُشمنی پیدا کُند گَرّ حِقْد و رَشکِ او بیرون زَنَد
۱۵۱۵ تو ازان اِعْراضِ او اَفْغان مَکُن خویشتن را اَبْلَه و نادان مَکُن
۱۵۱۶ بلکه شُکرِ حَق کُن و نانْ بَخش کُن که نگشتی در جَوالِ او کُهُن
۱۵۱۷ از جَوالَش زود بیرون آمدی تا بِجویی یارِ صِدْقِ سَرمَدی
۱۵۱۸ نازنین یاری که بَعد از مرگِ تو رِشتهٔ یاریّ او گردد سه تو
۱۵۱۹ آن مگر سُلطان بُوَد شاهِ رَفیع یا بُوَد مَقْبولِ سُلطان و شَفیع
۱۵۲۰ رَستی از قَلّاب و سالوس و دَغَل غُرّ او دیدی عِیان پیش از اَجَل
۱۵۲۱ این جَفایِ خَلْقْ با تو در جهان گَر بِدانی گنجِ زَر آمد نَهان
۱۵۲۲ خَلْق را با تو چُنین بَدخو کُنند تا تورا ناچار رو آن سو کُنند
۱۵۲۳ این یَقین دان که در آخِر جُمله‌شان خَصْم گردند و عَدوّ و سَرکَشان
۱۵۲۴ تو بِمانی با فَغان اَنْدَر لَحَد لا تَذَرْنی فَرْد خواهان از اَحَد
۱۵۲۵ ای جَفایَت بِهْ زِ عَهْدِ وافیان هم زِ دادِ توست شَهْدِ وافیان
۱۵۲۶ بِشْنو از عقلِ خود ای اَنْباردار گندمِ خود را به اَرْضُ اللهْ سِپار
۱۵۲۷ تا شود ایمِن زِ دُزد و از شُپُش دیو را با دیوْچه زوتَر بِکُش
۱۵۲۸ کو هَمی تَرسانَدَت هر دَمْ زِ فقر هَمچو کَبکَش صَیْد کُن ای نَرّه صَقْر
۱۵۲۹ بازِ سُلطانِ عزیزِ کامیار نَنگ باشد که کُند کَبکَش شِکار
۱۵۳۰ بَسْ وَصیَّت کرد و تُخْمِ وَعْظ کاشت چون زمینْشان شوره بُد سودی نداشت
۱۵۳۱ گَرچه ناصِح را بُوَد صد داعیه پَند را اُذْنی بِبایَد واعیه
۱۵۳۲ تو به صد تَلْطیفْ پَندش می‌دَهی او زِ پَندَت می‌کُند پَهْلو تَهی
۱۵۳۳ یک کَسِ نامُسْتَمِع زِ اسْتیز و رَد صد کَسِ گوینده را عاجِز کُند
۱۵۳۴ زَ انْبیا ناصِح‌تَر و خوشْ لَهجه‌تَر کی بُوَد؟ کِه گْرِفْت دَمْشان در حَجَر
۱۵۳۵ زانچه کوه و سَنگ درکار آمدند می‌نَشُد بَدبَخت را بُگْشاده بَند
۱۵۳۶ آن چُنان دل‌ها که بُدْشان ما و من نَعْتَشان شُد بَلْ اَشَدُّ قَسْوَةً

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *