مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۳۶ – حِکایَتِ پادشاهِ جُهودِ دیگر، که در هَلاکِ دینِ عیسی سعی نِمود

 

۷۴۴ بَعد ازین خونْ‌ریزِ دَرمان ناپذیر کَنْدَر اُفتاد از بَلایِ آن وزیر
۷۴۵ یک شَهِ دیگر زِ نَسلِ آن جُهود در هَلاک قومِ عیسی رو نِمود
۷۴۶ گَر خَبَر خواهی ازین دیگر خُروج سوره بَرخوان وَاسَّما ذاتِ اَلْبُروج
۷۴۷ سُنَّتِ بَد کَزْ شَهِ اَوَّل بِزاد این شَهِ دیگر قَدَم بر وِیْ نَهاد
۷۴۸ هرکِه او بِنْهاد ناخوش سُنَّتی سویِ او نِفرین رَود هر ساعتی
۷۴۹ نیکُوان رَفتند و سُنَّت‌ها بِمانْد وَزْ لَئیمان ظُلْم و لَعْنَت‌ها بِمانْد
۷۵۰ تا قیامَت هرکِه جِنْسِ آن بَدان در وجود آید، بُوَد رویَش بِدان
۷۵۱ رَگْ رَگ است این آبِ شیرین و آبِ شور در خَلایِق می‌رَوَد تا نَفْخِ صور
۷۵۲ نیکُوان را هست میراث از خوشاب آن چه میراث است؟ اَوْرَثْنَا اَلْکِتْاب
۷۵۳ شُد نیازِ طالِبانْ اَرْ بِنْگَری شُعله‌ها از گوهرِ پیغامبری
۷۵۴ شُعله‌ها با گوهرانْ گَردان بُوَد شُعله آن جانِب رَوَد هم کان بُوَد
۷۵۵ نورِ روزَن گِردِ خانه می‌دَوَد زان که خورْ بُرجی به بُرجی می‌رَوَد
۷۵۶ هرکِه را با اَخْتَری پیوستگی‌ست مَر وِرا با اَخْتَرِ خود هم‌تَگی‌ست
۷۵۷ طالِعَش گَر زُهره باشد در طَرَب مَیْلِ کُلّی دارد و عشق و طَلَب
۷۵۸ وَرْ بُوَد مرّیخیِ خون‌ْریزْخو جنگ و بُهْتان و خُصومَت جویَد او
۷۵۹ اَخْتَرانَند از وَرایِ اَخْتَران کِه احْتِراق و نَحس نَبْوَد اَنْدَر آن
۷۶۰ سایِران در آسْمان‌هایِ دِگَر غیرِ این هفت آسْمانِ مُعْتَبَر
۷۶۱ راسِخانْ در تابِ اَنْوارِ خدا نه به هم پیوسته، نه از هم جُدا
۷۶۲ هرکِه باشد طالِعِ او زان نُجوم نَفْسِ او کُفّار سوزد، در رُجوم
۷۶۳ خَشمِ مرّیخی نباشد خَشمِ او مُنْقَلِب رو، غالِب و مَغْلوب خو
۷۶۴ نورِ غالِب ایمِن از نَقْص و غَسَق در میانِ اِصْبَعَیْنِ نورِ حَق
۷۶۵ حَق فَشانْد آن نور را بر جان‌ها مُقْبِلان بَرداشته دامان‌ها
۷۶۶ وان نِثارِ نور را وا یافته رویْ از غیرِ خدا بَرتافته
۷۶۷ هرکِه را دامانِ عشقی نابُده زان نِثارِ نورْ بی‌بَهره شُده
۷۶۸ جُزوها را روی‌ها سویِ کُل است بُلبُلان را عشقْ با رویِ گُل است
۷۶۹ گاو را رنگ از بُرون و مَرد را از درون جو رنگِ سُرخ و زَرد را
۷۷۰ رنگ‌های نیکْ از خُمِّ صَفاست رنگِ زشتان از سیاهابه‌یْ جَفاست
۷۷۱ صَبْغَةَ اللَّهْ نامِ آن رَنگِ لَطیف لَعْنَةُ اللَّهْ بویِ این رَنگِ کثیف
۷۷۲ آنچه از دریا به دریا می‌رَوَد از همانجا کامَد، آنجا می‌رَوَد
۷۷۳ از سَرِ کُهْ سَیل‌هایِ تیزرو وَزْ تَنِ ما جانِ عشق‌آمیز رو

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا
#شرح_مثنوی

شاه جهود دیگری که برای نابودی مسیحیان تلاش کرد

مدتی بعد از آن پادشاه جهودِ خون ریز که دین موسی را از دین عیسی برتر و اولی تر می دانست و به واسطه وزیر مکار و حیله گری که داشت موفق شده بود میان مسیحیان نفاق افکند و تعداد زیادی از آنها را به دست خودشان نابود کند، شاه جهود دیگری از نسل و نژاد همان شاه سفاک به تخت سلطنت تکیه زد و راه و روش شاه قبلی را در پیش گرفت. او برای نابودی دین عیسی و کُشتن عیسویان از هیچ تلاش و کوششی کوتاهی نکرد. ماجرای این شاه جهود در سوره بروج آمده.

حال بشنویم این شاه سفاک چه کرد، به سربازان دستور داد بُتی بزرگ بتراشند و در کنار بت آتشی عظیم برافروزند و همه عیسویان را در کنار بت و آتش حاضر کنند، هر که بر بت سجده کرد جانش ایمن باشد و هر که از سجده امتناع کرد جایگاهش در میان آتش سوزان باشد.
سربازان دستورات شاه را مو به مو اجرا کردند و همه عیسویان را در کنار بت و آتش گرد آوردند، تعداد کمی از عیسویان به دستور شاه عمل کردند و ایمنی یافتند اما عده ی زیادی از عیسویان راستین از این کار سر باز زدند و به بت سجده نکردند، در میان این عده زنی بود که کودکی شیرخوار در آغوش داشت و از تعظیم به بت امتناع ورزید، شاه برای درس عبرت دیگران کودک از دست مادر گرفت و به میان آتش افکند، مادر بسیار وحشت کرد و ایمانش متزلزل شد و خواست در برابر بت تعظیم کند که ناگهان طفل از میان لهیب آتش فریاد برآورد و به مادر گفت: من نمرده ام!
ادامه داد: شاید ظاهر آتش سوزان و داغ باشد اما من اینجا بسیار خوشم، تو هم به میان آتش بیا، این آتش برای غافلان سوزان و داغ است اما تو این آتش را رحمتی از جانب پروردگار بدان و به میان آتش بیا، بیا و ببین که گرمای آتش ظاهری است و باطنش مانند آبی خنک و گواراست، به میان آتش بیا و ببین که ابراهیم (ع) از همین آتش گرم و سوزان گل و سرو و یاسمن یافت، ای مادر زمانی که من از تو زاده می شدم از دنیای بیرون رَحِم بسیار وحشت داشتم و فکر می کردم خواهم مُرد اما چون پا به این جهان گذاشتم دیدم که از زندانی تنگ و تاریک آزاد شده ام و پا به جهانی بسیار زیبا و خوش رنگ و آب و هوا گذاشته ام اکنون که در میان آتش به خوشی و آرامش رسیده ام دنیای بیرون این آتش را همانند دنیای داخل رحم تنگ و تاریک می بینم، من در این آتش دنیایی می بینم که تک تک ذرات آن جان می بخشند و دمی مسیحایی دارند، تو را به حق مادری قَسمَت می دهم که به میان آتش درآیی و ببینی که این آتش سوزان نیست، به میان آتش بیا و این بخت و اقبال و این دولت و شوکت را که به تو روی آورده از دست نده، تو قدرت آن شاه سگ سیرت را دیدی حال قدم به میان آتش بگذار و قدرتِ لطف و کرم پروردگار را ببین، من در این آتش بسیار شاد و سرخوشم و از روی دلسوزی به تو اصرار می کنم، به میان آتش بیا و همه را تشویق به این کار کن که شاه جهانیان در میان این آتش سفره احسان و کرَمش را گسترانیده، مادر پا در آتش نهاد و به وصال رسید.
طفل از میان آتش فریاد می زد و همه را برای ورود به آتش فرا می خواند، جماعت عیسویان با دیدن این مناظر و شنیدن آن سخنان، جانشان به باور رسید و بدون این که سربازان شاه جهود آنان را مجبور کنند از روی عشق به پروردگار دسته دسته از زن و مرد جسم خود را به لهیب آتش سوزان می سپردند. عیسویان به اندازه ای به این کار ادامه دادند که سربازان شاه مستاصل شده و مجبور به منع مردم از انجام این کار شدند.
شاه سگ سیرت که می دید اجرایی کردن نیرنگش باعث قویتر شدن دین و ایمان مردم شده از فکر و نقشه اش پشیمان و رو سیاه شد، خشمگین رو به آتش کرد و فریاد کشید: ای آتش سرکش! پس کجاست آن طبیعت سوزانت؟ چرا نمی سوزانی؟ خاصیتت کجا رفته؟ شاید این از طالع و بخت بَد من است که خاصیتت تغییر کرده؟ تو به آتش پرستان هم رحم نمی کنی و آنها را در لهیب سوزانت می سوزانی، پس چطور شده به کسانی رحم می کنی که تو را پرستش نمی کنند؟ تو هیچ وقت در سوزاندن صبر و قراری نداشته ای، پس چرا نمی سوزانی؟ شاید این چشم بندی است و یا جادو و سیمیاست  که طبع سوزان تو بر خلاف طبیعتت عمل می کند؟
آتش گفت: ای احمق من همان آتشم بیا درونم تا حرارتم را ببینی، من هیچ تغییری نکرده ام، من شمشیر پروردگارم و مطیع دستورات او، تمامی عناصر طبیعت از باد و خاک و آب و آتش مطیع امر پروردگار هستند، در چشم آدمیان مرده و در برابر حضرت حق زنده و مطیع فرمانش هستند، این را بدان که آبِ بردبار و صبور و آتشِ خشمگین و سوزان هر دو مطیع حضرت حق هستند.
شاه جهود تمام این عجایب شگرف را به چشم خود دید، اما در مقابل آتش ایستاد و همه را تکذیب کرد و به باد تمسخر گرفت.
خیرخواهان شاه آمدند و او را در مورد ظلم و ستم بیش از حد نصیحت کردند و گفتند که در این کار پافشاری نکن اما شاه فرمان داد دستشان را ببندند و به زندان بیندازند و ظلم را به ظلم پیوند زد.
چون کار به اینجا رسید از طرف خداوند الهام رسید: منتظر قهر ما باش، ای سگ!
ناگهان آتش چهل متر به هوا برخواست و حلقه ای زد و تنوره کشید و آن شاه سفاک و همه درباریان را به یکباره در هم پیچید و سوزاند و هلاک کرد.

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *