مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱ – سرآغاز
۱ | ای ضیاءُ الْحَقْ حُسامُ الدّین تویی | که گُذشت از مَه به نورَت مثنوی | |
۲ | هِمّتِ عالیِّ تو ای مُرتَجا | میکَشَد این را خدا داند کجا | |
۳ | گَردنِ این مثنوی را بَستهیی | میکَشی آن سویْ که دانستهیی | |
۴ | مثنوی پویان کَشَنده ناپَدید | ناپَدید از جاهِلی کِشْ نیست دید | |
۵ | مثنوی را چون تو مَبْدا بودهیی | گَر فُزون گردد تواَش اَفزودهیی | |
۶ | چون چُنین خواهی خدا خواهد چُنین | میدَهَد حَقْ آرزوی مُتَّقین | |
۷ | کانَ لِلَهْ بودهیی در ما مَضی | تا که کانَ اللهُ پیش آمد جزا | |
۸ | مثنوی از تو هزاران شُکر داشت | در دُعا و شُکر کَفها بَرفَراشت | |
۹ | در لب و کَفَّش خدا شُکرِ تو دید | فَضْل کرد و لُطف فرمود و مَزید | |
۱۰ | زان که شاکِر را زیادت وعْده است | آن چُنان که قُرْبْ مُزْدِ سَجْدِه است | |
۱۱ | گفت واْسْجُد وَاْقْتَرِبْ یَزدانِ ما | قُرْبِ جان شُد سَجده اَبدانِ ما | |
۱۲ | گَر زیادَت می شود زین رو بُوَد | نَزْ برایِ بَوْش و های و هو بُوَد | |
۱۳ | با تو ما چون رَزْ به تابستان خَوشیم | حُکْم داری هین بِکَش تا میکَشیم | |
۱۴ | خوش بِکَش این کاروان را تا به حَج | ای امیرِ صَبْرِ مفْتاحُ الْفَرَج | |
۱۵ | حَجْ زیارت کردنِ خانه بُوَد | حَجِّ رَبُّ الْبَیْت مردانه بُوَد | |
۱۶ | زان ضیا گفتم حُسامُ الدّین تورا | که تو خورشیدیّ این دو وَصْفها | |
۱۷ | کین حُسام این ضیا یکیّ است هین | تیغِ خورشید از ضیا باشد یَقین | |
۱۸ | نورْ از آن ماه باشد وین ضیا | آنِ خورشید این فرو خوان از نُبا | |
۱۹ | شَمْس را قرآن ضیا خواند ای پدر | وآن قَمَر را نور خواند این را نِگَر | |
۲۰ | شَمْس چون عالیتر آمد خود ز ماه | پَس ضیا از نور اَفزون دان به جاه | |
۲۱ | بَسْ کَسْ اَنْدَرْ نورِ مَهْ مَنهَج نَدید | چون بَرآمَدْ آفتاب آن شُد پَدید | |
۲۲ | آفتابْ اَعْواض را کامِل نِمود | لاجَرَم بازارها در روز بود | |
۲۳ | تا که قَلب و نَقْدِ نیک آید پَدید | تا بُوَد ازغَبْن و از حیله بَعید | |
۲۴ | تا که نورش کامِل آمد در زمین | تاجِران را رحمةً لِلْعالَمین | |
۲۵ | لیک بر قَلاّبْ مَبْغوض است و سَخت | زانْک ازو شُد کاسِد اورا نَقْد و رَخْت | |
۲۶ | پَس عَدوِّ جانِ صَرّاف است قَلْب | دشمنِ درویش که بْوَد غَیْرِ کَلْب؟ | |
۲۷ | اَنبیا با دشمنان بر میتَنَند | پَس ملایِک رَبِّ سَلِّمْ میزنند | |
۲۸ | کین چراغی را که هست او نورِ کار | از پُف و دَمهای دزدان دور دار | |
۲۹ | دُزد و قَلاّب است خَصْم نورْ بَسْ | زین دو ای فریاد رس فریاد رس | |
۳۰ | روشنی بر دفتر چارُم بریز | کافتاب از چَرخِ چهارم کرد خیز | |
۳۱ | هین ز چارُم نور دِه خورشیدوار | تا بتابَد بر بِلاد و بر دیار | |
۳۲ | هرکِشْ افسانه بِخوانْد افسانه است | وان که دیدَش نَقْد خود مردانه است | |
۳۳ | آب نیل است و به قِبْطی خون نمود | قَوْم موسی را نه خون بُد آب بود | |
۳۴ | دُشْمَنِ این حَرفْ این دَم در نَظَر | شُد مُمَثَّل سَرنِگَون اَنْدَر سَقَر | |
۳۵ | ای ضیاءُ الْحَقْ تو دیدی حال او | حق نِمودتْ پاسُخِ اَفْعالِ او | |
۳۶ | دیده غَیبَت چو غَیب است اوسْتاد | کَم مَباد زین جهان این دید و داد | |
۳۷ | این حِکایَت را که نَقدِ وَقْتِ ماست | گَر تَمامَش میکُنی این جا رَواست | |
۳۸ | ناکَسان را تَرک کُن بَهرِ کَسان | قِصِّه را پایان بَر و مَخْلَص رَسان | |
۳۹ | این حِکایَت گَر نَشُد آن جا تمام | چارُمین جلد است آرش در نِظام |
سلام: من اسلم میر از پیشاور هستم. وب سایت شما فوق العاده است! شما خیلی مراقب تلفظ و غیره هستید. اما در این صفحه برخی املای کلمات معنی ندارند. ممکن است اشتباهات تایپی داشته باشند. اگر اشتباه می کنم تصحیح کنید
عبارتند از: مَهْنَج در سطر ۲۱ و اَعْواض در سطر ۲۲
درود به شما و سپاس از همراهیتان. کلمه مهنج به منهج تغییر پیدا کرد. کلمه اعواض هم صحیح است و مشکلی ندارد. موفق باشید.
تشکر!!!