مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۳۱ – لابِه کردن قِبْطی سِبْطی را که یک سَبو به نیَّتِ خویش از نیل پُرکُن و بر لبِ من نِهْ تا بِخورَم به حَقِّ دوستی و بَرادری که سَبو که شما سِبْطیان بَهْرِ خود پُر میکُنید از نیل آبِ صاف است و سَبو که ما قِبْطیان پُر میکنیم خونِ صاف است
۳۴۳۰ | من شَنیدم که دَرآمَد قِبطییی | از عَطَش اَنْدَر وُثاقِ سِبْطییی | |
۳۴۳۱ | گفت هستم یار و خویشاوَندِ تو | گشتهام امروز حاجَتْمَندِ تو | |
۳۴۳۲ | زان که موسی جادُوی کرد و فُسون | تا که آبِ نیلِ ما را کرد خون | |
۳۴۳۳ | سِبْطیان زو آبِ صافی میخورَند | پیشِ قِبْطی خون شُد آب از چشمْ بند | |
۳۴۳۴ | قِبْط اینک میمُرَند از تشنگی | از پِیِ اِدْبارِ خود یا بَدْرَگی | |
۳۴۳۵ | بَهْرِخود یک طاس را پُر آب کُن | تا خورَد از آبَت این یارِ کُهُن | |
۳۴۳۶ | چون برایِ خود کُنی آن طاسْ پُر | خون نباشد آب باشد پاک و حُر | |
۳۴۳۷ | من طُفَیْلِ تو بِنوشَم آب هم | که طُفَیْلی در تَبَع بِجْهَد زِ غَم | |
۳۴۳۸ | گفت ای جان و جهان خِدمَت کُنم | پاس دارم ای دو چَشمِ روشَنم | |
۳۴۳۹ | بر مُراد تو رَوَم شادی کُنم | بَندهٔ تو باشم آزادی کُنم | |
۳۴۴۰ | طاس را از نیل او پُر آب کرد | بر دَهان بِنْهاد و نیمی را بِخَورْد | |
۳۴۴۱ | طاس را کَژْ کرد سویِ آبْخواه | که بُخور تو هم شُد آن خونِ سیاه | |
۳۴۴۲ | باز ازین سو کرد کَژ خون آب شُد | قِبْطی اَنْدَر خشم و اَنْدَر تاب شُد | |
۳۴۴۳ | ساعتی بِنْشَست تا خَشمَش بِرَفت | بَعد از آن گُفتَش که صَمْصامِ زَفْت | |
۳۴۴۴ | ای برادر این گِرِه را چاره چیست؟ | گفت این را او خورَد کو مُتَّقیست | |
۳۴۴۵ | مُتَّقی آن است کو بیزار شُد | از رَهِ فرعون و موسیوار شُد | |
۳۴۴۶ | قَوْمِ موسی شو بِخور این آب را | صُلْح کُن با مَهْ بِبین مَهْتاب را | |
۳۴۴۷ | صدهزاران ظُلْمَت است از خشمِ تو | بر عِبادِاللهْ اَنْدَر چَشمِ تو | |
۳۴۴۸ | خشمْ بِنْشان چَشم بُگْشا شاد شو | عِبْرَت از یاران بگیر اُستاد شو | |
۳۴۴۹ | کِی طُفَیْلِ من شَوی در اِغْتِراف | چون تورا کُفریست هَمچون کوهِ قاف؟ | |
۳۴۵۰ | کوه در سوراخِ سوزن کِی رَوَد؟ | جُز مگر کآن رِشتهٔ یکتا شود | |
۳۴۵۱ | کوه را کَهْ کُن به اِسْتِغْفار و خَوش | جامِ مَغْفوران بگیر و خوش بِکَش | |
۳۴۵۲ | تو بِدین تَزویر چون نوشی از آن | چون حَرامَش کرد حَقْ بر کافِران | |
۳۴۵۳ | خالِقِ تَزویرْ تَزویرِ تو را | کِی خَرَد ای مُفْتَریِّ مُفْتَرا؟ | |
۳۴۵۴ | آلِ موسی شو که حیلَتْ سود نیست | حیلهاَت بادِ تَهی پیمودنیست | |
۳۴۵۵ | زَهْره دارد آبْ کَزْ اَمْرِ صَمَد | گردد او با کافِرانْ آبی کُند؟ | |
۳۴۵۶ | یا تو پِنْداری که تو نان میخوری؟ | زَهْرِ مار و کاهِشِ جان میخوری | |
۳۴۵۷ | نان کجا اِصْلاحِ آن جانی کُند | کو دل از فرمانِ جانان بَرکَند؟ | |
۳۴۵۸ | یا تو پِنْداری که حَرفِ مَثنوی | چون بِخوانی رایِگانَش بِشْنَوی؟ | |
۳۴۵۹ | یا کَلامِ حِکْمَت و سِرِّ نَهان | اَنْدَر آید زَغْبه در گوش و دَهان؟ | |
۳۴۶۰ | اَنْدَر آید لیکْ چون افسانهها | پوست بِنْمایَد نه مَغزِ دانهها | |
۳۴۶۱ | در سَر و رو دَر کَشیده چادَری | رو نَهان کرده زِ چَشمَت دِلْبَری | |
۳۴۶۲ | شاهنامه یا کَلیله پیشِ تو | همچُنان باشد که قُرآن از عُتو | |
۳۴۶۳ | فَرقْ آن گَهْ باشد از حَقّ و مَجاز | که کُند کُحْلِ عِنایَت چَشمْ باز | |
۳۴۶۴ | وَرْنه پُشک و مُشکْ پیشِ اَخْشَمی | هر دو یکسانَند چون نَبْوَد شَمی | |
۳۴۶۵ | خویشتن مَشغول کردن از مَلال | باشَدَش قَصد از کَلامِ ذوالْجَلال | |
۳۴۶۶ | کآتشِ وَسواس را و غُصّه را | زان سُخَن بِنْشانَد و سازد دَوا | |
۳۴۶۷ | بَهْرِاین مِقْدارِ آتش شاندن | آبِ پاک و بَوْلْ یکسان شُدن به فَن | |
۳۴۶۸ | آتشِ وَسْواس را این بَوْل و آب | هر دو بِنْشانَند هَمچون وَقتِ خواب | |
۳۴۶۹ | لیک گَر واقِف شَوی زین آبِ پاک | که کَلامِ ایزد است و روحْناک | |
۳۴۷۰ | نیست گردد وَسوسه کُلّی زِ جان | دل بِیابَد رَهْ به سویِ گُلْسِتان | |
۳۴۷۱ | زان که در باغیّ و در جویی پَرَد | هر کِه از سِرِّ صُحُف بویی بَرَد | |
۳۴۷۲ | یا تو پِنْداری که رویِ اَوْلیا | آن چُنان که هست میبینیم ما | |
۳۴۷۳ | در تَعَجُّب مانده پیغامبر از آن | چون نمیبینَند رویَم مؤمنان؟ | |
۳۴۷۴ | چون نمیبینَند نورِ رومْ خَلْق؟ | که سَبَق بُردهست بر خورشیدِ شرق؟ | |
۳۴۷۵ | وَرْ هَمیبینَند این حیرت چراست؟ | تا که وَحْی آمد که آن رو در خَفاست | |
۳۴۷۶ | سویِ تو ماه است و سویِ خَلْقْ ابر | تا نَبینَد رایگانْ روی تو گَبْر | |
۳۴۷۷ | سویِ تو دانهست و سویِ خَلْقْ دام | تا نَنوشَد زین شرابِ خاصْ عام | |
۳۴۷۸ | گفت یَزدان که تَراهُمْ یَنْظُرُون | نَقْشِ حَمّا مَند هُمْ لا یُبْصِروُن | |
۳۴۷۹ | مینِمایَد صورت ای صورتپَرَست | کآن دو چَشمِ مُردهٔ او ناظِرست | |
۳۴۸۰ | پیشِ چَشمِ نَقْش میآری اَدَب | کو چرا پاسَم نمیدارد؟ عَجَب | |
۳۴۸۱ | از چه بَس بیپاسُخ است این نَقْشِ نیک | که نمیگوید سَلامَم را عَلیک | |
۳۴۸۲ | مینَجُنبانَد سَر و سَبْلَت زِ جود | پاسِ آن که کَردَمَش من صد سُجود | |
۳۴۸۳ | حَق اگر چه سَر نَجُنبانَد بُرون | پاسِ آن ذوقی دَهَد در اَنْدَرون | |
۳۴۸۴ | که دو صد جُنْبیدنِ سَر اَرْزَد آن | سَر چُنین جُنْبانَد آخِر عقل و جان | |
۳۴۸۵ | عقل را خِدمَت کُنی در اِجْتِهاد | پاسِ عقل آن است کَافْزایَد رَشاد | |
۳۴۸۶ | حَقْ نَجُنبانَد به ظاهِر سَر تو را | لیکْ سازد بر سَرانْ سَروَر تورا | |
۳۴۸۷ | مَر تورا چیزی دَهَد یَزدانْ نَهان | که سُجودِ تو کنند اَهْلِ جهان | |
۳۴۸۸ | آن چُنان که داد سنگی را هُنر | تا عزیزِ خَلْق شُد یعنی که زَر | |
۳۴۸۹ | قَطرهٔ آبی بِیابَد لُطْفِ حَق | گوهری گردد بَرَد از زَر سَبَق | |
۳۴۹۰ | جسمْ خاک است و چو حَقْ تابیش داد | در جَهانگیری چو مَهْ شُد اوسْتاد | |
۳۴۹۱ | هین طِلِسم است این و نَقْشِ مُرده است | اَحْمَقان را چَشمَش از رَهْ بُرده است | |
۳۴۹۲ | مینِمایَد او که چَشمی میزَنَد | اَبْلَهان سازیدهاَند او را سَنَد |
تو خیال می کنی همین که مثنوی را می خوانی مفاهیم آن را رایگان درک می کنی؟
یا فکر می کنی که سخنان حکمت آمیز و اسرار پنهانی آن (کتاب مثنوی) به سرعت و راحت در گوش و دهان تو وارد می شود؟
بله، شاید وارد گوش تو بشود ولی فقط ظاهر آن را می بینی و آن را شبیه افسانه ها می دانی و به معنای آن پی نمی بری.
مفاهیم و رازهای آن بر سر و روی خودش چادری کشیده است و مانند دلبر زیبارو، خودش را از تو پنهان کرده است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!