مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۳۳ – حِکایَتِ آن زنِ پَلیدکار که شوهر را گفت که آن خیالات از سَرِ اَمْروبُن می‌نِمایَد تورا که چُنین‌ها نِمایَد چَشم آدمی را سَرِ آن اَمْرودْبُن از سَرِ اَمْرودْبُن فرود آی تا آن خیال‌ها بِرَوَد و اگر کسی گوید که آنچه آن مَرد می‌دید خیال نبود جواب این مِثالی‌ست نه مِثْل در مِثال همین قَدْر بس بُوَد که اگر بر سَرِاَمْرودْبُن نرفتی هرگز آن‌ها ندیدی خواه خیالْ خواه حقیقت

 

۳۵۴۳ آن زنی می‌خواست تا با مولِ خود بَر زَنَد در پیشِ شویِ گولِ خود
۳۵۴۴ پَس به شوهر گفت زن کِی نیکْ بَخت من بَرآیَم میوه چیدن بر درخت
۳۵۴۵ چون بَرآمَد بر درختْ آن زن گِریست چون زِ بالا سویِ شوهر بِنْگَریست
۳۵۴۶ گفت شوهر را که مَاْبونِ رَد کیست آن لوطی که بر تو می‌فُتَد؟
۳۵۴۷ تو به زیرِ او چو زن بُغْنوده‌یی ای فُلان تو خود مُخَنَّث بوده‌یی؟
۳۵۴۸ گفت شوهر نه سَرَت گویی بِگَشت؟ وَرْنه این جا نیست غیرِ من به دشت
۳۵۴۹ زن مُکَرَّر کرد کآن با بَرْطُله کیست بر پُشتَت فُرو خُفته هَله؟
۳۵۵۰ گفت ای زن هین فرود آ از درخت که سَرَت گشت و خَرِف گشتی تو سخت
۳۵۵۱ چون فرود آمد بَر آمَد شوهرش زن کَشید آن مول را اَنْدَر بَرَش
۳۵۵۲ گفت شوهر کیست آن ای روسپی که به بالایِ تو آمد چون کَپی؟
۳۵۵۳ گفت زن نه نیست این جا غیرِ من هین سَرَت برگشته شُد هَرْزه مَتَن
۳۵۵۴ او مُکَرَّر کرد بر زن آن سُخُن گفت زن این هست از اَمْرودْبُن
۳۵۵۵ از سَرِ اَمْرودْبُن من هم‌چُنان کَژْ همی‌دیدم که تو ای قَلْتَبان
۳۵۵۶ هین فرود آ تا بِبینی هیچ نیست این همه تَخییل از اَمْروبُنی‌ست
۳۵۵۷ هَزْلْ تعلیم است آن را جِدْ شِنو تو مَشو بر ظاهِرِ هَزْلَش گِرو
۳۵۵۸ هر جِدی هَزْل است پیشِ هازِلان هَزْل‌ها جِدَّست پیشِ عاقلان
۳۵۵۹ کاهِلانْ اَمْرودْبُن جویَند لیک تا بِدان اَمْرودْبُن راهی‌ست نیک
۳۵۶۰ نَقْل کُن زَ امْرودْبُن کَاکْنون بَرو گشته‌یی تو خیره‌چَشم و خیره‌رو
۳۵۶۱ این مَنیّ و هستیِ اَوَّل بُوَد که بَرو دیده کَژْ و اَحْوَل بُوَد
۳۵۶۲ چون فرود آیی ازین اَمْرودْبُن کَژْ نَمانَد فِکْرَت و چَشم و سُخُن
۳۵۶۳ یک درختِ بَخت بینی گشته این شاخ او بر آسْمانِ هفتمین
۳۵۶۴ چون فرود آیی ازو گردی جُدا مُبْدَلَش گَردانَد از رَحمَت خدا
۳۵۶۵ زین تَواضُع که فرود آیی خدا راست بینی بَخشَد آن چَشمِ تو را
۳۵۶۶ راست بینی گَر بُدی آسان و زَب مُصْطَفی کِی خواستی آن را زِ رَب؟
۳۵۶۷ گفت بِنْما جُزو جُزو از فَوْق و پَست آن چُنان که پیشِ تو آن جُزو هست
۳۵۶۸ بَعد ازان بَر رو بَران اَمْرودْبُن که مُبَدَّل گشت و سَبز از اَمرِ کُن
۳۵۶۹ چون درختِ موسَوی شُد این درخت چون سویِ موسی کَشانیدی تو رَخْت
۳۵۷۰ آتشْ او را سبز و خُرَّم می‌کُند شاخِ او اِنّی اَنَا اللهْ می‌زَنَد
۳۵۷۱ زیرِ ظِلَّش جُمله حاجاتَت رَوا این چُنین باشد اِلهی کیمیا
۳۵۷۲ آن مَنّی و هستی اَت باشد حَلال که دَرو بینی صِفاتِ ذوالْجَلال
۳۵۷۳ شُد درختِ کَژْ مُقَوَّم حَقْ نَما اَصْلُهُ ثابِتْ وَ فَرْعُهْ فِی‌السَّما

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

زنی بدکار میخواست در برابر چشمان شوی خود با مردی فاسق در آمیزد.به همین منظور به او گفت من بالای اَمرودبُن ( درخت گلابی) می‌روم تا میوه بچینم. وقتی بالای درخت شد فریاد زنان به شوی خود گفت: ای تبهکار آن لوطی کیست که بر پشت تو خوابیده است؟ مرد با تعجب گفت: چرا یاوه می گویی، اینجا که کسی جز من و تو نیست. زن باز ادعای خود را تکرار کرد مرد با حیرت گفت حتما بلندی درخت باعث شده سرت گیج برود و خیالات کنی. دقایقی بعد زن پایین آمد و مرد بالای درخت رفت. درین هنگام زن با فاسقی که میان بوته‌ها پنهان بود مشغول بدکاری شد. همسرش که از بالای درخت این صحنه زشت را دید فریاد زد ای زن آن مردک کیست که… زن گفت اینجا کسی جز من و تو نیست حتما خیالاتی شده‌ای. از آن بالا پایین بیا تا ببینی کسی نیست. تا مرد از درخت پایین آید مرد فاسق خود را بین بوته‌ها پنهان کرد. سپس زن رو به مرد گفت: نگفتم از امرودبُن پایین بیا تا بدانی گمانت برخطاست! مولانا درین حکایت می‌گوید تا وقتی بر درخت خودبینی نشسته‌ای نمی‌توانی واقعیت را ببینی، باید از آن بالا پایین بیایی تا حقیقت بر تومعلوم شود.

این داستان تبدیل به ضرب المثلی در نکوهش خودبینی و تعصب که باعث کوربینی است هم شده است: ” فلانی از درخت امرود پایین بیا تا درست ببینی”

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *