مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۲ – تمامیِ حِکایتِ آن عاشق که از عَسَس گریخت در باغی مَجهول، خود معشوق را در باغ یافت و عَسَس را از شادیْ دعایِ خیر می‌کرد و می‌گفت که عَسی اَن تکرهوا شیاً و هوَ خَیرٌ لَکُم

 

۴۰ اَنْدَر آن بودیم کان شَخص از عَسَس رانْد اَنْدَر باغ از خَوْفی فَرَس
۴۱ بود اَنْدَر باغ آن صاحِب‌جَمال کَزْ غَمَش این در عَنا بُد هشت سال
۴۲ سایۀ او را نبود اِمْکانِ دید هَمچو عَنْقا وَصْفِ او را می‌شنید
۴۳ جُز یکی لُقْیَه که اَوَّل از قَضا بر وِی افتاد و شُد او را دِلْرُبا
۴۴ بَعد از آن چندان که می‌کوشید او خود مَجالَش می‌نَداد آن تُندخو
۴۵ نه به لابِه چاره بودَش نه به مال چَشمْ پُرّ و بی‌طَمَع بود آن نِهال
۴۶ عاشقِ هر پیشه‌ییّ و مَطْلَبی حَق بیالود اَوَّلِ کارش لَبی
۴۷ چو بِدان آسیب در جُست آمدند پیشِ پاشان می‌نَهَد هرروز بَند
۴۸ چون دَراَفْکَندَش به جُست و جوی کار بَعد از آن دَربَست که کابین بیار
۴۹ هم برآن بو می‌تَنَند و می‌رَوَند هَر دَمی راجیّ و آیِس می‌شوند
۵۰ هرکسی را هست اومید بَری که گُشادَنْدَش در آن روزی دَری
۵۱ باز دَر بَسْتَنْدَش و آن دَر پَرَست بر همان اومید آتش پا شُده‌ست
۵۲ چون دَرآمد خوش در آن باغْ آن جوان خود فُروشُد پا به گَنجَش ناگهان
۵۳ مَر عَسَس را ساخته یَزدان سَبَب تا زِ بیمِ او دَوَد در باغْ شب
۵۴ بینَد آن معشوقه را او با چراغ طالِبِ انگشتری در جویِ باغ
۵۵ پَس قَرین می‌کرد از ذوقْ آن نَفَس با ثَنایِ حَقْ دُعایِ آن عَسَس
۵۶ که زیان کردم عَسَس را از گُریز بیست چندان سیم و زَر بر وِی بِریز
۵۷ از عَوانی مَر وِرا آزاد کُن آن چُنان که شادم، او را شاد کُن
۵۸ سَعْد دارَش این جهان و آن جهان از عَوانیّ و سگی‌اش وارَهان
۵۹ گَرچه خویِ آن عَوان هست ای خدا که هَماره خَلْق را خواهد بَلا
۶۰ گَر خبَر آیَد که شَهْ جُرمی نَهاد بر مسلمانان شود او زَفْت و شاد
۶۱ وَرْ خَبَر آیَد که شَهْ رَحْمَت نِمود از مُسلمانان فَکَند آن را به جود
۶۲ ماتَمی بر جانِ او اُفْتَد از آن صد چُنین اِدْبارها دارد عَوان
۶۳ او عَوان را در دُعا دَر می‌کَشید کَزْ عَوانْ او را چُنان راحت رَسید
۶۴ بر همه زَهْر و بَر و تَریاق بود آن عَوانْ پِیوَندِ آن مُشتاق بود
۶۵ پَس بَدِ مُطْلَق نباشد در جهان بَد به نِسْبَت باشد این را هم بِدان
۶۶ در زمانه هیچ زَهْر و قَند نیست که یکی را پا دِگَر را بَند نیست
۶۷ مَر یکی را پا، دِگَر را پای‌بَند مَر یکی را زَهْر و بر دیگر چو قَند
۶۸ زَهْرِ مارْ آن مار را باشد حَیات نِسْبَتَش با آدمی باشد مَمات
۶۹ خَلْقِ آبی را بُوَد دریا چو باغ خَلْقِ خاکی را بُوَد آن مرگ و داغ
۷۰ هم‌چُنین بر می‌شِمُر ای مَردِ کار نِسْبَتِ این از یکی کَس تا هزار
۷۱ زَیْد اَنْدَر حَقِ آن شیطان بُوَد در حَقِ شخصی دِگَر سُلطان بُوَد
۷۲ آن بگوید زَیْد صِدّیقِ سَنی‌ست وین بگوید زَیْد گَبْرِ کُشتَنی‌ست
۷۳ زَیْد یک ذات است بر آن یک جُنان او بَرین دیگر همه رَنج و زیان
۷۴ گر تو خواهی کو تو را باشد شِکَر پَس وِرا از چَشم عُشّاقَش نِگَر
۷۵ مَنْگَر از چَشم خودت آن خوب را بین به چَشم طالِبانْ مَطلوب را
۷۶ چَشم خود بَربَند زان خوش‌چَشمْ تو عارِیَت کُن چَشم از عُشاقِ او
۷۷ بَلْک ازو کُن عارِیَت چَشم و نَظَر پَس زِ چَشم او به رویِ او نِگَر
۷۸ تا شَوی ایمِن زِ سیریّ و مَلال گفت کانَ اللهُ لَهْ زین ذوالْجَلال
۷۹ چَشم او من باشم و دَست و دِلَش تا رَهَد از مُدْبِری‌ها مُقْبِلَش
۸۰ هرچه مَکْروه است چون شُد او دَلیل سویِ مَحْبوبَت حبیب است و خَلیل

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *