مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۲۵ – قِصّهٔ عَطّاری که سنگِ تَرازویِ او گِل سَرشوی بود و دُزدیدنِ مُشتریِ گِل خوار از آن گِل هنگامِ سَنجیدنِ شِکَر دُزدیده و پنهان

 

۶۲۴ پیشِ عَطّاری یکی گِل‌خوار رَفت تا خَرَد اَبْلوجِ قَندِ خاصِ زَفْت
۶۲۵ پَس بَرِ عَطّارِ طَرّارِ دودِل موضِعِ سنگِ تَرازو بود گِل
۶۲۶ گفت گِل سنگِ تَرازویِ من است گَر تورا مَیْلِ شِکَر بِخْریدن است
۶۲۷ گفت هستم در مُهِمّی قَندجو سنگِ میزانْ هر چه خواهی باش گو
۶۲۸ گفت با خود پیشِ آن که گلْ‌خَورست سنگ چِه بْوَد؟ گِل نِکوتَر از َزرست
۶۲۹ هَمچو آن دَلّاله که گفت ای پسر نو عروسی یافتم بَسْ خوبْ‌فَر
۶۳۰ سَخت زیبا لیکْ هم یک چیز هست کان سَتیره دخترِ حَلواگَرست
۶۳۱ گفت بهتر این چُنین خود گَر بُوَد دختر او چَرب و شیرین‌تَر بُوَد
۶۳۲ گَر نداری سنگ و سَنْگَت از گِل است این بِهْ و بِهْ گِل مرا میوه‌یْ دل است
۶۳۳ اَنْدَر آن کَفّه‌یْ تَرازو زِاعْتِداد او به جای سنگْ آن گِل را نهاد
۶۳۴ پَس برای کَفّهٔ دیگر به دَست هم به قَدَرِ آن شِکَر را می‌شِکَست
۶۳۵ چون نبودش تیشه‌یی او دیر مانْد مُشتری را مُنْتَظِر آن جا نِشانْد
۶۳۶ رویَش آن سو بود گِل‌خور ناشِکِفت گِل ازو پوشیده دُزدیدن گرفت
۶۳۷ تَرسْ تَرسان که نباید ناگهان چَشم او بر من فُتَد از اِمْتِحان
۶۳۸ دید عَطّار آن و خود مشغول کرد که فُزون‌تَر دُزد هین ای رویْ‌ْزَرد
۶۳۹ گَر بِدُزدی وَزْ گل من می‌بَری رو که هم از پَهْلویِ خود می‌خَوری
۶۴۰ تو هَمی‌تَرسی زِ من لیک از خَری من هَمی‌تَرسَم که تو کم تر خَوری
۶۴۱ گَرچه مَشغولَم چُنان اَحْمَق نی‌اَم که شِکَر اَفْزون کَشی تو از نِی‌اَم
۶۴۲ چون بِبینی مَر شِکَر را زآزْمود پَس بِدانی اَحْمَق و غافِل کِی بود
۶۴۳ مُرغ زان دانه نَظَر خَوش می‌کُند دانه هم از دورْ راهَش می‌زَنَد
۶۴۴ کَزْ زِنایِ چَشْمْ حَظّی می‌بَری نه کَباب از پَهْلوی خود می‌خَوری؟
۶۴۵ این نَظَر از دور چون تیرست و سَم عشقَت اَفْزون می‌شود صَبرِ تو کَم
۶۴۶ مالِ دنیا دامِ مُرغانِ ضَعیف مُلْکِ عُقبی دامِ مُرغانِ شَریف
۶۴۷ تا بِدین مُلْکی که او دامست ژَرْف در شِکار آرَنْد مُرغانِ شِگَرف
۶۴۸ من سُلیمان می‌نخواهم مُلْکَتان بلکه من بِرْهانَم از هر هُلْکَتان
۶۴۹ کین زمان هستید خود مَمْلوکِ مُلْک مالِکِ مُلْک آن که بِجْهید او زِ هُلْک
۶۵۰ بازگونه ای اسیرِ این جهان نامِ خود کردی امیرِ این جهان
۶۵۱ ای تو بَندهٔ‌یْ این جهانْ مَحْبوس جان چند گویی خویش را خواجه‌یْ جهان؟

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

شخصی که مبتلا به بیماری گِل خواری بود به دکان عطاری رفت تا قند بخرد. سنگ ترازوی عطار از گِل بود و گِل خوار تا این را دید خوشحال منتظر شد تا در فرصت مناسب از آن گِل بردارد و بخورد. همین که عطار مشغول برداشتن و شکستن قند شد، آن شخص شروع به خوردن سنگ گِل کرد. عطار که مردی زیرک و با هوش بود متوجه موضوع شد اما از روی عمد توجهی نکرد تا او بیشتر گِل بخورد و وزن گِل ترازو سبک شود و در نتیجه قند کمتری به مرد دهد.

این حکایت مولانا نقدحال دنیاخواهانی است که عشرت و لذت نفسانی را بر شیرینی و حظٌ معنوی ترجیح می‌دهند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *