مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۳۱ – حِکایَتِ آن مَردِ تشنه که از سَرِ جَوْز بُن جَوْز می‌ریخت در جویِ آب که در گَوْ بود و به آب نمی‌رَسید تا به افتادنِ جَوْز بانگِ آب بِشْنود و او را چو سَماعِ خوشِ بانگِ آبْ اَنْدَر طَرَب می‌آوَرْد

 

۷۴۴ در نُغولی بود آب آن تشنه رانْد بر درختِ جَوْزْ جَوْزی می‌فَشانْد
۷۴۵ می‌فُتاد از جَوْزبُنْ جَوزْ اَنْدَر آب بانگ می‌آمد هَمی دید او حَباب
۷۴۶ عاقلی گُفتَش که بُگذار ای فَتی جَوزْها خود تشنگی آرَد تورا
۷۴۷ بیش تر در آب می‌اُفْتَد ثَمر آب در پَستی‌ست از تو دور در
۷۴۸ تا تو از بالا فُرو آیی به زور آبِ جویَش بُرده باشد تا به دور
۷۴۹ گفت قَصدَم زین فَشاندن جَوْز نیست تیزتَر بِنْگَر بَرین ظاهِر مَایست
۷۵۰ قَصدِ من آن است کآیَد بانگِ آب هم بِبینَم بر سَرِ آبْ این حَباب
۷۵۱ تشنه را خود شُغلْ چِه بْوَد در جهان؟ گِردِ پایِ حوض گشتنْ جاودان
۷۵۲ گِرْدِ جو و گِرْدِ آب و بانگِ آب هَمچو حاجی طایِفِ کعبهٔ‌یْ صَواب
۷۵۳ هم‌چُنان مَقْصودِ من زین مَثنوی ای ضیاءُ الْحَقْ حُسامُ الدّین تویی
۷۵۴ مَثنوی اَنْدَر فُروع و در اُصول جُمله آنِ توست کَردَسْتی قَبول
۷۵۵ در قَبول آرَند شاهانْ نیک و بَد چون قَبول آرند نَبْوَد بیشْ رَد
۷۵۶ چون نِهالی کاشْتی آبَش بِدِه چون گُشادش داده‌یی بگُشا گِرِه
۷۵۷ قَصدَم از اَلْفاظِ او رازِ تواست قَصدَم از اِنْشایَش آوازِ تواست
۷۵۸ پیشِ من آوازَتْ آوازِ خداست عاشق از معشوقْ حاشا که جُداست
۷۵۹ اِتّصالی بی‌تَکَیُّف بی‌قیاس هست رَبُّ النّاس را با جانِ ناس
۷۶۰ لیک گفتم ناسْ من نَسْناس نی ناسْ غَیْرِ جانِ جانْ‌اِشْناس نی
۷۶۱ ناسْ مَردم باشد و کو مَردمی؟ تو سَرِ مَردم نَدیدَسْتی دُمی
۷۶۲ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ خوانده‌یی لیک جسمی در تَجَزّی مانده‌یی
۷۶۳ مُلْکِ جسمَت را چو بِلْقیس ای غَبی تَرک کُن بَهر سُلَیمانِ نَبی
۷۶۴ می‌کُنم لا حَوْل نه از گفتِ خویش بلکه از وَسْواسِ آن اندیشه کیش
۷۶۵ کو خیالی می‌کُند در گفتِ من در دل از وَسْواس و اِنْکاراتِ ظَن
۷۶۶ می‌کُنم لا حول یعنی چاره نیست چون تورا در دل به ضِدَّم گُفتنی‌ست
۷۶۷ چون که گفتِ من گِرفتَت در گِلو من خَمُش کردم تو آنِ خود بگو
۷۶۸ آن یکی ناییِّ خوش نِیْ می‌زده‌ست ناگهان از مَقْعَدَش بادی بِجَست
۷۶۹ نای را بر کون نَهاد او که زِ من گَر تو بهتر می‌زَنی بِسْتان بزَن
۷۷۰ ای مُسلمان خود اَدَب اَنْدر طَلَب نیست اِلّا حَمْل از هر بی‌اَدَب
۷۷۱ هر کِه را بینی شکایت می‌کند که فُلان کَس راست طَبْع و خویِ بَد
۷۷۲ این شِکایت‌گَر بِدان که بَدخو است که مَر آن بَدخوی را او بَدگو است
۷۷۳ زان که خوشْ‌ْخو آن بُوَد کو در خُمول باشد از بَدخو و بَدطَبْعان حَمول
۷۷۴ لیک در شیخ آن گِلِه زآمْرِ خداست نه پِیِ خشم و مُمارات و هواست
۷۷۵ آن شِکایَت نیست هست اِصْلاحِ جان چون شِکایَت کردنِ پِیغامبران
۷۷۶ ناحَمولی اَنْبیا از اَمْر دان وَرْنه حَمّال است بَد را حِلْمَشان
۷۷۸ طَبْع را کُشتند در حَمْلِ بَدی ناحَمولی گَر بُوَد هست ایزدی
۷۷۹ ای سُلیمان در میانِ زاغ و باز حِلْمِ حَق شو با همه مُرغان بِساز
۷۸۰ ای دو صد بِلْقیس حِلْمَت را زَبون کِه اهْدِ قَوْمی اِنَّهُمْ لا یَعْلَمون

#دکلمه_مثنوی

4 پاسخ
  1. پوکه معدنی قروه
    پوکه معدنی قروه گفته:

    سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران وبسایت به
    این خوبی سپاسگزارم

تعقیب

دیدگاه ها بسته شدند.