مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۳۶ – آزاد شُدنِ بِلْقیس از مُلْک و مَست شُدنِ او از شوقِ ایمان و اِلْتِفاتِ هِمَّتِ او از همهٔ مُلْک مُنْقَطِع شُدنْ وَقتِ هِجْرت اِلّا از تَخت

 

۸۵۸ چون سُلیمان سویِ مُرغانِ سَبا یک صَفیری کرد بَست آن جُمله را
۸۵۹ جُز مگر مُرغی که بُد بی‌جان و پَر یا چو ماهی گُنْگ بود از اَصْل کَر
۸۶۰ نی غَلَط گفتم که کَر گَر سَر نَهَد پیشِ وَحْیِ کِبْریا سَمْعَش دَهَد
۸۶۱ چون که بِلْقیس از دل و جانْ عَزْم کرد بر زمانِ رفته هم اَفْسوس خَورْد
۸۶۲ تَرکِ مال و مُلْک کرد او آن چُنان که به تًرکِ نام و نَنْگْ آن عاشقان
۸۶۳ آن غُلامان و کَنیزان بِناز پیشِ چَشمَش هَمچو پوسیده پیاز
۸۶۴ باغ‌ها و قَصرها و آبِ رود پیش چَشمْ از عشقْ گُلْخَن می‌نِمود
۸۶۵ عشقْ در هنگامِ اِسْتیلا و خشم زشت گَردانَد لَطیفان را به چَشم
۸۶۶ هر زُمرُّد را نِمایَد گَنْدنا غَیرتِ عشق این بُوَد معنیِّ لا
۸۶۷ لااِلهْ اِلّا هو اینست ای پَناه که نِمایَد مَهْ تورا دیگِ سیاه
۸۶۸ هیچ مال و هیچ مَخْزَن هیچ رَخْت می‌دَریغَش نامَد اِلّا جُز که تَخت
۸۶۹ پَس سُلَیمان از دِلَش آگاه شُد کَزْ دلِ او تا دلِ او راه شُد
۸۷۰ آن کسی که بانگِ موران بِشْنَوَد هم فَغانِ سِرِّ دوران بِشْنَوَد
۸۷۱ آن کِه گوید رازِ قالَتْ نَمْلَةٌ هم بِدانَد رازِ این طاقِ کُهُن
۸۷۲ دید از دورش که آن تَسْلیم کیش تَلْخَش آمد فُرقَتِ آن تَختِ خویش
۸۷۳ گَر بگویم آن سَبَب گردد دِراز که چرا بودَش به تَختْ آن عشق و ساز
۸۷۴ گَرچه این کِلْکِ قَلَم خود بی‌حسی‌ست نیست جِنْسِ کاتب او را مونِسی‌ست
۸۷۵ هم‌چُنین هر آلَتِ پیشه‌وَری هست بی‌جانْ مونسِ جانِوَری
۸۷۶ این سَبَب را من مُعیَّن گُفتَمی گَر نبودی چَشمِ فَهْمَت را نَمی
۸۷۷ از بزرگی تَخت کَزْ حَد می‌فُزود نَقْل کردن تَخت را امکان نَبود
۸۷۸ خُرده کاری بود و تَفْریقَش خَطَر هَمچو اَوْصالِ بَدَن با همدِگر
۸۷۹ پَس سُلیمان گفت گر چه فِی‌الْاَخیر سرد خواهد شُد بَرو تاج و سَریر
۸۸۰ چون زِ وَحْدت جان بُرون آرَد سَری جِسم را با فَرِّ او نَبْوَد فَری
۸۸۱ چون بَرآیَد گوهر از قَعْرِ بِحار بِنْگَری اَنْدَر کَف و خاشاکْ خوار
۸۸۲ سَر بر آرَد آفتابِ با شَرَر دُمِّ عَقْرب را کِه سازد مُسْتَقَر؟
۸۸۳ لیک خود با این همه بر نَقْدِ حال جُست باید تَختِ او را اِنْتِقال
۸۸۴ تا نَگَردد خسته هنگامِ لِقا کودکانه حاجَتَش گردد رَوا
۸۸۵ هست بر ما سَهْل و او را بَسْ عَزیز تا بُوَد بر خوانِ حورانْ دیو نیز
۸۸۶ عِبْرَتِ جانَش شود آن تَختِ ناز هَمچو دَلْق و چارُقی پیشِ اَیاز
۸۸۷ تا بِدانَد در چه بود آن مُبْتَلا از کجاها دَر رَسید او تا کجا
۸۸۸ خاک را و نُطْفه را و مُضْغه را پیشِ چَشمِ ما هَمی‌دارد خدا
۸۸۹ کَزْ کجا آوَرْدَمَت ای بَدنِیَت که از آن آیَد هَمی خِفْریقی اَت
۸۹۰ تو بر آن عاشق بُدی در دورِ آن مُنْکِرِ این فَضْل بودی آن زمان
۸۹۱ این کَرَم چون دَفْعِ آن اِنْکار توست که میانِ خاک می‌کردی نَخُست
۸۹۲ حُجَّتِ اِنْکار شُد اِنْشارِ تو از دَوا بَدْتَر شُد این بیمارِ تو
۸۹۳ خاک را تَصویرِ این کار از کجا نُطْفه را خَصْمیّ و اِنْکار از کجا؟
۸۹۴ چون در آن دَمْ بی‌دل و بی‌سَر بُدی فِکْرَت و اِنْکار را مُنْکِر بُدی
۸۹۵ از جَمادی چون که اِنْکارَت بِرُست هم ازین اِنْکار حَشْرَت شُد دُرُست
۸۹۶ پَس مِثالِ تو چو آن حَلْقه‌زَنی‌ست کَزْ درونَش خواجه گوید خواجه نیست
۸۹۷ حَلْقه‌زَن زین نیست دَریابَد که هست پَس زِ حَلْقه بَر نَدارد هیچ دَست
۸۹۸ پَس هم اِنْکارَت مُبَیَّن می‌کُند کَزْ جَماد او حَشْرِ صَد فَن می‌کُند
۸۹۹ چند صَنْعَت رفت ای اِنْکار تا آب و گِل اِنْکار زاد از هَلْ اَتی
۹۰۰ آب وگِل می‌گفت خود اِنْکار نیست بانگ می‌زَد بی‌خَبَر کِاخْبار نیست
۹۰۱ من بگویم شَرِح این از صد طَریق لیکْ خاطِر لَغْزَد از گفتِ دَقیق

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *