مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۳۸ – قِصّهٔ یاری خواستنِ حَلیمه از بُتانْ چون عَقیبِ فِطامْ مُصطَفی را عَلَیْهِِالسَّلام گُم کرد و لَرْزیدن و سَجْدهٔ بُتان و گواهی دادنِ ایشان بر عَظِمَتِ کارِ مُصْطَفی صَلَیاللهُ عَلَیْهِ و سَلَّمَ
۹۱۴ | قِصّهٔ رازِ حَلیمه گویَمَت | تا زُدایَد داستانِ او غَمَت | |
۹۱۵ | مُصْطَفی را چون زِ شیرْ او باز کرد | بر کَفَش بَرداشت چون ریحان و وَرْد | |
۹۱۶ | میگُریزانیدَش از هر نیک و بَد | تا سِپارَد آن شَهَنْشَه را به جَد | |
۹۱۷ | چون هَمیآوَرْد اَمانَت را زِ بیم | شُد به کعبه و آمد او اَنْدَر حَطیم | |
۹۱۸ | از هوا بِشْنید بانگی کِی حَطیم | تافْت بر تو آفتابی بَس عَظیم | |
۹۱۹ | ای حطیم امروز آید بر تو زود | صدهزاران نورْ از خورشیدِ جود | |
۹۲۰ | ای حَطیم امروز آرَد در تو رَخْت | مُحْتَشَم شاهی که پیکِ اوست بَخت | |
۹۲۱ | ای حَطیم امروز بیشَک از نوی | مَنْزِلِ جانهایِ بالایی شَوی | |
۹۲۲ | جانِ پاکانْ طُلْب طُلْب و جَوْق جَوْق | آیَدَت از هر نواحی مَستِ شوق | |
۹۲۳ | گشت حیران آن حَلیمه زان صدا | نه کسی در پیش نه سویِ قَفا | |
۹۲۴ | شش جِهَت خالی زِ صورت وین نِدا | شُد پَیاپِی آن نِدا را جانْ فِدا | |
۹۲۵ | مُصْطَفی را بر زمین بِنْهاد او | تا کُند آن بانگِ خوش را جُست و جو | |
۹۲۶ | چَشم میاَنْداخت آن دَمْ سو به سو | که کجایَست این شَهِ اسرارگو؟ | |
۹۲۷ | کین چُنین بانگِ بلند از چَپّ و راست | میرَسَد یا رَب رسانَنده کجاست؟ | |
۹۲۸ | چون نَدید او خیره و نومید شُد | جسمْ لَرْزان هَمچو شاخ بید شُد | |
۹۲۹ | باز آمد سویِ آن طِفْلِ رَشید | مُصْطَفی را بر مَکانِ خود نَدید | |
۹۳۰ | حیرت اَنْدَر حیرت آمد بر دِلَش | گشت بَسْ تاریک از غَمْ مَنْزِلَش | |
۹۳۱ | سویِ مَنْزِلها دَوید و بانگ داشت | که کِه بر دُردانهاَم غارت گُماشت؟ | |
۹۳۲ | مَکّیان گفتند ما را عِلْم نیست | ما ندانستیم کان جا کودکیست | |
۹۳۳ | ریخت چَندان اَشک و کرد او بَسْ فَغان | که ازو گِریان شُدند آن دیگران | |
۹۳۴ | سینه کوبان آن چُنان بِگْریست خَوش | کَاخْتَران گِریان شُدند از گریهاَش |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!