مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۳۹ – حِکایَتِ آن پیرِ عَرَب که دِلالَت کرد حَلیمه را به اِسْتِعانَت به بُتان

 

۹۳۵ پیرمردی پیشش آمد با عَصا کِی حَلیمه چه فُتاد آخِر تورا
۹۳۶ که چُنین آتش زِ دلْ اَفْروختی این جِگَرها را زِ ماتَم سوختی؟
۹۳۷ گفت احمد را رَضیعَم مُعْتَمَد پَس بیاوَرْدم که بِسْپارَم به جَد
۹۳۸ چون رَسیدم در حَطیم آوازها می‌رَسید و می‌شَنیدم از هوا
۹۳۹ من چو آن اَلْحان شَنیدم از هوا طِفْل را بِنْهادَم آن جا زان صَدا
۹۴۰ تا بِبینَم این نِدا آوازِ کیست؟ که نِدایی بَسْ لَطیف و بَسْ شَهی‌ست
۹۴۱ نَزْ کسی دیدم به گِردِ خود نِشان نه نِدا می مُنْقَطِع شُد یک زمان
۹۴۲ چون که واگشتم زِ حیرت‌هایِ دل طِفْل را آن جا نَدیدم وایِ دل
۹۴۳ گُفتَش ای فرزند تو اَنْدُه مَدار که نِمایَم مَر تورا یک شهریار
۹۴۴ که بگوید گَر بخواهد حالِ طِفْل او بِدانَد مَنْزِل و تَرحالِ طِفْل
۹۴۵ پَس حَلیمه گفت ای جانَم فِدا مَر تورا ای شیخِ خوبِ خوش‌نِدا
۹۴۶ هین مرا بِنْمایْ آن شاهِ نَظَر کِشْ بُوَد از حالِ طِفْلِ من خَبَر
۹۴۷ بُرد او را پیشِ عُزّی کین صَنَم هست در اَخْبارِ غَیْبی مُغْتَنَم
۹۴۸ ما هزاران گُم شده زو یافتیم چون به خِدمَت سویِ او بِشْتافتیم
۹۴۹ پیر کرد او را سُجود و گفت زود ای خداوندِ عَرَب ای بَحْرِ جود
۹۵۰ گفت ای عُزّی تو بس اِکْرام‌ها کرده‌یی تا رَسْته‌ایم از دام‌ها
۹۵۱ بر عَرَب حَقْ است از اِکْرامِ تو فَرض گشته تا عَرَب شد رامِ تو
۹۵۲ این حَلیمه یْٔ سَعْدی از اومیدِ تو آمد اَنْدَر ظِلِّ شاخِ بیدِ تو
۹۵۳ که ازو فرزندْ طِفْلی گُم شُده‌ست نامِ آن کودک مُحَمَّد آمده‌ست
۹۵۴ چون مُحَمَّد گفت آن جُمله بُتان سَرنِگون گشتند و ساجِد آن زمان
۹۵۵ که بُرو ای پیر این چه جُست و جوست؟ آن مُحَمَّد را که عَزْلِ ما ازوست
۹۵۶ ما نِگون و سَنگسار آییم ازو ما کَساد و بی‌عِیار آییم ازو
۹۵۷ آن خیالاتی که دیدَندی زِ ما وَقتِ فَتْرَت گاه گاه اَهْل هوا
۹۵۸ گُم شود چون بارگاهِ او رَسید آب آمد مَر تَیَمُّم را دَرید
۹۵۹ دور شو ای پیر فِتْنه کَم فُروز هین زِ رَشکِ اَحمَدی ما را مَسوز
۹۶۰ دور شو بَهرِ خدا ای پیر تو تا نَسوزی ز آتشِ تَقْدیر تو
۹۶۱ این چه دُمِّ اَژدَها اَفْشردن است؟ هیچ دانی چه خَبَر آوَرْدن است؟
۹۶۲ زین خَبَر جوشَد دلِ دریا و کان زین خَبَر لَرْزان شود هفت آسْمان
۹۶۳ چون شَنید از سنگ‌ها پیر این سُخُن پَس عَصا اَنْداخت آن پیرِ کُهُن
۹۶۴ پَس زِ لَرْزه و خَوْف و بیمِ آن نِدا پیرْ دَندان‌ها به هم بر می‌زَدی
۹۶۵ آن چُنانْک اَنْدَر زمستانْ مَردِ عور او هَمی لَرزید و می‌گفت ای ثُبور
۹۶۶ چون دَران حالَت بِدید او پیر را زان عَجَب گُم کرد زنْ تَدبیر را
۹۶۷ گفت پیر اگر چه من در مِحْنَتَم حیرتْ اَنْدَر حیرتْ اَنْدَر حیرتَم
۹۶۸ ساعتی بادَم خَطیبی می‌کُند ساعتی سَنگم ادیبی می‌کُند
۹۶۹ بادْ با حَرفَم سُخَن‌ها می‌دَهَد سنگ و کوهَم فَهْم اشیا می‌دَهَد
۹۷۰ گاهْ طِفْلَم را رُبوده غَیْبیان غَیْبیانِ سَبزْ پَرِّ آسْمان
۹۷۱ از که نالَم؟ با کِه گویم این گِلِه؟ من شُدم سودایی اکنون صد دِلِه
۹۷۲ غَیْرتَش از شَرحِ غَیْبَم لب بِبَست این قَدَر گویم که طِفْلَم گُم شده‌ست
۹۷۳ گَر بگویم چیزِ دیگر من کُنون خَلْق بَندَنْدَم به زنجیرِ جُنون
۹۷۴ گفت پیرش کی حَلیمه شاد باش سَجْدهٔ شُکر آر و رو را کَمْ خَراش
۹۷۵ غَم مَخور یاوه نَگَردد او زِ تو بلکه عالَم یاوه گردد اَنْدَرو
۹۷۶ هر زمان از رَشکِ غَیْرت پیش و پَس صد هزاران پاسْبان است و حَرَس
۹۷۷ آن نَدیدی کان بُتان ذو فُنون چون شُدند از نامِ طِفْلَت سَرنِگون؟
۹۷۸ این عَجَب قَرنی‌ست بر رویِ زمین پیر گشتم من نَدیدم جِنْس این
۹۷۹ زین رسالَت سنگ‌ها چون ناله داشت تا چه خواهد بر گُنَه کاران گُماشت؟
۹۸۰ سنگْ بی‌جُرم است در مَعْبودی‌اَش تو نه‌یی مُضْطَر که بَنده بودی‌اَش
۹۸۱ او که مُضْطَر این چُنین تَرسان شُده‌ست تا که بر مُجرِم چه‌ها خواهند بَست؟

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *