مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۰۱ – رُجوع کردن به قِصّهٔ آن پایْمَرد و آن غریبِ وامْدار و بازگشتنِ ایشان از سَرِ گورِ خواجه و خواب دیدنِ پایْمَرد خواجه را اِلی آخِرِهِ
۳۵۲۷ | بینِهایَت آمد این خوش سَرگُذشت | چون غریب از گورِ خواجه باز گشت | |
۳۵۲۸ | پایْ مَردَش سویِ خانهیْ خویش بُرد | مُهْرِ صد دینار را فا او سِپُرد | |
۳۵۲۹ | لوتَش آورد و حکِایَتهاش گفت | کَزْ امید اَنْدَر دِلَش صد گُل شِکُفت | |
۳۵۳۰ | آنچه بَعْدَ الْعُسْر یُسْر او دیده بود | با غریب از قِصّهٔ آنْ لَب گُشود | |
۳۵۳۱ | نیمْشب بُگْذشت و افسانه کُنان | خوابَشان اَنْداخت تا مَرعایِ جان | |
۳۵۳۲ | دید پامَرد آن هُمایون خواجه را | اَنْدَر آن شبْ خواب بر صَدْرِ سَرا | |
۳۵۳۳ | خواجه گفت ای پایمَردِ با نَمَک | آنچه گفتی من شَنیدم یک به یک | |
۳۵۳۴ | لیکْ پاسُخ دادَنَم فَرمان نبود | بیاِشارَت لب نَیارِسْتم گُشود | |
۳۵۳۵ | ما چو واقِف گشتهایم از چون و چند | مُهْر بر لبهایِ ما بِنْهادهاند | |
۳۵۳۶ | تا نگردد رازهایِ غَیْبْ فاش | تا نگردد مُنْهَدِم عیش و مَعاش | |
۳۵۳۷ | تا نَدَرَّد پَردهٔ غَفْلَت تمام | تا نَمانَد دیگِ مِحْنَت نیمْخام | |
۳۵۳۸ | ما همه گوشیم کَر شُد نَقْشِ گوش | ما همه نُطْقیم لیکِنْ لَبْ خَموش | |
۳۵۳۹ | هر چه ما دادیم دیدیم این زمان | این جهان پَردهست و عَیْن است آن جهان | |
۳۵۴۰ | روزِ کِشْتن روزِ پنهان کردن است | تُخْم در خاکی پَریشان کردن است | |
۳۵۴۱ | وَقتِ بِدْرودَن گَهِ مِنْجَل زدن | روزِ پاداش آمد و پیدا شُدن |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!