مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۰۸ – حِکایَتِ صَدْرِ جهان بُخارا که هر سایِلی که به زبان بِخواستی از صَدْقهٔ عامِّ بیدَریغ او مَحْروم شُدی و آن دانشمندِ دَرویش به فراموشی و فَرْطِ حِرْصِ و تَعْجیل به زبان بِخواست در موکِب صَدْرِ جهان از وِیْ رو بِگَردانید و او هر روز حیلهیی نو ساختی و خود را گاهْ زَن کردی زیرِ چادَر وگاهْ نابینا کردی و چَشم و رویِ خود بسته به فِراسَتَش بِشْناختی اِلی آخِرِهِ
۳۸۱۲ | در بُخارا خویِ آن خواجیم اَجَل | بود با خواهَنْدگانْ حُسنِ عَمَل | |
۳۸۱۳ | دادِ بسیار و عَطایِ بیشُمار | تا به شب بودی زِ جودَش زَر نِثار | |
۳۸۱۴ | زَر به کاغذپارهها پیچیده بود | تا وجودش بود میاَفْشانْد جود | |
۳۸۱۵ | هَمچو خورشید و چو ماهِ پاکْباز | آنچه گیرند از ضیا بِدْهَند باز | |
۳۸۱۶ | خاک را زَرْبَخش کِه بْوَد؟ آفتاب | زَر ازو در کان و گنج اَنْدَر خَراب | |
۳۸۱۷ | هر صَباحی یک گُرُه را راتِبه | تا نَمانَد اُمَّتی زو خایبه | |
۳۸۱۸ | مُبْتَلایان را بُدی روزی عَطا | روزِ دیگر بیوَگان را آن سَخا | |
۳۸۱۹ | روزِ دیگر بر عَلَویان مُقِل | با فَقیهانِ فَقیرِ مُشْتَغِل | |
۳۸۲۰ | روزِ دیگر بر تَهیدَستانِ عام | روزِ دیگر بر گِرفتارانِ وام | |
۳۸۲۱ | شَرطِ او آن بود که کَس با زبان | زَرْ نخواهد هیچ نَگْشاید لَبان | |
۳۸۲۲ | لیکْ خامُش بر حَوالیِّ رَهَش | ایستاده مُفْلِسانْ دیوارْوَش | |
۳۸۲۳ | هر کِه کردی ناگهان با لَبْ سؤال | زو نَبُردی زین گُنَه یک حَبّه مال | |
۳۸۲۴ | مَنْ صَمَتْ مِنْکُمْ نَجا بُد یاسهاَش | خامُشان را بود کیسه وْ کاسهاَش | |
۳۸۲۵ | نادِرا روزی یکی پیری بِگُفت | دِه زَکاتَم که مَنَم با جوعْ جُفُت | |
۳۸۲۶ | مَنْع کرد از پیر و پیرش جِدْ گرفت | مانْده خَلْق از جِدِّ پیر اَنْدَر شِگِفت | |
۳۸۲۷ | گفت بَس بیشَرمْ پیری ای پدر | پیر گفت از من تویی بیشَرمْ َتَر | |
۳۸۲۸ | کین جهان خوردیّ و خواهی تو زِ طَمْع | کان جهان با این جهان گیری به جَمع | |
۳۸۲۹ | خَندهش آمد مالْ داد آن پیر را | پیرِ تنها بُرد آن توفیر را | |
۳۸۳۰ | غیرِ آن پیر ایچْ خواهنده ازو | نیمْ حَبّه زَر ندید و نه تَسو | |
۳۸۳۱ | نوبَتِ روزِ فَقیهانْ ناگهان | یک فَقیه از حِرْص آمد در فَغان | |
۳۸۳۲ | کرد زاریها بَسی چاره نبود | گفت هر نوعی نَبودَش هیچ سود | |
۳۸۳۳ | روزِ دیگر با رُگو پیچید پا | ناکِس اَنْدَر صَفِّ قَوْمِ مُبْتَلا | |
۳۸۳۴ | تَخْتهها بر ساقْ بَست از چَپّ و راست | تا گُمان آید که او اِشْکَسْتهپاست | |
۳۸۳۵ | دیدَش و بِشْناخْتَش چیزی نداد | روزِ دیگر رو بپوشید از لُباد | |
۳۸۳۶ | هم بِدانِسْتَش نَدادَش آن عزیز | از گُناه و جُرمِ گفتنْ هیچ چیز | |
۳۸۳۷ | چون که عاجز شُد زِ صد گونه مَکید | چون زَنان او چادَری بر سَر کَشید | |
۳۸۳۸ | در میانِ بیوگان رَفت و نِشَست | سَر فرو اَفْکَند و پنهان کرد دست | |
۳۸۳۹ | هم شِناسیدَش نَدادَش صَدْقهیی | در دِلَش آمد زِ حِرمانْ حُرقهیی | |
۳۸۴۰ | رَفت او پیشِ کَفَنخواهی پِگاه | که بِپیچَم در نَمَد نِهْ پیشِ راه | |
۳۸۴۱ | هیچ مَگْشا لَب نِشین و مینِگَر | تا کُند صَدْرِ جهان این جا گُذر | |
۳۸۴۲ | بوکْ بینَد مُرده پِنْدار به ظَنْ | زَر در اَنْدازَد پِیِ وجْهِ کَفَن | |
۳۸۴۳ | هر چه بِدْهَد نیمِ آن بِدْهَم به تو | همچُنان کرد آن فَقیرِ صِلّهجو | |
۳۸۴۴ | در نَمَد پیچید و بر راهَش نَهاد | مَعْبَرِ صَدْرِ جهان آن جا فُتاد | |
۳۸۴۵ | زَر دَر اَنْدازید بر رویِ نَمَد | دست بیرون کرد از تَعْجیلِ خَود | |
۳۸۴۶ | تا نگیرد آن کَفَنخواه آن صِلِه | تا نَهان نَکْنَد ازو آن دَهْ دِلِه | |
۳۸۴۷ | مُرده از زیرِ نَمَد بَر کرد دست | سَر بُرون آمد پِیِ دَستَش زِ پَست | |
۳۸۴۸ | گفت با صَدْرِ جهان چون بِسْتَدَم | ای بِبَسْته بر من اَبْوابِ کَرَم؟ | |
۳۸۴۹ | گفت لیکِن تا نَمُردی ای عَنود | از جَنابِ من نَبُردی هیچ جود | |
۳۸۵۰ | سِرِّ موتوا قَبْلِ مَوْتٍ این بُوَد | کَز پَسِ مُردنْ غَنیمَتها رَسَد | |
۳۸۵۱ | غیرِ مُردن هیچ فرهنگی دِگَر | در نَگیرَد با خدایِ ای حیلهگَر | |
۳۸۵۲ | یک عِنایَت بِه زِ صدگونِ اِجْتِهاد | جَهْد را خَوْف است از صدگون فَساد | |
۳۸۵۳ | وان عِنایَت هست موقوفِ مَمات | تَجْربه کردند این رَهْ را ثِقات | |
۳۸۵۴ | بلکه مرگش بیعِنایَت نیز هست | بی عِنایَتْ هان و هان جایی مَایست | |
۳۸۵۵ | آن زُمُرُّد باشد این اَفْعیِّ پیر | بی زُمُرُّد کِی شود اَفْعی ضَریر؟ |
#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا
حاکم ولایت بخارا که اخلاقی بسیار نیکو داشت از نیازمندان، فراوان دستگیری میکرد. اما روشی خاص در عطای صِلَتها داشت. بدین صورت که هر صبح نیازمندان بر سر راهش صف کشند و نیاز خود را بر زبان نیاورند و منتظر بایستند تا حاکم از آنجا عبور کرده و عطایی درخور به آنها ببخشد و اگر کسی حاجت خود را بر زبان میآورد چیزی به او نمیرسید. دیگر اینکه هر روز مختص گروهی از نیازمندان بود، روزی برای بیماران، روزی برای بیوگان و روزی برای فقیهان و …
روزی پیرمردی کم حوصله و تندزبان با صدایی بلند و طلبکارانه از حاکم صِلَتی خواست. حاکم که از لحن او خشمگین شده بود با حالت تمسخرآمیزی گفت: پدرجان واقعا که آدمی بیحیاتر از تو ندیدهام. پیرمرد در جواب گفت: تو از من بیحیاتری که میخواهی هم دنیا را بگیری و هم آخرت را! این دنیا و مالش را که گرفتهای و میخواهی با کمی صدقه آخرت را هم قبضه کنی؟! حالا من بیحیاترم یا تو؟! حاکم ازین حاضرجوابی پیرمرد به خنده افتاد و مال زیادی به او بخشید. در واقع او تنها کسی بود که توانست با درخواست زبانی چیزی از حاکم بگیرد. فردای آنروز که نوبت فقیهان بود، فقیهی با فریاد و فغان از حاکم چیزی درخواست کرد. اما حاکم چیزی به او نداد. فقیه که میخواست هرطور شده چیزی از حاکم بگیرد، روز دیگر پای خود را پیچید و در صف بیماران ایستاد. اما حاکم اورا شناخت و چیزی به او نداد. روز دیگر فقیه صورت خود را پوشاند و درصف ایستاد اما حاکم او را شناخت و باز چیزی نصیبش نشد. تا اینکه روز بعد سراغ کفن خواهی (کسی که از افراد غنی، برای هزینه کفن و دفن فقرا و بیکسان اعانه جمع میکند) رفت و قرار شد خود را در نمدی بپیچد و بر مسیر حاکم قرار گیردو هر چه حاکم بخشید باهم تقسیم کنند. وقتی حاکم از آنجا گذشت با این تصور که مردهای بیکس روی زمین مانده، پولی بر او انداخت. فقیه سریع دست از نمد بیرون آورد و پول را ربود و سر بلند کرد و رو به حاکم گفت: دیدی آخر زر از تو ستاندم؟! حاکم گفت: اما تا نمُردی، نبُردی!!
رازی که مولانا درین حکایت میگشاید، راز مرگ اختیاری، موتوا قبل ان تموتوا است. یعنی مادام که سالک از خودبینی رها نشود به فتح و گشایش ربانی نرسد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!