مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۰۹ – حِکایَتِ آن دو برادر یکی کوسه و یکی اَمْرَد در عَزَب خانه‌یی خُفتَند شبی اِتِّفاقا اَمْرَد خِشْت‌ها بر مَقْعَدِ خود اَنْبار کرد عاقِبَت دَبّاب دَبّ آوَرْد و آن خِشْت‌ها را به حیله و نَرمی از پَسِ او بَرداشت کودک بیدار شُد به جنگ که این خِشْت‌ها کو؟ کجا بُردی و چرا بُردی؟ او گفت تو این خِشْت‌ها را چرا نهادی؟ اِلی آخِرِهِ

 

۳۸۵۶ اَمْردیّ و کوسه‌یی دراَنْجُمَن آمدند و مَجْمَعی بُد در وَطَن
۳۸۵۷ مُشْتَغِل مانْدند قَوْمِ مُنْتَجَب روز رفت و شُد زمانه ثُلْثِ شب
۳۸۵۸ زان عَزَب‌خانه نَرَفتند آن دو کَس هم بِخُفتَند آن سو از بیمِ عَسَس
۳۸۵۹ کوسه را بُد بر زَنَخْدان چارْ مو لیکْ هَمچون ماهِ بَدْرَش بود رو
۳۸۶۰ کودکِ اَمْرَد به صورت بود زشت هم نَهاد اَنْدَر پَسِ کونْ بیست خِشْت
۳۸۶۱ لوطی‌یی دَبّ بُرد شب در اَنْبُهی خِشْت‌ها را نَقْل کرد آن مُشْتَهی
۳۸۶۲ دستْ چون بر وِیْ زد او از جا بِجَست گفت هَی تو کیستی؟ ای سگ‌پَرَست
۳۸۶۳ گفت این سی خِشْت چون اَنْباشتی؟ گفت تو سی خِشْت چون بَرداشتی؟
۳۸۶۴ کودکِ بیمارم و از ضَعْفِ خود کردم این جا اِحْتیاط و مُرتَقَد
۳۸۶۵ گفت اگر داری زِ رَنْجوری تَفی چون نَرفتی جانِب دارُ الشِّفا؟
۳۸۶۶ یا به خانه‌یْ یک طَبیبی مُشْفِقی که گُشادی از سَقامَت مَغْلَقی؟
۳۸۶۷ گفت آخِر من کجا دانم شُدن که به هرجا می‌رَوَم من مُمْتَحَن
۳۸۶۸ چون تو زِنْدیقی پَلیدی مُلْحِدی می بَر آرَد سَر به پیشَم چون دَدی
۳۸۶۹ خانقاهی که بُوَد بهتر مَکان من ندیدمْ یک دَمی در وِیْ اَمان
۳۸۷۰ رو به من آرَنْد مُشتی حَمْزه‌خوار چَشم‌ها پُر نُطْفه کَفْ خایه‌ فَشار
۳۸۷۱ وان که ناموسی‌ست خود از زیرْ زیر غَمْزه دُزدَد می‌دَهَد مالِش به کیر
۳۸۷۲ خانقَه چون این بُوَد بازارِ عام چون بُوَد خَر گَلّه و دیوانِ خام؟
۳۸۷۳ خَر کجا ناموس و تَقْوی از کجا؟ خَر چه داند خَشْیَت و خَوْف و رَجا؟
۳۸۷۴ عقل باشد ایمِنی و عَدلْ‌جو بر زَن و بر مَرد اما عقلْ کو؟
۳۸۷۵ وَرْ گُریزَم من رَوَم سویِ زَنان هَمچو یوسُف اُفْتَم اَنْدَر اِفْتِتان
۳۸۷۶ یوسُف از زَن یافت زندان و فُشار من شَوَم توزیعْ بر پنجاه دار
۳۸۷۷ آن زنان از جاهِلی بر من تَنَند اَوْلیاشانْ قَصْدِ جانِ من کُنند
۳۸۷۸ نه زِ مَردان چاره دارم نَز زَنان چون کُنم که نی ازینم نه از آن؟
۳۸۷۹ بَعد از آن کودک به کوسه بِنْگَریست گفت او با آن دو مو از غَمْ بَری ست
۳۸۸۰ فارغ است از خِشْت و از پیکارِ خِشْت وَزْ چو تو مادرفُروشِ کِنْگِ زشت
۳۸۸۱ بر زَنَخ سه چارْ مو بَهْرِ نُمون بهتر از سی خِشْت گِرْداگِردِ کون
۳۸۸۲ ذَرّه‌یی سایهٔ عِنایَت بهتراست از هزاران کوشِشِ طاعَت‌پَرَست
۳۸۸۳ زان که شَیْطانْ خِشْتِ طاعَت بَر کَند گَر دو صد خِشْت است خود را رَهْ کُند
۳۸۸۴ خِشْت اگر پُرَّست بِنْهاده‌ی ْتواست آن دو سه مو از عَطایِ آن سواست
۳۸۸۵ در حقیقت هر یکی مو زان کُهی‌ست کان اَمان‌نامه‌یْ صِلِه‌یْ شاهَنْشَهی‌ست
۳۸۸۶ تو اگر صد قُفْلِ بِنْهی بر دَری بَر کَنَد آن جُمله را خیره‌سَری
۳۸۸۷ شَحْنه‌یی از موم اگر مُهْری نَهَد پَهْلَوانان را از آن دل بِشْکُهَد
۳۸۸۸ آن دو سه تارِ عِنایَت هَمچو کوه سَدّ شُد چون فَرّ سیما در وُجوه
۳۸۸۹ خِشْت را مَگْذار ای نیکوسِرِشت لیکْ هم ایمِن مَخُسپ از دیوِ زشت
۳۸۹۰ رو دو تا مو زان کَرَم با دست آر وان گَهان ایمِن بِخُسپ و غَم مَدار
۳۸۹۱ نَوْمِ عالِمْ از عبادت بِهْ بُوَد آن چُنان عِلْمی که مُسْتَنْبِه بُوَد
۳۸۹۲ آن سُکونِ سابِح انْدَر آشنا بِهْ زِ جَهْدِ اَعْجَمی با دست و پا
۳۸۹۳ اَعْجَمی زد دست و پا و غَرق شُد می‌رَوَد سَبّاح ساکِن چون عُمُد
۳۸۹۴ عِلْمْ دریایی‌ست بی‌حَدّ و کِنار طالِبِ عِلْم است غَوّاص بِحار
۳۸۹۵ گَر هزاران سال باشد عُمرِ او او نگردد سیرْ خود از جُست و جو
۳۸۹۶ کان رَسولِ حَقْ بِگُفت اَنْدَر بَیان این که مَنْهومان هُما لا یَشْبَعان

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *