مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۱۸ – حِکایَت آن شَخْص که خواب دید که آنچه میطَلَبی از یَسار به مصر وفا شود آن جا گنجیست در فُلان مَحلّه در فُلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیدهایم که گنجیست به بغداد در فُلان مَحلّه در فُلان خانه نامِ مَحلّه و خانهٔ این شَخْص بِگفت آن شَخْص فَهْم کرد که آن گنج در مصر گفتن جِهَتِ آن بود که مرا یَقین کنند که در غیرِ خانهٔ خود نمیباید جُستن وَلیکِن این گنجِ یَقین و مُحَقَّق جُز در مصر حاصِل نشود
۴۲۱۹ | بود یک میراثیِ مال و عَقار | جُمله را خورْد و بِمانْد او عور و زار | |
۴۲۲۰ | مالِ میراثی ندارد خودْ وَفا | چون به ناکام از گذشته شُد جُدا | |
۴۲۲۱ | او نَدانَد قَدْر هم کآسان بیافت | کو به کَدّ و رنج و کَسبَش کَم شتافت | |
۴۲۲۲ | قَدرِ جانْ زان مینَدانی ای فُلان | که بِدادَت حَق به بَخشِشْ رایگان | |
۴۲۲۳ | نَقْد رفت و کاله رفته و خانهها | مانْد چون جُغدان در آن ویرانهها | |
۴۲۲۴ | گفت یا رَب بَرگ دادی رفت بَرگ | یا بِدِه برگیّ و یا بِفْرست مرگ | |
۴۲۲۵ | چون تَهی شُد یادِ حَق آغاز کرد | یا رَب و یا رَب اَجِرنی ساز کرد | |
۴۲۲۶ | چون پَیَمبَر گفت مؤمن مِزْهَراست | در زمانِ خالییی ناله گَراست | |
۴۲۲۷ | چون شود پُر مُطربَش بِنْهَد زِ دست | پُر مَشو کآسیبِ دستِ او خوش است | |
۴۲۲۸ | تی شو و خوش باش بَیْنَ اِصْبَعَیْن | کَزْ مِیِ لا اَیْن سَرمَست است اَیْن | |
۴۲۲۹ | رفت طُغیان آب از چَشمَش گُشاد | آبِ چَشمَش زَرعِ دین را آب داد |
#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا
مردی که ثروت هنگفتی به ارث برده بود، همه آن را به یکباره به هدر داد و به خاک سیاه فقر نشست. چون از شدت فقر دچار استیصال و دلشکستگی شد خالصانه رو به درگاه خدا آورد و به راز و نیاز پرداخت.تا آنکه شبی در خواب هاتفی بدو گفت: هرچه سریعتر وطنت بغداد را به سمت مصر ترک کن تا در آنجا به خواستهات برسی. مرد با امید فراوان راهی سفر شدو چون به مصر رسید هیچ پولی برایش نمانده بود چاره ای جز گدایی ندید. اما چون این کار برایش سخت و سنگین میآمد تصمیم گرفت شب به گدایی برود تا کسی چهرهاش را نشناسد.در آن ایام چون محلههای مصر به خاطر وجود دزدان ناامن شده بود ، داروغه و شبگردانش شبها در کوچه ها کشیک داده و عابران را دستگیر میکردند. مرد غریبه شب به کوچه ای شد و هنوز مردد بود که بانگ گدایی سر دهد یا نه که داروغه او را دید و یقهاش را چسبید و او را به باد مشت و لگد گرفت که بگو همدستانت کجایند و قرار بود امشب به کجا دستبرد بزنید….مرد هم ناله کنان امان میخواست. داروغه لختی از ضرب و شتم ایستاد و مرد غریبه با سو گند فراوان گفت که والله من دزد نیستم و در پی چنین خوابی که دیدم از بغداد به مصر شدم و الخ… داروغه که به خاطر لحن مرد به صدق گفتارش واقف گشت با تمسخر توام با دلسوزی رو به او گفت: آخر تو به خاطر یک رویا حاضر شدی اینهمه راه را طی کنی؟! آخر مردک عقلت کجاست؟! خود من بارها خواب دیدهام که در بغداد در فلان محله، در فلان خانه گنجی نهفته است، اما به آن خوابها توجهی نکردهام. جالب بود که تمام نشانیهای داروغه با آدرس مرد در بغداد یکی بود. مرد فهمید گنجی که به دنبال آن آمده در شهر خود و در خانه خود قرار دارد و یافتن آن موقوف برین بوده که رنج سفر به مصر را تحمل کند. پس به بغداد شد و گنج را یافت و زندگیش را سامان داد.
منظور از حکایت اینکه: گنج حقیقت در اندرون بشر است حال آنکه او سالها آواره اینجا و آنجاست…
سلام و خدا قوت
عالیه استفاده میکنم.
راجع به بحث کردن هم توضیح بدین ممنون میشم.
خوب این همه راه امدداروغه ادرس گنج دادمگرنه توشهرخودبود که پیدانمیکرد
💗