مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۲۵ – مُکَرَّر کردن برادران پَند دادن بزرگین را و تاب ناآوردنِ او آن پَند را و در رَمیدنِ او ازیشان شَیْدا و بی‌خود رفتن و خود را در بارگاهِ پادشاه انداختن بی‌دَستوری خواستن لیک از فَرطِ عشق و مَحَبَّت نه از گُستاخی و لااُبالی الی آخِرِهِ

 

۴۳۹۹ آن دو گُفتندَش که اَنْدَر جانِ ما هست پاسخ‌ها چو نَجْمْ اَنْدَر سَما
۴۴۰۰ گَر نگوییم آن نَیایَد راست نَرد وَرْ بگوییم آن دِلَت آید به دَرد
۴۴۰۱ هَمچو چَغْزیم اَنْدَر آب از گفت اَلَم وَزْ خَموشی اِخْتِناق است و سَقَم
۴۴۰۲ گَر نگوییم آتشی را نور نیست وَرْ بگوییم آن سُخَن دَستور نیست
۴۴۰۳ در زمان بَرجَست کِی خویشان وَداع اِنَّمَا الدُّنیا و ما فیها مَتاع
۴۴۰۴ پَس بُرون جَست او چو تیری از کَمان که مَجالِ گفت کَم بود آن زمان
۴۴۰۵ اَنْدَر آمد مَست پیشِ شاهِ چین زود مَستانه بِبوسید او زمین
۴۴۰۶ شاه را مَکشوفْ یک یک حالَشان اوَّل و آخِر غَم و زِلْزالَشان
۴۴۰۷ میش مشغول است در مَرعایِ خویش لیک چوپان واقِف است از حالِ میش
۴۴۰۸ کُلُّکُم راعٍ بِدانَد از رَمه کی عَلَف‌خواراست و کی در مَلْحَمه؟
۴۴۰۹ گرچه در صورت از آن صَفْ دور بود لیک چون دَفْ در میانِ سور بود
۴۴۱۰ واقِف از سوز و لَهیبِ آن وُفود مَصلَحَت آن بُد که خُشک آورده بود
۴۴۱۱ در میانِ جانَشان بود آن سَمی لک قاصِد کرده خود را اَعْجَمی
۴۴۱۲ صورتِ آتش بُوَد پایان دیگ مَعنیِ آتش بود در جانِ دیگ
۴۴۱۳ صورتش بیرون و مَعْنیش اَنْدَرون مَعنیِ معشوقِ جان در رَگْ چو خون
۴۴۱۴ شاهزاده پیشِ شَهْ زانو زده دَهْ مُعَرِّف شارِحِ حالَش شُده
۴۴۱۵ گرچه شَهْ عارف بَد از کُل پیشْ پیش لیک می‌کردی مُعَرِّف کارِ خویش
۴۴۱۶ در دَرونْ یک ذَرّه نورِ عارفی بِهْ بُوَد از صد مُعَرِّف ای صَفی
۴۴۱۷ گوش را رَهْنِ مُعَرِّف داشتن آیَتِ مَحْجوبی است و حَزْر و ظَن
۴۴۱۸ آن که او را چَشم دل شُد دیدبان دید خواهد چَشم او عَیْنُ الْعِیان
۴۴۱۹ با تَواتُر نیست قانِع جانِ او بَلْ زِ چَشمِ دل رَسَد ایقانِ او
۴۴۲۰ پَس مُعَرِّف پیشِ شاهِ مُنْتَجَب در بَیانِ حالِ او بُگْشود لب
۴۴۲۱ گفت شاها صَیْدِ اِحْسانِ تواست پادشاهی کُن که بی بیرون شو است
۴۴۲۲ دست در فِتْراکِ این دولت زَده ست بر سَرِ سَرمَستِ او بَرمالْ دست
۴۴۲۳ گفت شَهْ هر مَنْصِبیّ و مُلْکَتی کِالْتِماسَش هست یابَد این فَتی
۴۴۲۴ بیست چندان مُلْک کو شُد زان بَری بَخشَمَش این جا و ما خود بر سَری
۴۴۲۵ گفت تا شاهیت در وِیْ عشق کاشت جُز هوایِ تو هوایی کِی گُذاشت؟
۴۴۲۶ بَندگیِّ تُش چنان دَرخَورْد شُد که شَهی اَنْدَر دلِ او سَرد شُد
۴۴۲۷ شاهی و شَهْ‌زادگی دَر باخته ست از پِیِ تو در غریبی ساخته ست
۴۴۲۸ صوفی است اَنْداخت خرقه وَجدْ در کِی رَوَد او بر سَرِ خرقه دِگَر؟
۴۴۲۹ مَیْلْ سویِ خرقه‌یی داده و نَدَم آن چُنان باشد که من مَغْبون شُدم
۴۴۳۰ بازدِهْ آن خرقه این سو ای قَرین که نمی‌اَرْزید آن یعنی بدین
۴۴۳۱ دور از عاشق که این فکر آیَدَش وَرْ بِیایَد خاک بر سَر بایَدَش
۴۴۳۲ عشق اَرْزَد صد چو خرقه‌یْ کالْبَد که حَیاتی دارد و حِسّ و خِرَد
۴۴۳۳ خاصه خِرقه‌یْ مُلْکِ دنیا کَابْتَر است پنج دانگِ مَستی‌اَش دَردِ سَراست
۴۴۳۴ مُلْکِ دنیا تَنْ‌پَرستان را حَلال ما غُلام مُلْکِ عشقِ بی‌زوال
۴۴۳۵ عامِلِ عشق است مَعْزولَش مَکُن جُز به عشق خویش مَشغولَش مَکُن
۴۴۳۶ مَنْصِبی کانَم زِ رویَت مُحْجِب است عینِ مَعْزولی‌ست و نامَش مَنْصِب است
۴۴۳۷ موجبِ تاخیرِ این جا آمدن فَقْدِ اِسْتِعداد بود و ضَعْفِ فَن
۴۴۳۸ بی زِ اِسْتِعداد در کانی رَوی بر یکی حَبّه نگردی مُحتَوی
۴۴۳۹ هَمچو عِنّینی که بِکْری را خَرَد گرچه سیمین ‌بَربُوَد کِی بَرخورَد؟
۴۴۴۰ چون چراغی بی‌زِزَیْت و بی‌فَتیل نه کَثیرَسْتَش زِ شمع و نه قَلیل
۴۴۴۱ در گُلستان اَنْدَر آید اَخْشَمی کِی شود مَغزش زِ رَیْحانْ خُرَّمی؟
۴۴۴۲ هَمچو خوبی دِلْبری مِهْمانِ غَر بانگِ چَنگ و بَربَطی در پیشِ کَر
۴۴۴۳ هَمچو مُرغِ خاک کآید در بِحار زان چه یابَد جُز هَلاک و جُز خَسار؟
۴۴۴۴ هَمچو بی‌گندم شُده در آسیا جُز سپیدی ریش و مو نَبْوَد عَطا
۴۴۴۵ آسیایِ چَرخْ بر بی‌گندمان موسپیدی بَخشَد و ضَعْفِ میان
۴۴۴۶ لیک با باگندمان این آسیا مُلْکِ‌بَخش آمد دَهَد کار و کیا
۴۴۴۷ اوَّل اِسْتِعداد جَنَّت بایَدَت تا زِ جَنَّت زندگانی زایَدَت
۴۴۴۸ طِفْلِ نو را از شراب و از کَباب چه حَلاوت؟ وَزْ قُصور و از قِباب؟
۴۴۴۹ حَد ندارد این مَثَل کَم جو سُخُن تو بُرو تَحْصیل اِسْتِعداد کُن
۴۴۵۰ بَهْرِ اِسْتِعداد تا اکنون نِشَت شوق از حَد رفت و آن نامَد به دست
۴۴۵۱ گفت اِسْتِعداد هم از شَهْ رَسَد بی زِ جانْ کِی مُسْتَعِد گردد جَسَد؟
۴۴۵۲ لُطف‌هایِ شَهْ غَمَش را دَر نوشت شُد که صَیْدِ شَهْ کُند او صَیْد گشت
۴۴۵۳ هر کِه در اِشْکارِ چون تو صَیْد شد صَیْد را ناکرده قَیْد او قَیْد شُد
۴۴۵۴ هرکِه جویایِ امیری شُد یَقین پیش از آن او در اسیری شُد رَهین
۴۴۵۵ عکس می‌دان نَقْشِ دیباجه‌یْ جهان نامِ هر بَنده‌یْ جهانْ خواجه‌یْ جهان
۴۴۵۶ ای تَن کَژْ فِکْرَتِ مَعْکوس‌رو صد هزار آزاد را کرده گِرو
۴۴۵۷ مُدّتی بُگْذار این حیلَت پَزی چند دَم پیش از اَجَل آزاد زی
۴۴۵۸ وَرْ در آزادیت چون خَر راه نیست هَمچو دَلوَت سَیْر جُز در چاه نیست
۴۴۵۹ مُدّتی رو تَرکِ جان من بگو رو حَریفِ دیگری جُز من بِجو
۴۴۶۰ نوبَتِ من شُد مرا آزاد کُن دیگری را غیرِ من داماد کُن
۴۴۶۱ ای تَنِ صدکاره تَرکِ من بگو عُمرِ من بُردی کسی دیگر بِجو

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *