مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۳۳ – مُتوفّی شُدنِ بُزرگین از شَهْ‌زادگان و آمدنِ برادرِ میانین به جَنازهٔ برادر که آن کوچکین صاحِبِ‌فِراش بود از رَنْجوری و نَواختنِ پادشاهْ میانین را تا او هم لَنْگِ اِحْسان شُد مانْد پیشِ پادشاه صد هزار از غَنایِمِ غَیْبی و عَیْنی بِدو رَسید از دولت و نَظَرِ آن شاه مَعَ تَقْریرِ بَعْضِهِ

 

۴۶۴۷ کوچکین رَنْجور بود و آن وَسَط بَر جَنازه‌یْ آن بُزرگ آمد فَقَط
۴۶۴۸ شاه دیدش گفت قاصِد کین کی است که از آن بَحْراست و این هم ماهی است؟
۴۶۴۹ پَس مُعَرِّف گفت پورِ آن پدر این برادر زان برادر خُردتَر
۴۶۵۰ شَهْ نَوازیدَش که هستی یادگار کرد او را هم بِدان پُرسِش شکار
۴۶۵۱ از نَوازِ شاه آن زارِ حَنیذ در تَنِ خود غیرِ جانْ جانی بِدیذ
۴۶۵۲ در دلِ خود دید عالی غُلْغُله که نَیابَد صوفی آن در صد چِلِه
۴۶۵۳ عَرصه و دیوار و کوه سنگْ‌بافت پیشِ او چون نارِ خندان می‌شِکافت
۴۶۵۴ ذَرّه ذَرّه پیشِ او هَمچون قِباب دَم به دَم می‌کرد صدگون فَتْحِ باب
۴۶۵۵ بابْ گَهْ روزن شُدی گاهی شُعاع خاکْ گَهْ گندم شُدیّ و گاه صاع
۴۶۵۶ در نَظَرها چَرخْ بَس کُهنه وْ قَدید پیشِ چَشمَش هر دَمی خَلْقِ جدید
۴۶۵۷ روحِ زیبا چون که وارَسْت از جَسَد از قَضا بی شک چُنین چَشمَش رَسَد
۴۶۵۸ صد هزاران غَیْب پیشَش شُد پَدید آنچه چَشمِ مَحْرَمان بیند بِدید
۴۶۵۹ آنچه او اَنْدَر کُتُب بَر خوانده بود چَشم را در صورتِ آن بَر گُشود
۴۶۶۰ از غُبارِ مَرکَبِ آن شاهِ نَر یافت او کُحْلِ عُزَیزی در بَصَر
۴۶۶۱ برچُنین گُلْزار دامَن می‌کَشید جُزوْ جُزوش نَعْره زَن هَلْ مِنْ مَزید
۴۶۶۲ گُلْشَنی کَزْ بَقْل رویَد یک دَم است گُلْشَنی کَزْ عقل رویَد خُرَّم است
۴۶۶۳ گُلْشَنی کَزْ گِل دَمَد گردد تَباه گُلْشَنی کَزْ دل دَمَد وافَرْحَتاه
۴۶۶۴ عِلْم‌هایِ با مَزه‌یْ دانسته‌مان زان گُلْستانْ یک دو سه گُلْدَسته دان
۴۶۶۵ زان زَبونِ این دو سه گُلْدَسته‌ایم که دَرِ گُلْزار بر خود بَسته‌ایم
۴۶۶۶ آن‌چُنان مِفْتاح‌ها هر دَم به نان می‌فُتَد ای جان دریغا از بَنان
۴۶۶۷ وَرْ دَمی هم فارغ آرَنْدَت زِ نان گِردِ چارد گَردی و عشقِ زَنان
۴۶۶۸ باز اِسْتِسْقات چون شُد موجْ‌زَن مُلْکِ شهری بایَدَت پُر نان و زن
۴۶۶۹ مار بودی اَژدَها گشتی مگر؟ یک سَرَت بود این زمانی هفت‌سَر
۴۶۷۰ اَژدَهای هفت‌سَر دوزخ بُوَد حِرْص تو دانه‌ست و دوزخْ فَخْ بُوَد
۴۶۷۱ دام را بِدْران بِسوزان دانه را باز کُن دَرهایِ نو این خانه را
۴۶۷۲ چون تو عاشق نیستی ای نَرگدا هَمچو کوهی بی‌خَبَر داری صدا
۴۶۷۳ کوه را گفتار کِی باشد زِ خَود؟ عکس غیراست آن صدا ای مُعْتَمَد
۴۶۷۴ گفتِ تو زان سان که عکسِ دیگری‌ست جُمله اَحْوالَت به جُز هم عکس نیست
۴۶۷۵ خشم و ذوقَت هر دو عکس دیگران شادیِ قَوّاده و خشمِ عَوان
۴۶۷۶ آن عَوان را آن ضَعیف آخر چه کرد که دَهَد او را به کینه زَجْر و دَرد؟
۴۶۷۷ تا به کِی عکسِ خیال لامِعه؟ جَهْد کُن تا گردَدَت این واقِعه
۴۶۷۸ تا که گُفتارَت زِ حالِ تو بُوَد سَیْر تو با پَرّ و بال تو بُوَد
۴۶۷۹ صَیْد گیرد تیر هم با پَرّ غَیْر لاجَرَم بی‌بَهره است از لَحْم طَیْر
۴۶۸۰ باز صَیْد آرَد به خود از کوهْسار لاجَرَم شاهَش خورانَد کَبْک و سار
۴۶۸۱ مَنْطقی کَزْ وَحْی نَبْوَد از هواست هَمچو خاکی در هوا و در هَباست
۴۶۸۲ گَر نِمایَد خواجه را این دَم غَلَط زَ اوَّلِ والنَّجْم بَر خوان چند خَط
۴۶۸۳ تا که ما یَنْطِقْ مَحَمَّد عَنْ هَوی اِنْ هُوَ اِلّا بِوَحْیٍ اِحْتَوی
۴۶۸۴ اَحْمَدا چون نیستَت از وَحْی یاس جِسْمیان را دِهْ تَحَرّیّ و قیاس
۴۶۸۵ کَزْ ضَرورَت هست مُرداری حَلال که تَحَرّی نیست در کعبه‌یْ وِصال
۴۶۸۶ بی‌تَحَرّی و اِجْتِهاداتِ هُدی هر کِه بِدعَت پیشه گیرد از هَوی
۴۶۸۷ هَمچو عادَش بر بَرَد باد و کُشَد نه سُلَیمان است تا تَختَش کَشَد
۴۶۸۸ عاد را باد است حَمّال خَذول هَمچو بَرِّه در کَفِ مَردی اَکول
۴۶۸۹ هَمچو فرزندش نَهاده بر کِنار می‌بَرَد تا بُکْشَدَش قَصّاب‌وار
۴۶۹۰ عاد را آن باد زِ اسْتِکبار بود یارِ خود پِنْداشتند اَغْیار بود
۴۶۹۱ چون بِگَردانید ناگَهْ پوسْتین خُردَشان بِشْکَست آن بِئْسَ الْقَرین
۴۶۹۲ باد را بِشْکَن که بَس فِتْنه‌ست باد پیش از آن کِتْ بِشْکَنَد او هَمچو عاد
۴۶۹۳ هود دادی پَند کِی پُر کِبْر خَیْل بَر کَنَد از دَستَتان این بادْ ذَیْل
۴۶۹۴ لشکرِ حَقّ است باد و از نِفاق چند روزی با شما کرد اِعْتِناق
۴۶۹۵ او به سِرّ با خالِقِ خود راست است چون اَجَل آید بَر آرَد بادْ دست
۴۶۹۶ باد را اَنْدَر دَهَن بین رَهْگُذَر هر نَفَس آیان رَوان در کَرّ و فَر
۴۶۹۷ حَلْق و دندان‌ها ازو ایمِن بُوَد حَق چو فَرمایَد به دَندان دَرفُتَد
۴۶۹۸ کوه گردد ذَرّه‌ باد و ثَقیل دَردِ دندان دارَدَش زار و عَلیل
۴۶۹۹ این همان باد است کایمِن می‌گُذشت بود جانِ کِشت و گشت او مرگِ کَشت
۴۷۰۰ دستِ آن کَس که بِکَردَت دست‌بوس وَقتِ خشمْ آن دست می‌گردد دَبوس
۴۷۰۱ یا رَب و یا رَب بَر آرَد او زِ جان که بِبَر این باد را ای مُسْتَعان
۴۷۰۲ ای دَهان غافِل بُدی زین باد رو از بُنِ دَندان در اِسْتِغْفار شو
۴۷۰۳ چَشمِ سَختَش اشک‌ها باران کُند مُنْکران را دَردْ اَللهْ ‌خوان کُند
۴۷۰۴ چون دَمِ مَردان نَپَذْرُفَتی زِ مَرد وَحْیِ حَق را هین پَذیرا شو زِ دَرد
۴۷۰۵ باد گوید پیکَم از شاهِ بَشَر گَهْ خَبَر خیر آوَرَم گَهْ شور و شَر
۴۷۰۶ زان که مامورم امیر خود نی‌اَم من چو تو غافِل زِ شاهِ خود کِی‌اَم؟
۴۷۰۷ گَر سُلَیمان‌وار بودی حالِ تو چون سُلَیمان گَشتَمی حَمّال تو
۴۷۰۸ عاریه‌سْتَم گشتمی مُلْکِ کَفَت کَردَمی بر رازِ خود من واقِفَت
۴۷۰۹ لیک چون تو یاغی‌یی من مُسْتَعار می‌کُنم خِدمَت تورا روزی سه چار
۴۷۱۰ پَس چو عادت سَرنگونی‌ها دَهَم زِاسْپَهِ تو یاغیانه بَرجَهَم
۴۷۱۱ تا به غَیْبْ ایمانِ تو محُکْم شود آن زمان کایمانْت مایه‌یْ غَم شود
۴۷۱۲ آن زمان خود جُملِگان مؤمن شوند آن زمان خود سَرکَشان بر سَر دَوَند
۴۷۱۳ آن زمان زاری کُنند و اِفْتِقار هَمچو دُزد و راه‌زَن در زیرِ دار
۴۷۱۴ لیک گَر در غَیْب گردی مُسْتَوی مالِکِ دارَیْن و شِحْنه‌یْ خود توی
۴۷۱۵ شِحْنِگیّ و پادشاهیِّ مُقیم نه دو روزه وْ مُسْتَعاراست و سَقیم
۴۷۱۶ رَسْتی از بیگار و کارِ خود کُنی هم تو شاه و هم تو طَبْل خود زنی
۴۷۱۷ چون گِلو تَنگ آوَرَد بر ما جهان خاک خوردی کاشکی حَلْق و دَهان
۴۷۱۸ این دَهان خود خاکْ خواری آمده‌ست لیک خاکی را که آن رَنگین شُده‌ست
۴۷۱۹ این کَباب و این شَراب و این شِکَر خاکِ رَنگین است و نَقْشین ای پسر
۴۷۲۰ چون که خوردیّ و شُد آن لَحْم و پوست رَنگِ لَحْمَش داد و این هم خاکِ کوست
۴۷۲۱ هم ز خاکی بَخْیه بر گِل می‌زَنَد جُمله را هم بازْ خاکی می‌کُند
۴۷۲۲ هِنْدو و قِفْچاق و رومیّ و حَبَش جُمله یک رَنگ‌اَند اَنْدَر گورْ خَوش
۴۷۲۳ تا بِدانی کان همه رَنگ و نِگار جُمله روپوش است و مَکْر و مُسْتَعار
۴۷۲۴ رنگِ باقی صِبْغَةُ اللهْ است و بَس غیرِ آن بر بَسته دان هَمچون جَرَس
۴۷۲۵ رنگِ صِدْق و رنگِ تَقْوی و یَقین تا اَبَد باقی بُوَد بر عابِدین
۴۷۲۶ رنگِ شکّ و رنگِ کُفران و نِفاق تا اَبَد باقی بُوَد بر جانِ عاق
۴۷۲۷ چون سِیَه‌روییّ فرعون دَغا رنگِ آن باقیّ و جِسم او فَنا
۴۷۲۸ بَرق و فَرّ رویِ خوب صادقین تَنْ فَنا شُد وان به جا تو یَوْمِ دین
۴۷۲۹ زشتْ آن زشت است و خوب آن خوب و بَس دایم آن ضَحّاک و این اَنْدَر عَبَس
۴۷۳۰ خاک را رنگ و فَن و سنگی دَهَد طِفْلْ‌خویان را بر آن جنگی دَهَد
۴۷۳۱ از خَمیری اُشتُر وشیری پَزَند کودکان از حِرْصِ آن کَفْ می‌گَزَند
۴۷۳۲ شیر و اُشتُر نان شود اَنْدَر دَهان دَر نگیرد این سُخَن با کودکان
۴۷۳۳ کودک اَنْدَر جَهْل و پِنْدار و شکی‌ست شُکر باری قوَّتِ او اندکی‌ست
۴۷۳۴ طِفْل را اِسْتیزه و صد آفَت است شُکرْ این که بی‌فَن و بی‌قوَّت است
۴۷۳۵ وای ازین پیرانِ طِفْلِ نااَدیب گشته از قوَّت بَلایِ هر رَقیب
۴۷۳۶ چون سِلاح و جَهْل جمع آید به هم گشت فرعونی جهان‌سوز از سِتَم
۴۷۳۷ شُکر کُن ای مَردِ درویش از قُصور که زِ فرعونی رَهیدی وَز کُفور
۴۷۳۸ شُکرْ که مَظْلومی و ظالِم نه‌یی ایمِن از فرعونی و هر فِتْنه‌یی
۴۷۳۹ اِشْکَم تی لافِ اَللّهی نَزَد کآتَشَش را نیست از هیزُم مَدَد
۴۷۴۰ اِشْکَمِ خالی بُوَد زندانِ دیو کِشْ غَمِ نان مانِع است از مَکْر و ریو
۴۷۴۱ اِشْکَمِ پُر لوت دان بازارِ دیو تاجِرانِ دیو را در وِیْ غَریو
۴۷۴۲ تاجِرانِ ساحِرِ لاشَی‌فُروش عقل‌ها را تیره کرده از خُروش
۴۷۴۳ خُم رَوان کرده زِ سِحْری چون فُروش کرده کَرباسی زِ مَهْتاب و غَلَس
۴۷۴۴ چون بِریشَم خاک را بَرمی‌تَنَند خاک در چَشمِ مُمَیِّز می‌زَنَند
۴۷۴۵ چَنْدَلی را رنگِ عودی می‌دَهَند بر کُلوخیمان حَسودی می‌دَهند
۴۷۴۶ پاکْ آن کِه خاک را رنگی دَهَد هَمچو کودکْمان بر آن جنگی دَهَد
۴۷۴۷ دامَنی پُر خاک ما چون طِفْلَکان در نَظَرْمان خاکْ هَمچون زَرِّ کان
۴۷۴۸ طِفْل را با بالِغان نَبْوَد مَجال طِفْل را حَق کِی نِشانَد با رِجال؟
۴۷۴۹ میوه گَر کُهنه شود تا هست خام پُخته نَبْوَد غوره گویَندَش به نام
۴۷۵۰ گَر شود صدساله آن خامِ تُرُش طِفْل و غورَه‌ست او بَرِ هر تیزهُش
۴۷۵۱ گرچه باشد مو و ریشِ او سِپید هم در آن طِفْلیِّ خَوْف است و امید
۴۷۵۲ که رَسَم یا نارَسیده مانْده‌ام ای عَجَب با من کُند کَرْم آن کَرَم؟
۴۷۵۳ با چُنین ناقابلیّ و دوری یی بَخشَد این غورهٔ مرا انگوری یی؟
۴۷۵۴ نیستم اومیدوار از هیچ سو وان کَرَم می‌گویدم لا تَیْاَسوا؟
۴۷۵۵ دایِما خاقانِ ما کرده‌ست طو گوشمان را می‌کَشَد لا تَقْنَطوا
۴۷۵۶ گرچه ما زین ناامیدی در گَویم چون صَلا زد دست اَنْدازان رَویم
۴۷۵۷ دست اَنْدازیم چون اَسْبانِ سیس در دویدن سویِ مَرعایِ اَنیس
۴۷۵۸ گامْ اندازیم و آن‌جا گامْ نی جامْ پَردازیم و آن‌جا جامْ نی
۴۷۵۹ زان که آن‌جا جُمله اَشْیا جانی است مَعنی اَنْدَر مَعنیِ ربّانی است
۴۷۶۰ هست صورت سایه مَعنی آفتاب نورِ بی‌سایه بُوَد اَنْدَر خَراب
۴۷۶۱ چون که آن جا خِشْت بر خِشْتی نَمانْد نورِ مَهْ را سایهٔ زشتی نَمانْد
۴۷۶۲ خِشْت اگر زَرّین بُوَد بَرکَندنی‌ست چون بَهایِ خِشْتْ وَحْی و روشنی‌ست
۴۷۶۳ کوه بَهرِ دَفْعِ سایه مُنْدَک است پاره گشتن بَهْرِ این نور اندک است
۴۷۶۴ بر بُرونِ کُهْ چو زد نورِ صَمَد پاره شُد تا در دَرونَش هم زَنَد
۴۷۶۵ گُرسَنه چون بر کَفَش زد قُرصِ نان وا شِکافَد از هَوَس چَشم و دَهان
۴۷۶۶ صد هزاران پاره گشتن اَرْزَد این از میانِ چَرخْ بَرخیز ای زمین
۴۷۶۷ تا که نورِ چَرخ گردد سایه سوز شب زِ سایه‌یْ توست ای یاغیِّ روز
۴۷۶۸ این زمین چون گاهْواره‌یْ طِفلَکان بالِغان را تَنگ می دارد مکان
۴۷۶۹ بَهرِ طِفْلانْ حَق زمین را مَهد خوانْد شیر را در گَهواره بر طِفْلان فَشانْد
۴۷۷۰ خانه تَنگ آمَد ازین گَهواره ها طِفْلَکان را زود بالِغ کُن شَها
۴۷۷۱ خانه را ای مَهد تو ضَیِّق مَدار تا تَوانَد کرد بالِغ اِنْتِشار

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *