مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۳۴ – وَسْوَسه‌یی که پادشاه‌زاده را پیدا شُد از سَبَبِ اِسْتِغْنایی و کشفی که از شاهِ دل او را حاصِل شُده بود و قَصْدِ ناشُکری و سَرکَشی می‌کرد شاه را از راهِ اِلْهام و سِرّ خَبَر شُد دِلَش دَرد کرد روحِ او را زَخمی زَد چُنان که صورتِ شاه را خَبَر نبود اِلی آخِرِهِ

 

۴۷۷۲ چون مُسَلَّم گشت بی بَیْع و شِری از درونِ شاه در جانَش جِری
۴۷۷۳ قوت می‌خوردی زِ نورِ جانِ شاه ماهِ جانَش هَمچو از خورشیدْ ماه
۴۷۷۴ راتِبِه‌یْ جانی زِ شاهِ بی‌نَدید دَم به دَم در جانِ مَستَش می‌رَسید
۴۷۷۵ آن نه که تَرسا و مُشرک می‌خورَند زان غذایی که مَلایک می‌خورَند
۴۷۷۶ اَنْدَرونِ خویش اِسْتِغْنا بِدید گشت طُغیانی زِ اِسْتِغْنا پَدید
۴۷۷۷ که نه من هم شاه و هم شَهْ‌زاده‌ام؟ چون عِنانِ خود بدین شَهْ داده‌ام؟
۴۷۷۸ چون مرا ماهی بَرآمَد با لُمَع من چرا باشم غُباری را تَبَع؟
۴۷۷۹ آب در جویِ من است و وَقتِ ناز نازِ غیر از چه کَشَم من بی‌نیاز؟
۴۷۸۰ سَر چرا بَندَم چو دَردِ سَر نَمانْد؟ وَقتِ رویِ زَرد و چَشم تَر نَمانْد؟
۴۷۸۱ چون شِکَرلب گشته‌ام عارِضْ قَمَر باز باید کرد دُکّان دِگَر
۴۷۸۲ زین مَنی چون نَفْس زاییدن گرفت صد هزاران ژاژْ خاییدن گرفت
۴۷۸۳ صد بیابان زان سویِ حِرْص و حَسَد تا بِدان‌جا چَشم بَد هم می‌رَسَد
۴۷۸۴ بَحْرِ شَهْ که مَرجَع هر آبِ اوست چون نَدانَد آنچه اَنْدَر سیل و جوست
۴۷۸۵ شاه را دلْ دَرد کرد از فکرِ او ناسِپاسیِّ عَطایِ بِکْرِ او
۴۷۸۶ گفت آخِر ای خَسِ واهی‌اَدَب این سِزایِ داد من بود؟ ای عَجَب
۴۷۸۷ من چه کردم با تو زین گنجِ نَفیس؟ تو چه کردی با من از خویِ خَسیس؟
۴۷۸۸ من تورا ماهی نَهادم در کِنار که غُروبَش نیست تا روزِ شِمار
۴۷۸۹ در جَزایِ آن عَطایِ نورِ پاک تو زَدی در دیدهٔ من خار و خاک
۴۷۹۰ من تورا بر چَرخْ گشته نَردبان تو شُده در حَرْبِ من تیر و کَمان
۴۷۹۱ دَردِ غَیْرت آمد اَنْدَر شَهْ پَدید عَکسِ دَردِ شاه اَنْدَر وِیْ رَسید
۴۷۹۲ مُرغِ دولت در عِتابَش بَر طَپید پَردهٔ آن گوشه گشته بَردَرید
۴۷۹۳ چون دَرونِ خود بِدید آن خوش‌پسر از سِیَه‌کاریّ خود گَرد و اثر
۴۷۹۴ از وظیفه‌یْ لُطف و نِعْمَت کَم شُده خانهٔ شادیِّ او پُر غَم شُده
۴۷۹۵ با خود آمد او زِ مَستیِّ عُقار زان گُنَه گشته سَرَش خانه‌ی ْ خُمار
۴۷۹۶ خورده گندم حُلّه زو بیرون شُده خُلْد بر وِیْ بادیه وْ هامون شُده
۴۷۹۷ دید کان شَربَت وِرا بیمار کرد زَهْرِ آن ما و مَنی‌ها کار کرد
۴۷۹۸ جانِ چون طاوس در گُلْزارِ ناز هَمچو جُغْدی شُد به ویرانه‌یْ مَجاز
۴۷۹۹ هَمچو آدم دور مانْد او از بِهِشت در زمین می‌رانْد گاوی بَهْرِ کِشت
۴۸۰۰ اشک می‌رانْد او که ای هِنْدویِ زاو شیر را کردی اسیرِ دُمّ گاو
۴۸۰۱ کردی ای نَفْسِ بَدِ بارِدْ نَفَس بی‌حِفاظی با شَهِ فریادْرَس
۴۸۰۲ دام بُگْزیدی زِ حِرْصِ گندمی بر تو شُد هر گندمِ او گَزْدُمی
۴۸۰۳ در سَرَت آمد هوایِ ما و من قَیْد بین بر پایِ خود پنجاه مَن
۴۸۰۴ نوحه می‌کرد این نَمَط بر جانِ خویش که چرا گشتم ضِدِ سُلطانِ خویش؟
۴۸۰۵ آمد او با خویش و اِسْتِغْفار کرد با اِنابَت چیزِ دیگر یار کرد
۴۸۰۶ دَرد کان از وَحشتِ ایمان بُوَد رَحْم کُن کان دَردْ بی‌دَرمان بُوَد
۴۸۰۷ مَر بَشَر را خود مَبا جامه‌یْ دُرُست چون رَهید از صَبر در حین صَدْرْ جُست
۴۸۰۸ مَر بشر را پَنْجه و ناخُن مَباد که نه دین اَنْدیشد آن گَهْ نه سَداد
۴۸۰۹ آدمی اَنْدَر بَلا کُشته بِهْ است نَفْسْ کافِر نِعْمَت است و گُمره است

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *