فیه ما فیه مولانا – فصل ۱۱

فصل یازدهم

این‌چه می‌گویند که اَلْقُلُوْبُ تَتشَاهَدُ[۱]، گفتی است و سخنی است و حکایتی است که می‌گویند بر ایشان کشف نشده است، واگرنه سخن چه حاجت بودی چون قلب گواهی می‌دهد گواهیِ زبان چه حاجت گردد؟ امیر نایب[۲] گفت که آری دل گواهی می‌دهد اما دل را حظّی است جدا، گوش را حظّی است جدا و چشم را جدا و زبان را جدا، به هر یکی احتیاج هست تا فایده افزون‌تر باشد؛ فرمود که اگر دل را استغراق باشد همه محوِ او گردند و محتاجِ زبان نباشد؛ آخِر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی بود و نفْس بود و از آب و گِل بود، عشقِ او را آن استغراق که مجنون را چنان فرو گرفته بود و غرق گردانیده که محتاجِ دیدنِ لیلی به چشم نبود و سخنِ او را به آواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمی‌دید که

خَیَالَکَ فِی عَیْنیْ وَ اِسْمُکَ فِی فَمِیْ/ وَ ذِکْرُکَ فِی قَلْبِیْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ[۳]

اکنون چون جسمانی را آن قوّت باشد که عشقِ او وی را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حِس‌های او جمله در او غرق شوند از چشم و سمع و شم و غیره که هیچ عضوی حَظی دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد؛ اگر یک عضوی از این عضوها که گفتیم حظی تمام یابد همه در ذوقِ آن غرق شوند و حظی دیگر نطلبند، این طلبیدنِ حسّ حظی دیگر جدا دلیلِ آن می‌کند که آن یک عضو چنان‌که حقِ حظ است تمام نگرفته است حظی یافته است ناقص، لاجرم در آن حظ غرق نشده است، حسِّ دیگرش حظ می‌طلبد، عدد می‌طلبد، هر حِسی حظی جدا، حَواس جمع‌اند از روی معنی از روی صورت متفرق‌اند چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه در وی مُستغرق شوند، چنان‌که مگس بالا می‌پرد و پرش می‌جنبد و سرش می‌جنبد و همه اجزاش می‌جنبد، چون در انگبین غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند؛ استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل نماند و حرکت نماند، غرق آن باشد هر فعلی که از او آید آن فعلِ او نباشد فعلِ آب باشد، اگر هنوز در آب دست و پایی می‌زند او را غرق نگویند یا بانگی می‌زند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند؛ آخِر این اَنَاالْحَقُ گفتن، مردم می‌پندارند که دعوی بزرگی است، اناالعَبد گفتن دعوی بزرگ است، اناالحق عظیم تواضع است، زیرا که این می‌گوید که من عَبدِ خدایم دو هستی اثبات می‌کند یکی خود را و یکی خدا را، اما آن‌که اناالحق می‌گوید خود را عَدم کرد به باد داد، می‌گوید که اناالحق یعنی من نیستم همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلّی عدمِ محضم و هیچم، تواضع در این بیشتر است؛ این است که مردم فهم نمی‌کنند.

این که مردی بندگی کند برای خدا حِسْبَةً للهِ، آخِر بندگیِ او در میان است اگرچه برای خداست خود را می‌بیند و فعلِ خود را می‌بیند و خدا را می‌بیند او غرق آب نباشد، غرق آب آن کس باشد که در او هیچ جنبشی و فعلی نماند، اما جنبش‌های او جنبش آب باشد؛ شیری در پیِ آهویی کرد[۴]، آهو از وی می‌گریخت؛ تا می‌گریخت، دو هستی بود یکی هستیِ شیر و یکی هستی آهو؛ اما چون شیر بر او رسید و در زیرِ پنجۀ او قَهر شد و از هیبتِ شیر بی‌هوش و بی‌خود در پیشِ شیر افتاد این ساعت هستیِ شیر ماند تنها هستی آهو محو شد و نماند؛ استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غیرِ آن خوف که خَلق می‌ترسند از شیر و پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداند و بر او کشف گرداند که خَوف از حق است و امن از حق است و عیش و طرب از حق است و خورد و خواب از حق است؛ حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص و محسوس در بیداری چشم، باز صورتِ شیر یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود، حقیقتِ آن صورتِ شیر و پلنگ که می‌بینم از این عالم نیست صورتِ غیبی است که مصوَّر شده است و همچنین صورتِ خوبش بنماید به جمالِ عظیم، و همچنین بستان‌ها و انهار و حُور و قُصور و طعام‌ها و شراب‌ها و خِلعَت‌ها و بُراق‌ها[۵] و شهرها و منزل‌ها و عجایب‌های گوناگون، و حقیقت می‌داند که از این عالَم نیست، حقْ آنها را در نظرِ او می‌نماید و مصوَّر می‌گرداند؛ پس یقین شود او را که خوف از خداست و امن از خداست و همۀ راحت‌ها و مشاهَدها[۶] از حق است؛ اکنون آن خوفِ او به خوفِ خلق نماند، زیرا از آنِ این مشاهَد است به دلیل نیست چون حق معیّن به وی نمود که همه از اوست؛ فلسفی آن را داند اما به دلیل داند، دلیل پایدار نباشد تا دلیل را به وی می‌گویی خوش و گرم و تازه می‌باشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نماند؛ چنان‌که شخصی به دلیل دانست که این خانه را بنّایی هست و به دلیل داند[۷] که آن بنّا را چشم هست کور نیست، قدرت دارد عجز ندارد، موجود بوَد، مَعدوم نبوَد، زنده بوَد، مُرده نبوَد، بر بنای خانه سابق بود این همه را داند، اما به دلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود؛ اما عارفان چون خدمت‌ها کردند بنّا را بشناختند و عَین‌الیقین دیدند و نان و نمک به هم خوردند و اختلاط‌ها کردند هرگز بنّا از تصوّر و نظرِ او غایب نشود، پس چنین کس فانیِ حق باشد در حقِّ او گناه، گناه نبوَد، جُرم، جرم نبُود، چون او مغلوب و مستهلکِ آب است.

پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرّین به کف گیرند که مهمان می‌آید، و آن غلامِ مقرّب‌تر را نیز هم فرمود که قدحی بگیر، چون پادشاه روی نمود آن غلامِ خاص از دیدارِ پادشاه بی‌خود و مست شد قدح از دستش بیفتاد و بشکست، دیگران چون از او چنین دیدند گفتند مگر چنین می‌باید، قَدح‌ها را به قصد بینداختند؛ پادشاه عِتاب کرد که چرا کردند؟ گفتند که او که مقرّب بود چنین کرد؛ پادشاه گفت ای ابلهان آن را او نکرد آن را من کردم؛ از روی ظاهر همه صورت‌ها گناه بود، اما آن یک گناه عین طاعت بود بلکه بالای طاعت و گناه بود، خود مقصود از آن‌همه آن غلام بود، باقی غلامان تَبع و طُفَیلِ وی‌اند زیرا آن غلامِ پادشاه بود در حقیقت، به این معنی که گفتیم و همه غلامان تبعِ پادشاه‌اند، پس تبَعِ او باشند چو عینِ پادشاه است، و غلامی بر وی جز صورت نیست، از جمالِ پادشاه پُر است؛ حق تعالی می‌فرماید لَوْلَاکَ لَما خَلقْتُ الْاَفْلَاکَ[۸]، هم اناالحق است معنیش این است که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است به زبان دیگر و رمزِ دیگر.

سخن‌های بزرگان اگر به صد صورتِ مختلف باشد یک باشد، چون حق یکی است و راه یکی است، سخنْ دو چون باشد؟ اما به صورت مخالف می‌نماید، به معنی یکی است و تفرقه در صورت است[۹] و در معنی همه جمعیّت است؛ چنان‌که امیری بفرماید که خیمه‌ای بدوزید، یکی ریسمان می‌تابد و یکی میخ می‌زند و یکی جامه می‌تابد و یکی می‌دوزد و یکی می‌درَّد و یکی سوزن می‌زند این صورت‌ها اگرچه از روی ظاهر مختلف‌اند و متفرّق اما از روی معنی جمعند و یک کار می‌کنند.

و همچنین احوالِ این عالَم نیز چون درنگری همه بندگی حق می‌کنند از فاسق و از صالح و از عاصی و از مطیع و از دیو و از ملَک؛ مثلاً پادشاه[۱۰] خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید به اسباب، تا باثَبات از بی‌ثَبات پیدا شود و نیک‌عهد از بدعهد ممتاز شود و باوفا از بی‌وفا؛ او را موَسْوسی[۱۱] و مُهیّجی[۱۲] می‌باید تا ثَباتِ او پیدا شود، اگر نباشد ثباتِ او چون پیدا شود؟ پس آن موَسْوِس و مُهیّج بندگی پادشاه می‌کند چون خواستِ پادشاه این است که این چنین کند؛ بادی فرستاد تا ثابت را از غیر ثابت پیدا کند، پشّه را از درخت و باغ جدا کند، تا پشّه برود و آن‌چه باشَه[۱۳] باشد بماند.

مَلکی کنیزکی را فرمود که خود را بیارا و بر غلامانِ من عرضه کن تا امانت و خیانتِ ایشان ظاهر شود، فعلِ آن کنیزک اگرچه به ظاهر معصیَت می‌نماید اما در حقیقت بندگی پادشاه می‌کند؛ این بندگانْ خود را چون در این عالَم دیدند نه به دلیل و تقلید بَل معاینه بی‌پرده و حجاب که جمله از بد و نیک بندگی و طاعتِ حق می‌کنند که اِن مِّن شَیْءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ[۱۴]، پس در حقِّ ایشان همین عالَم قیامت باشد، چون قیامت عبارت از آن است که همه بندگی حق کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او، و این معنی را ایشان همین‌جا می‌بینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیْناً[۱۵].

عالِم از روی لغت نه این باشد که از عارف عالی‌تر باشد، زیرا خدا را عالِم گویند اما عارف نشاید گفتن؛ معنی عارف آن است که نمی‌دانست و دانست و این در حقِّ خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارت است از آن‌چه بیرون از دلیل داند علم را به مشاهده و معاینه دیده است؛ عرفا عارف این را گویند.

آورده‌اند که عالِمی بِه از صد زاهد؛ عالِم بِه از صد زاهد چون باشد؟ آخِر این زاهد به علم زُهد کرد، زهدِ بی‌علم محال باشد؛ آخِر زهد چیست؟ از دنیا اعراض کردن و روی به طاعت و آخرت آوردن؛ آخِر می‌باید که دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت، که چون طاعت کنم و چه طاعت کنم، این همه علم است؛ پس زهدِ بی‌علم مُحال بود، پس آن زاهد هم عالِم است و هم زاهد؛ این عالِم که بِه از صد زاهد است چون باشد؟ معنیش را فهم نکرده‌اند، علمِ دیگر است که بعد از این علم و زهد که اوّل داشت خدای به وی دهد که این علمِ دوم ثمرۀ آن علم و زهد باشد، قطعاً این چنین عالِم بِه از صد زاهد باشد؛ نظیرِ آن همچنان‌که مردی درختی را نشاند و درخت بار داد، قطعاً آن درخت که بار داد بِه از صد درخت باشد که بار نداده بود، زیرا آن درختان شاید که به بَر نرسند که آفات در راه بسیار است؛ حاجیی که به کعبه رسید بِه از آن صد حاجی باشد که در بریّه[۱۶] روان است که ایشان را خوف است برسند یا نرسند، اما این به حقیقت رسیده است یک حقیقت بِه از هزار شک است.

امیر نایب[۱۷] گفت آن‌که نرسید هم اومید دارد؛ فرمود کو آن‌که اومید دارد، تا آن‌که رسید؟ از خوف تا امن فرقی بسیار است و چه حاجت است به فرق بر همه آن فرق ظاهر است؛ سخن در اَمن است که از امن تا امن فرق‌های عظیم است؛ تفضیل مُصطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بر انبیا آخِر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیا در امنند و از خوف گذشته‌اند، الّا در امن مقام‌هاست که وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ[۱۸]، اِلّا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد، اما مقاماتِ امن بی‌نشان است؛ در عالَمِ خوف نظر کنند هر کسی در راهِ خدا چه بذل می‌کند؟ یکی بذلِ تَن می‌کند و یکی بذلِ مال می‌کند و یکی بذلِ جان، یکی روزه یکی زکات، یکی نماز یکی دَه رکعت یکی صد رکعت؛ پس منازلِ ایشان مُصوَّر است و مُعیّن است توان از آن نشان دادن، همچنان‌که منازلِ قونیه[۱۹] یا قیصریّه[۲۰] معیّن است قیماز و اُبروخ و سلطان[۲۱] و غیره؛ اما منازلِ دریا از انطاکیه[۲۲] تا مصر بی‌نشان است، آن را کشتی‌بان داند، به اهلِ خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن[۲۳].

امیر گفت، هم گفت نیز فایده‌ای می‌کند، اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند؛ فرمود ای واللّه کسی در شب تاری نشسته است بیدار به عزمِ آن‌که سوی روز می‌روم، اگرچه چگونگی رفتن را نمی‌داند اما چون روز را منتظر است به روز نزدیک می‌شود؛ یا شخصی در شب تاریک و اَبر، پسِ کاروانی می‌رود نمی‌داند که کجا رسید و کجا می‌گذرد و چه‌قدر قطعِ مسافت کرد، اما چون روز شوَد حاصلِ آن رفتن را ببیند، سر به جایی برزند؛ هر که حِسْبةً لله[۲۴] اگرچه دو چشم بر هم زند آن ضایع نیست، فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ[۲۵]، اِلّا چون اندرون تاریک است و محجوب است نمی‌بیند که چه‌قدر پیش رفته است، آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ[۲۶] هرچه این‌جا بکارد آن‌جا برگیرد.

عیسی عَلَیْهِ السَّلم بسیار خندیدی[۲۷]، یحیی عَلَیْهِ السَّلم بسیار گریستی؛ یحیی به عیسی گفت که تو از مکرهای دقیقِ حق قوی ایمن شدی که چنین می‌خندی، عیسی گفت که تو از عنایت‌ها و لطف‌های دقیقِ لطیف غریب حق قوی غافل شدی که چندین می‌گریی؛ ولیی از اولیا در این ماجرا حاضر بود از حق پرسید که از این هر دو که را مقام عالی‌تر است؟ جواب رسید که اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً، یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ[۲۸]، من آن‌جاام که ظنِّ بندۀ من است، به هر بنده‌ای مرا صورتی است و خیالی است، هرچه او مرا خیال کند من آن‌جا باشم، من بندۀ آن خیالم که حق آن‌جا باشد، بیزارم از آن حقیقت که حق آن‌جا نباشد، خیال‌ها را ای بندگانِ من پاک کنید که جایگاه و مقامِ من است؛ اکنون تو خود را می‌آزما که از گریه و خنده از صَوم و نماز و از خلوت و جمعیّت و غیره تو را کدام نافع‌تر است و احوالِ تو به کدام طریق راست‌تر می‌شود و ترقّیت افزون‌تر، این کار را پیش گیر.

اِسْتَفْتِی قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ[۲۹] تو را معنی هست در اندرون، فتویِ مفتیان بر او عرض دار تا آنچه او را موافق آید آن را گیرد؛ همچنان‌که طبیب نزدِ بیمار می‌آید از طبیبِ اندرون می‌پرسد، زیرا تو را طبیب است در اندرون و آن مزاجِ توست که دفع می‌کند و می‌پذیرد، و لِهذا طبیبِ بیرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود؟ سبُک بودی گران بودی، خوابت چون بود؟ طبیبِ او از اندرون خبر دهد، طبیبِ بیرون بدان حکم کند، پس آن طبیبِ اندرون است و آن مزاجِ اوست؛ چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد شود از ضعف چیزها را به عکس بیند و نشان‌های کژ دهد شِکر را تلخ گوید و سرکه را شیرین گوید، پس محتاج شدیم به طبیبِ بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرارِ اوّل آید، بعد از آن او باز به طبیب خود نماید و از او فتوی می‌ستاند؛ همچنین مزاجی هست آدمی را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواسِّ باطنۀ او هرچه بیند و هرچه گوید همه برخلاف باشد؛ پس انبیا و اولیا طبیبانند، او را مدد کنند تا مِزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوَّت گیرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَا هِیَ[۳۰].

آدمی عظیم چیز است در وی همه [چیز][۳۱] مکتوب است، حُجُب[۳۲] و ظُلمات نمی‌گذارد که او آن علم را در خود بخواند، حجب و ظلمات این مشغولی‌های گوناگون است و تدبیرهای دنیا و آرزوهای گوناگون؛ با این همه که در ظلمات است و محجوبِ پرده‌هاست هم چیزی می‌خواند و از آن واقف است؛ بنگر که چون این ظلمات و پرده‌ها برخیزد چه‌سان واقف گردد و از خود چه علم‌ها پیدا کند، آخِر این حِرْفت‌ها از درزیی[۳۳] و بنّایی و دُروگری[۳۴] و زَرگری و علم و نجوم و طب و غیره و انواعِ حِرَف[۳۵] الا ما لا یُعدُّ ولا یُحصَی از درونِ آدمی پیدا شده است، از سنگ و کلوخ پیدا نشد؛ آن‌که می‌گویند زاغی آدمی را تعلیم کرد مُرده را در گور کردن، آن هم از عکسِ آدمی بود که بر مرغ زد، تقاضای آدمی او را بر آن داشت[۳۶]، آخِر حیوان جزوِ آدمی است جزوْ کلّ را چون آموزد؟ همچنان‌که آدمی خواهد که به دستِ چپ بنویسد، قلم به دست گیرد، اگرچه دل قوی است اما دست در نبشتن می‌لرزد، اما دست به اَمرِ دل می‌نویسد.

چون امیری می‌داند مولانا عظیم سخن‌های عالی می‌فرماید؛ فرمود که سخن منقطع نیست، از آن‌که اهلِ سخن است، دایماً سخن به وی و وی به سخن متّصل است؛ در زمستان اگر درختان برگ و بَر ندهند، تا نپندارند که در کار نیستند، ایشان دایماً بر کارند؛ زمستان هنگامِ دَخل است، تابستان هنگامِ خَرج است، خرج را همه بینند دخل را نبینند؛ چنان‌که شخصی مهمانی کند و خرج‌ها کند، این را همه بینند اما آن دخل را که اندک‌اندک جمع کرده بود برای این مهمانی آن را نبیند و ندانند، و اصل دَخل است که خرج از دخل می‌آید؛ ما را با آن کس که اتّصال باشد دم‌به‌دم با وی در سخنیم، در خموشی و غیبت و در حضور، بلکه در جنگ هم به همیم و آمیخته‌ایم، اگرچه مُشت بر همدیگر می‌زنیم با وی در سخنیم و یگانه‌ایم و متّصلیم، آن را مشت مبین، در آن مشت مَویز باشد؛ باور نمی‌کنی؟ باز کن تا ببینی، چه جای مویز چه جای دُرّهای عزیز؟ آخِر دیگران رَقایق[۳۷] و دَقایق[۳۸] و مَعارف می‌گویند از نظم و نثر، این که میلِ امیر این طرف است و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست، چون در همه جاها از این جنس هست و کم نیست؛ پس این که مرا دوست می‌دارد و میل می‌کند، این غیرِ آن‌هاست، او چیز دیگر می‌بیند وَرای آن‌که از دیگران دیده است، روشناییی دیگر می‌یابد.

آورده‌اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد که تو را چه بوده است و چه افتاده است، خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی، لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا تو را خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم؛ چون حاضر کردند مجنون را، و خوبان در جلوه آمدند، مجنون سَر فرو افکنده بود و پیشِ خود می‌نگریست؛ پادشاه فرمود آخِر سَر را برگیر و نظر کن؛ گفت می‌ترسم، عشقِ لیلی شمشیر کشیده است اگر سر بردارم سَرم را بیندازد، غرقِ عشقِ لیلی چنان گشته بود؛ آخِر دیگران را چشم بود و رخ و لب و بینی بود، آخِر در وی چه دیده بود که بدان‌سان گشته بود؟


دکلمه فیه ما فیه مولانا

 


[۱]  امثال الحکم دهخدا: از دل به دل راه است. حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مثلی است نظیر القلب یهدی الی القلب و من القلب الی القلب روزنة ولی در نسخۀ خطی متعلق به نگارنده که تاریخ کتابت آن ۸۸۸ است افزوده قال رسول الله صلی الله علیه وسلم و در بیت ذیل از تاج الدین آبی: در حدیث آمده است کز دل دوست/به دل دوست رهگذر باشد. این مضمون از حدیث نقل شده ولی نگارنده تا کنون به چنین حدیثی دست نیافته است.

[۲]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مقصود امین الدّین میکائیل است از اکابر رجل و کتّاب بزرگوار که از سال ۶۵۷ تا سال ۶۷۶ وی منصب نیابت سلطنت داشت و به همین مناسب در مختصر تاریخ السّلاجقه ص ۳۲۳، ۳۱۰ به عنوان نایب السّلطنه و نایب الحضرة ذکر شده است و افلاکی در ضمن دو حکایت که نموداری از ارادت امین‌الئّین به مولاناست وی را نایب خاص سلطان می‌نامد.

[۳]  حواشی استاد فروزانفر: منسوب است به حسین بن منصور حلّاج از اکابر صوفیّه مقتول سال ۳۰۹٫ دیوان اشعار حلّاج، گرد آورده لویی ماسینیون، ص ۱۰۶٫ ولی در صفحۀ ۱۶۹ از همین کتاب به مجنون بن عامر نسبت داده شده است.

[۴]  حواشی استاد فروزانفر: در مثنوی فرماید: (دفتر ۳، بخش ۱۷۷، بیت ۳۶۷۷).

[۵]  اسب تیزرو.

[۶]  دیده شده، گواهی داده شده.

[۷]  “به دلیل داند” در نسخه تکرار شده.

[۸]  حواشی استاد فروزانفر: حدیثی است مشهور و بعضی گفته‌اند که بدین عبارت نیامده بلکه به صورت: لولاک ما خلقت الجنة و لولاک ما خلقت النّار یا لولاک ما خلقت الدّنیا وارد شده است. اللؤلؤ المرصوع، ص ۶۶٫

[۹]  این مضمون را مولانا در مثنوی به نظم آورده است (دفتر اوّل بخش ۱۴۴ از بیت ۳۰۹۱ الی ۳۰۹۹).

[۱۰]  حواشی استاد فروزانفر: این مطلب به وجه اوفی در مثنوی صفحۀ ۱۶۳-۱۶۴ از زبان شیطان در مناظرۀ با معاویه تقریر شده است.

[۱۱]  وسوسه کننده.

[۱۲]  هیجان آورنده.

[۱۳]  یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز با چشمانی زرد رنگ.

[۱۴]  بخشی از آیۀ ۴۴ سورۀ اسراء: هيچ موجودی نيست مگر اين كه به ستايش او تسبيح می‌گويد.

[۱۵]  حواشی استاد فروزانفر: چنان که مولانا در صفحۀ ۲۹ از همین کتاب تصریح نموده است این عبارت از کلمات قصار منسوب به حضرت امیر علیه الصلوة والسلام است و در غرر و درر آمدی (عبدالواحدبن محمد تمیمی) نیز در اول حرف لو ذکر شده ولی ابونصر سراج متوفی ۳۷۸ یا ۳۷۳ آن را به عامربن عبدالقیس تمیمی عنبری که یکی از زهاد ثمانیه به شمار است نسبت می‌دهد.

[۱۶]  صحرا و بیابان.

[۱۷]  حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مقصود امین الدّین میکائیل است از اکابر رجل و کتّاب بزرگوار که از سال ۶۵۷ تا سال ۶۷۶ وی منصب نیابت سلطنت داشت و به همین مناسب در مختصر تاریخ السّلاجقه (ص ۳۲۳، ۳۱۰) به عنوان نایب السّلطنه و نایب الحضرة ذکر شده است.

[۱۸] بخشی از آیۀ ۳۲ سورۀ زخرف:  بعضی از ایشان را بر بعضی دیگر به درجاتی برتر داشتیم.

[۱۹]  حواشی استاد فروزانفر: شهری است بزرگ و قدیم واقع در جنوب آنقره (آنکارا) پایتخت کشور ترکیه که در زمان سلجوقیان اهمیّت بسیار داشته و مجمع علما بوده و مولانا و پدر بزرگوار وی پس از مهاجرت به روم در آن شهر می‌زیسته و هم در آنجا وفات یافته‌اند و اکنون مرقد مولانا و عدّۀ کثیری از خاندان جلیل او در آن شهر معروف است.

[۲۰]   حواشی استاد فروزانفر: شهری است واقع در جنوب شرقی آنقره (آنکارا) که دارالملک سلجوقیان روم و مقرّ سلطنت آنان بوده است و برهان‌الدّین محقّق ترمدی در آن شهر مدفون است.

[۲۱]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: چنان‌که از سیاق عبارت مفهوم می‌شود، این هر سه موضع واقع بوده است میانه قونیه و قیصریه و در سه موضع از مختصر تاریخ السّلاجقه، ص ۴۴، ۸۹، ۲۴۶ ذکر منزل ابروق به میان می‌آید که چون محلّ آن را در نزدیکی قونیه معیّن می‌کند بی‌گمان باید تبدیلی از کلمه ابروخ باشد.

[۲۲]  شهری قدیمی در شمال سوریه.

[۲۳]  حواشی استاد فروزانفر: این مضمون را در مثنوی بدین بیان تقریر می‌فرماید: (دفتر پنجم، بخش ۳۷، از بیت ۸۰۲ به بعد)

[۲۴]  برای رضای خدا، به امید مزد و ثواب از خدای تعالی.

[۲۵]  آیۀ ۷ سورۀ زلزال: پس هر كه به اندازه‌ی ذره‌ای نيكی كند آن را ببيند.

[۲۶]  حواشی استاد فروزانفر: حدیث نبوی است در کنوز‌الحقائق، ص ۶۴ به نقل از مسند الفردوس مذکور است و مؤلف اللؤلؤ المرصوع از سخاوی شمس‌الدّین، متوّفی ۹۰۲ نقل می‌کند که این حدیث را مسنداً نیافته است اللؤلؤ المرصوع،ص ۳۶٫

[۲۷]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: این حکایت در نوادر‌الاصول تؤلیف محمّد بن علی حکیم ترمدی از اکابر صوفیّه به صورتی مخالف آنچه در فیه ما فیه می‌بینیم روایت شده است. و در حاشیه روایتی مطابق با متن حاضر نقل شده و محشّی گفته که این روایت صحیح‌تر است. نوادر الاصول، چاپ استانه،ص ۲۴۵٫

[۲۸]  حواشی استاد فروزانفر: حدیث قدسی است و ذیل آن را به دو صورت که لفظاً و معنی متّفق است روایت کرده‌اند و هر دو روایت را در جامع صغیر،ج ۱،ص ۸۲، و نیز نوادرالاصول،ص ۸۵ و احیاء العلوم،ج ۳،ص ۲۶۹ توان دید.

[۲۹]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: حدیث نبوی است که بدین صورت در کتاب لمع از ابونصر سرّاج (ص ۱۶ و ۴۵) و نیز در حلیةُ‌الاولیاء تألیف حافظ ابی نعمیم، چاپ مصر، ج ۶،ص ۲۵۵، و با مختصر تفاوت در جامع صغیر،ج ۱،ص ۳۹، و در کنوزالحقایق،ص ۱۲، به نظر می‌رسد و مولانا آن را در مثنوی  ص ۵۶۰ س ۵، عنوان کرده است. (دفتر ششم بخش نهم بیت ۳۸۳).

[۳۰]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: حدیثی است منسوب به حضرت رسول صلی الله علیه و سلم.

[۳۱]  کلمه داخل [ ] از تصحیح استاد فروزانفر استفاده شده.

[۳۲]  جمع حجاب.

[۳۳]  خیاط.

[۳۴]  درودگر؛ نجار.

[۳۵]  جمع حِرفه، پیشه‌ها.

[۳۶]  حواشی استاد فروزانفر: عکس آن در مثنوی می‌فرماید: (دفتر چهارم، بخش ۴۹ بیت ۱۲۹۹ و بخش ۵۰ تا انتها).

[۳۷]  جمع رقیقه، چیزهای باریک، کنایه از اسرار و رموز.

[۳۸]  جمع دقیقه، نکات باریک.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *