شرح مثنوی بدیعالزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۱۱۰ – در بیان آنکه جنبیدن هرکسی از آنجا که وی است هرکس را از چنبره وجود خود بیند
دید احمد را ابوجهل و بگفت | زشت نقشی کز بنیهاشم شگفت | |
گفت احمد مر و را که راستی | راست گفتی گرچه کار افزاستی | |
دید صدیقش بگفت ای آفتاب | نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب | |
گفت احمد راست گفتی ای عزیز | ای رهیده تو ز دنیای نه چیز | |
حاضران گفتند ای صدر الوری | راستگو گفتی دو ضدگو را چرا؟ | |
گفت من آیینهام مصقول دست | ترک و هندو در من آن بیند که هست | |
بنیهاشم: فرزندان و خاندان هاشم بن عبد مناف، از اشراف قریش و پدر عبدالمطلب، نیای حضرت رسول اکرم (ص).
کار افزا: مایهی درد سر، مشغله آور و گرفتار کننده:
چه سودا میپزد این دل چه صفرا میکند این جان | چه سرگردان همیدارد تو را این عقل کار افزا | |
دیوان، ب ۷۸۳
زین مردم کار افزا زین خانهی پر غوغا | عیسی نخورد حلوا کین آخر خر آمد | |
همان مأخذ، ب ۶۴۳۱ نه چیز: شکل دیگر است از کلمهی (ناچیز) به معنی بیارزش و اهمیت، معدوم، لا شیء:
علم و عمل خواجه سماعیل شنیزی | ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی | |
دیوان سنایی، ص ۶۶۵ نظیر: نه جای، نه جایی، جع: فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات و مصطلحات، ضمیمهی مجلد هفتم کلیات شمس، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۴۵۶٫
صدر الوری: سر آفرینش، بزرگ جهان. تعبیری است از حضرت خاتم الانبیاء (ص).
مصقول: صیقل زده، صیقلی، پاک و بیزنگ.
این حکایت را به تفصیلی که مولانا نقل میکند تا کنون در هیچ مأخذ نیافتهام، ابوجهل، نمونهی انکار و مخالفت با پیمبر (ص) و ابوبکر نمودار تصدیق و اقرار است، اولین با دیدن شواهد نبوت و معجزات ایمان نیاورد و بر انکار و ستیزهگری افزود و دومین معجزهی نخواست و ایمان آورد:
آن ابوجهل از پیمبر معجزی | خواست همچون کینهور ترکی غزی | |
لیک آن صدیق حق معجز نخواست | گفت این رو خود نگوید جز که راست | |
مثنوی، ج ۴، ب ۳۵۰، ۳۵۱ نیز، جع: احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۲۷٫
محمد غزالی در توصیف حضرت رسول اکرم میگوید: کانت شمائله و احواله شواهد قاطعه بصدقه حتی ان العربی القح کان یراه فیقول ما هذا وجه کذاب. (شمایل و احوال وی بر صدق ادعایش گواهان قاطع بودند چنانکه یک تن عرب خالص شهر نادیده او را میدید و میگفت این روی از آن مردی دروغ باره نیست.) احیاء العلوم، طبع مصر، ج ۲، ص ۲۵۶٫
مضمون بیت (۲۳۷۰) شبیه است به گفتهی ابن الرومی از شعرای عرب:
انا کالمرآه القی | کل وجه بمثاله | |
و این قطعه از منصور فقیه:
ان المراه لا تریک | خموش وجهک فی صداها | |
و کذلک نفسک لا تریک | عیوب نفسک فی هواها | |
ظ: ان المرایا. التمثیل و المحاضره، طبع مصر، ص ۳۰۱٫ ظاهراً این مضمون مأخوذ است از حکایت ذیل: و قالت له امرأة معروفة بالمجون و السرف علی نفسها یا شیخ ما اقبح وجهک فقال لها لو لا انک من المرایا الصدئة لبان حسن صورتی عندک. (زنی که بمسخرگی و شوخی و گستاخ روی مشهور بود به سقراط گفت ای شیخ روی تو چه مایه زشت است، سقراط گفت اگر تو از آینههای زنگ خورده نبودی حسن صورت من بر تو پدیدار میشد.) مختار الحکم، طبع مادرید، ص ۱۰۹٫
ای زن ار طماع میبینی مرا | زین تحری زنانه برتر آ | |
این طمع را ماند و رحمت بود | کو طمع آنجا که آن نعمت بود | |
امتحان کن فقر را روزی دو تو | تا به فقر اندر غنا بینی دو تو | |
صبر کن با فقر و بگذار این ملال | ز آن که در فقر است عز ذو الجلال | |
سرکه مفروش و هزاران جان ببین | از قناعت غرق بحر انگبین | |
صد هزاران جان تلخی کش نگر | همچو گل آغشته اندر گل شکر | |
تحری زنانه: بحث و فحص بیپر و پا و مناسب زنان بهلحاظ آن که زنان را کوته خرد میپنداشتهاند و یا بهجهت آن که زنان بحث و استقصای ناموجه در کار شوهران میکنند.
دو تو: دو لا، دو تا، دو برابر، مضاعف، مرکب از «دو» عدد بعد از یک و واحد و (تو) به معنی تاه و لا چنانکه در تو بر تو و تو بتو. در مصراع اول (دو) بهمنزلهی صفت است برای (روزی) و (تو) ضمیر دوم شخص مفرد است.
سرکه فروختن: مجازاً، ترش رویی کردن، چین در پیشانی افکندن.
نظیر: سرکه بر روی مالیدن، سرکه بر ابرو مالیدن، سرکه پیشانی، سرکه جبین، سرکه رویی:
برگ میصبوح کن سرکه فروختن که چه | گرچه ز خواب جستهای خوشترش و گرانسری | |
دیوان خاقانی، ص ۴۲۶
تلخی کش: کسی که رنجها و سختیها را تحمل میکند.
گل شکر: ترکیبی است از گل سرخ (ورد احمر) و مواد قندی و شیرین بدین گونه که گل سرخ را از تخم و برگهای سبز اطراف آن خوب پاک میکنند و با دست میفشارند تا نرم و سوده شود آنگاه با نیمهی کله قند در تغار یا لاوک میسایند و تا سه روز هر صبح و شام بر هم میزنند سپس چهل روز در آفتاب میگذارند و اگر شیرینی آن کم باشد میافزایند، مقدار شیرینی باید چهار برابر وزن گل باشد، هرگاه بخواهند میتوانند بهجای شکر یا قند، عسل مصفا و کف گرفته بهکار برند، قدما گل شکر را به عنوان مسهل از هشت تا دوازده مثقال تجویز میکردند و بدرقهی آن را سکنجبین میدادند. نوع قندی را (گلقند) و نوع عسلی را (گل انگبین) و به عربی (جلنجبین) میگویند، ورد مربا نیز همین گل شکر است. جع: تحفهی حکیم مومن، باب ششم از قسم ثانی:
ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش | شماخی نظیر صفاهان نماید | |
دیوان خاقانی، ص ۱۳۱ طمع، چشم داشت و توقع نفع و امری دلخواه است از کس دیگر و مورد آن، بیشتر چیزهای فرومایه و خسیس مادی است و از این رو مذموم و ناپسندش میشمارند که انسان از شخصی که در حاجت همتای اوست توقع دارد که چیزی بدو برسد ولی هرگاه این توقع برای مصارف خیر و امور عام المنفعه باشد مذموم نیست و بسیار پسندیده است مانند درخواست مساعدت برای بهبود زندگی فقیران و مداوای بیماران و امثال آنها اما از نظر صوفی که بهسبب غلبهی احکام توحید، نقش غیر و غیریت را بر انداخته است و جز خدا همه را نیست و نابود میبیند و آفرینش را قالب و شبحی که مجرای قدرت الهی است مشاهده میکند، توقع و طمع به غیر حق تعلق نمیگیرد بنابراین، او از هرکس که انتظار خیری دارد آن انتظار متوجه خداست و به خلق تعلق ندارد و چنین طمعی مورد مذمت نتواند بود.
ظاهراً، نظر بدین توجیه، بعضی از شارحان مثنوی فرض کردهاند که گفتار اعرابی در حقیقت دفاع مولاناست از روش پیران طریقت که وجوه و نذور را میپذیرفتهاند و یا توانگران را بوقف املاک بر خانقاه میخواندهاند.
ای دریغا مر تو را گنجا بدی | تا ز جانم شرح دل پیدا شدی | |
این سخن شیر است در پستان جان | بیکشنده خوش نمیگردد روان | |
مستمع چون تشنه و جوینده شد | واعظ ار مرده بود گوینده شد | |
مستمع چون تازه آمد بیملال | صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال | |
چون که نامحرم درآید از درم | پرده در پنهان شوند اهل حرم | |
ور درآید محرمی دور از گزند | برگشایند آن ستیران روی بند | |
گنجا: مخفف گنجایش، حالتی حاصل از قبول ظرف نسبت به مظروف، حالت ریختن و در آوردن چیزی در جایی تنگ، مجازاً، استعداد و آمادگی ظرفیت، در محاورات کنونی، این کلمه به شکل صفت فاعلی نیز بهکار رفته است، نظیر: «و عیب و نقصان در کمال وی گنجای نه.» کشف الاسرار، انتشارات دانشگاه طهران، ج ۱، ص ۳۴۲٫
سخن گفتن یا بهقصد ارشاد و هدایت و یا برانگیختن و بر آغالیدن و یا مشغول داشتن مستمع است و یا برای خودنمایی و فضلفروشی گوینده و امثال آنهاست و در تمام این موارد توجه و نیوشیدن و گوش فرا داشتن از سوی شنونده شرط است، حسن استماع، نشانهی توفیق و کامیابی سخنور است، ناپروایی و بیالتفاتی مستمع، از ناکامی و سوء تشخیص قائل حکایت میکند، گویندهای که مستمع خوب ندارد مانند کسی است که به شتاب راهی را میپیماید و ناگهان سرش بدیوار میخورد و بهناچار از حرکت باز میایستد، این حالت در اجتماع و گروه افزونتر هرچه محسوستر است زیرا در آنجا مظنهی خودنمایی و یا ارشاد، قوت بیشتر دارد، مولانا این مضمون را در مثنوی مکرر آورده است.
مانند: مثنوی، ج ۶، ب ۱۶۵۵ به بعد.
و هم فرموده است: «و فرقهای دیگر هست بهقدر جذب مستمع ظاهر شود، مستمع همچون آرد است پیش خمیر کننده، کلام همچون آب است، در آرد آن قدر آب ریزد که صلاح اوست.» فیه ما فیه، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۳۲٫
این حکایت نیز مفید همین معنی است: «همچنان روزی خدمت معینالدین پروانه حضرت سلطان ولد را لابهها کرد که البته میخواهم تا حضرت مولانا در خلوت به من معرفت فرماید تا در حق بندهی خود عنایتی کرده باشد مخصوص، چون حضرت سلطان ولد استدعاء پروانه را به حضرت پدرش عرضه داشت، فرمود که آن حمل را تحمل نتواند کردن، تا سه بار الحاح کرده فرمود که بهاءالدین دلوی را که چهل کس میکشند، آن را یک کس نتواند کشیدن.» مناقب افلاکی، طبع انقره، ص ۱۶۴٫
تشبیه سخن به شیر و وجود گوینده به پستان بهنحو تمثیل و نوعی ایهام در آغاز دفتر دوم هم آمده است.
در این حکایت هم ملاحظه میکنید: «روزی معینالدین پروانه رحمه اللَّه جمعیتی عظیم ساخته بود و جمیع صدور و اکابر را خوانده و آن روز حضرت مولانا اصلاً به معنی شروع نفرمود و هیچ کلمات نگفت و گویند هنوز حضرت چلبی حسامالدین را نخوانده بودند، پروانه را بفراست معلوم شد که البته باید خواندن، از حضرت مولانا اجازت خواست که حضرت چلبی را از باغ بخوانند فرمود که مصلحت باشد، از آنک جاذب شیر معانی از پستان حقایق حضرت اوست.» مناقب افلاکی، طبع انقره، ص ۷۶۹٫
مضمون بیت (۲۲۸۱، ۲۲۸۲) در مثنوی (ج ۴، ب ۱۳۱۹، ۱۳۲۰) تکرار شده است.
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند | از برای دیدهی بینا کنند | |
کی بود آواز چنگ و زیر و بم | از برای گوش بیحس اصم | |
مشک را بیهوده حق خوش دم نکرد | بهر حس کرد او پی اخشم نکرد | |
حق زمین و آسمان بر ساخته ست | در میان بس نار و نور افراخته ست | |
این زمین را از برای خاکیان | آسمان را مسکن افلاکیان | |
مرد سفلی دشمن بالا بود | مشتری هر مکان پیدا بود | |
ای ستیره هیچ تو برخاستی | خویشتن را بهر کور آراستی | |
گر جهان را پر در مکنون کنم | روزی تو چون نباشد چون کنم | |
ترک جنگ و ره زنی ای زن بگو | ور نمیگویی به ترک من بگو | |
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد | کاین دلم از صلحها هم میرمد | |
گر خمش کردی وگرنه آن کنم | که همین دم ترک خان و مان کنم | |
اصم: کر، کسی که نمیشنود.
خوش دم: خوش بوی.
اخشم: آن که بوی نتواند شنید، کسی که حس شامه ندارد، آن بینی که بهسبب بیماری بوی بد میدهد.
خاکیان: اهل زمین.
افلاکیان: ساکنان آسمان.
ستیره: پوشید روی، مستوره، عفیفه، زن بهلحاظ آن که زنان روی خود را میپوشیدند.
مکنون: نهفته، گوهری که از غایت نفاست آن را نهفته میدارند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!