مولوینامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۱۲۱ – حل مشکل استعجاب
برویم بر سر تحقیقی که برای رفع استعجاب و حل مشکل عجایب احوال مولوی بیان میکردیم.
گفتیم که خوشترین ایام سلوت و آرامش مولوی که مجال نظم مثنوی و تحقیقات علمی و عرفانی به وی داد، همان ده سال آخر عمر او بوده است که در صحبت «حسامالدین» گذشت.
از طرف دیگر هم میدانیم که آن تیر که از کمان عشق «شمس» در روح مولوی نشسته بود، اثرش تا پایان عمر وی پایدار بماند و با هیچ دارو و تدبیری درمانپذیر نشد.
چیزی که بود کمکم بر قوت صبر و شکیبایی و تمکین تستر و پردهپوشی وی برافزود؛ چندانکه تا میتوانست عشق و سوز درونی خود را در شغاف قلب پنهان میداشت و از جوشوخروش خودداری مینمود؛ و نقد حال خود را در ضمن قصص و حکایات، و سرّ دلبران را در حدیث دیگران بیان میکرد.
با این احوال باز گاهگاه کاسۀ صبر و تحمل او لبریز و طاقتش طاق میگردید؛ قوت می ابریق را میشکست، و همان غلبۀ حال جذبه و استغراق سرمستی و جنون عشق که در درون او خاموش و نهفته بود آشکار میگردید؛ پردۀ شکیبایی میدرید و میگفت
ترسم ار خامُش کنم آن آفتاب/ از سوی دیگر بِدرّاند حجاب
***
رَغم اَنفَم گیردم او هر دو گوش/ کای مُدَمَغ چونش میپوشی بپوش
***
شاید گاهی خود مولوی تغافل میکرد و از ظاهر حالش چنان وانمود میشد که عشق و حال «شمس» را فراموش کرده باشد، ولیکن آتشی بود زیر خاکستر که با اندک نسیم ملایمی خود را نشان میداد و شعلهور میگردید، یا دوای مسکنی بود که بیمار دردمند به کار برده باشد، چون اثر دوا از بین میرفت درد بیماری عود میکرد.
در همین احوال است که مولوی با این بیان لطیف دلنشین میگوید:
در همان اثناء نظم مثنوی و سخنپردازیهای عالمانه و عارفانه باز وقتی که نام «شمسالدین» و حدیث روی او به میان میآمد ناگهان بیاختیار دریای عشق و حال او به تلاطم میافتاد، و شور و غوغایی عجب بر وی چیره میشد که قلم بر خود میشکافت و عشق بر فنون فضائل میچربید، و سپاه علم و عقل و هوش از میدان میگریخت؛ و در این حال مولانا با تمام وجودش میگفت
من چه گویم یک رگم هشیار نیست/ شرح آن یاری که او را یار نیست
***
لاتُکَلَفنی فَاِنی فی الفَنا/ کَلَتَ افهامی فَلا اُحصی ثَنا
کُلُ شَیءٍ قالَهُ غَیرُ المُفیق/ اِن تَکَلَف اَو تَصَلَف لا یَلیق
و بعد از آنکه سه بار با دل و جان خود دربارۀ وصف «شمس» گفتوگو و سؤال و جواب میکرد دست آخر سخن را به اینجا خاتمه میداد که:
فتنه و آشوب و خونریزی مجو/ بیش ازین از شمس تبریزی مگو[۲]
و در جای دیگر چون باز این احوال بر وی مستولی میگردید با خود میگفت
خلاصه اینکه مولوی در اواخر عمرش مانند دریایی بود که در ظاهر آرام مینمود و در باطن جوشوخروش داشت.
واضحتر بگویم حال مولانا در آن ده سال که به نظم مثنوی شریف اشتغال داشت، شبیه جنون ادواری بود که گاهگاه او را میگرفت تا نعرههای مستانه سر میداد؛ و چون طوفان جوشوخروش، فرومینشست باز بر سر مسائل علمی و عرفانی میرفت؛ و در این میدان جولان و نکتهپردازی میکرد؛ بدین سبب مثنوی نمایندۀ هر دو حال بیقراری و آرامی، یا مستی و هشیاری مولوی است، و از این روی جذبه و استغراق عاشقانه با تحقیقات عالمانه هر دو در آن جمع شده است.
مولوی خود در داستان محمود و ایاز که از داستانهای پرمغز و حال دفتر پنجم مثنوی است با ظرافت و تفنن شاعرانه اشاره به همان حالت جنون ادواری کرده است
***
بادۀ او درخور هر هوش نیست/ حلقۀ او تسخر هر گوش نیست
این تحقیق عارفانه هم در جمع میان عشق و تحقیق، از دفتر سوم مثنوی است
آب گردد ساقی و هم مست آب/ چون مگو[۴] و اللهُ اَعلَم بِالصواب
[۱] پیدا: نیکلسون.
[۲] از مواضع گرم و داغ مثنوی است در اوایل دفتر اول که مخصوصاً سفارش میکنم اهل درد و حال آن را بخوانند: از بیت ذیل تا آخر عنوان که به بیت متن ختم میشود: عاشقی پیدا است از زاری دل/ نیست بیماری چو بیماری دل
[۳] نردبان: خ.
[۴] خود بگو: خ.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!