زندگی نامه شمس تبریزی
((برای خرید تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی اینجا را کلیک کنید.)). حقیقت رابطۀ شمس و مولانا را در این کتاب پیدا کنید.
طلوع شمس
در قونیه، زندگی با تمام نیروی سرشار سازنده خود در گذر عادات و مألوفات هر روزینه خویش آرام میگذشت و مثل رودخانهیی که در بستری هموار جاری است بیهیجان و بیخروش راه میسپرد. کشمکش درونی مولانا هم در استمرار سنگین و ملال انگیز این زندگی هر روزینه محو میگشت. از اعماق درون مولانا صدای شاعری هیجان زده بر ضد فریاد مفتی و مدرسی موقر و سنگین برمیخاست و او در غوغای دل مشغولیهای روزانه گوش خود را بر آن بسته بود. با تسلیم به مألوفات دریچۀ دل را بر روی واردات مرموز روحانی مسدود کرده بود و گذاشته بود قیل و قال مدرسه بر حیات درونی او حاکم بماند و او را به رغم کشمکشهای وجدانی در چنگال سرد علم و درس و کتاب نگه دارد.
نه سروری روحانی خاطرش را میشکفت، نه سرودی از جان برخاسته بر لبش میگذشت. نه دردی داشت نه عشقی، و با آنکه گه گاه مثل فقیهان دیگر در شعر و شاعری هم تفنن یا طبع آزمایی میکرد وجودش از شعلهیی که آن شعرها را به طوفان آتش تبدیل کند خالی بود. مدرسه او را طلسم کرده بود و در حصار نفوذناپذیر آرزوهای مسکین رؤسای عوام به سختی در بند افکنده بود. وجودش مثل سایر رؤسای عوام معجون درهم جوشیدهیی از تمناهای به سختی مهار شده و رویاهای به دشواری در بند کشیده بود اما برخلاف بسیاری از همگنان تقوایی و کاری داشت که حتی در موقع قدرت، میتوانست طوفان این تمناها را در آرامشی روحانی فرو پوشاند و خلق را از طهارت و نزاهت واقعی خود مطمئن دارد.
اما یک روز سرانجام این طلسم که مدرسه و لباس فقیهانه گرد وی به وجود آورده بود شکست و حیات درونی وی در دنبال یک دگرگونی ناگهانی از اتنگنای حفره تاریک گور آسای دنیای درس و وعظ رسمی و شایسته ذوق و فهم رؤسای عوام بیرون آمد. رؤیای زهد و قدس ویژه دنیای مفتی و فقیه از پیش دیده او کنار رفت، و در زیر نگاه گرم و آتشین غریبهیی به نام شمس تبریز، دنیای واقعیت در پیش چشم رؤیازده او شکفته شد. این غریبه سالخورده مردی گمنام بود که همان روزها به قونیه رسیده بود و هیچ کس هم در این تختگاه پرانبوه و پرغلغله سلجوقیان روم وی را نمیشناخت. با این همه در تاریخ قونیه، در تاریخ روم سلجوقیان، و در تاریخ عرفان و ادب عالم ورود او به قونیه حادثهیی مؤثر و نقش آفرین باقی ماند.
در آن روز شنبه بیست و ششم جمادی الآخر سنه ۶۴۲ هجری که این شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی وارد قونیه شد. جلال الدین محمد بلخی معروف به خداوندگار و مولانای روم سی و هشت سال داشت، و به رغم کشمکش درونی که او را به رهایی میخواند، خود را به جاذبه حیات اهل مدرسه تسلیم کرده بود. با آنکه در اعماق درون خود به ابدیت میاندیشید هنوز در چنبره زمان محدود متناهی حیات هر روزینه تسلیم شادیها وغرورهای حقیر زندگی رؤسای عوام بود.
چنانکه از روایات مریدانش برمی آید، آن روز از مدرسه پنبه فروشان با موکب پرطنطنهیی از طالب علمان جوان و مریدان سالخورد به خانه باز میگشت. از تحسین و اعجابی که درس او در اذهان مستمعان به وجود آورده بود سرمستی داشت و از شهرت و محبوبیت فوق العادهیی که در این سنین جوانی حاصل کرده بود در دل خرسندیی معصومانه احساس میکرد. آمادگی برای یک دگرگونی ناگهانی هم در سلوک فقیهانه و رفتار زاهدمآبانهاش هیچ پیدا نبود. معهذا نشان خفیفی از این آمادگی در سخنان او، فقط در سخنان او که مجالس سبعه نمونههایی از آنها را در همین ایام نشان میداد شکفته بود. در جای جای این مجالس که محتوای آن با رفتار و سلوک او بیش از آنچه در مورد سایر واعظان شهر مشهود بود موافق به نظر نمیآمد و بعد از ارتباط با شمس هم دیگر هرگز مجال بازگشت به آنها را نیافت، مولانا به نحوی ناخواسته یا ناخودآگاه از مدتها پیش از آنکه شمس به قونیه در رسد و شاید سالها قبل از آنکه زنگ بیداری برایش به صدا درآید، نشانههایی از این آمادگی را نشان میداد.
و در واقع چیزی از آثار این تحول روحانی در این سخنان او محسوس بود، فقط در سخنان او که البته احوال و اطوار فقیهانه و مدرسانهاش آنها را تأیید نمیکرد. کسانی چون صلاح الدین پیر و حسام الدین جوان که با شوق و ارادت این مجالس او را دنبال میکردند در ابیاتی که او بر منبر میخواند، در قصههایی که در طی مواعظ نقل میکرد، و در خطابهای عتاب آمیزی که با جمع حاضران داشت آمادگی او را برای یک تبدیل مسیر ناگهانی ظاهر و قابل تشخیص میدیدند. اما رفتار او در آنچه به مجالس درس مربوط میشد همچنان مهابت و وقار به خود بر بسته یک واعظ و یک مفتی سخت و انعطاف ناپذیر را نشان میداد. وقتی از میان بازار، از بین انبوه بیدردان و خودبینان دیگر که مثل خود او جز به آنچه آنها را در محدوده نیازهای پست و حقیر هرروزینه شان وابسته میداشت نمیاندیشیدند عبور میکرد، هیچ چیز از این آمادگی در حرکات و سکنات او به چشم نمیخورد. ریاضتهایی که در سالهای تحصیل کشیده بود، چلههایی که تحت ارشاد با الزام سیدبرهان به سر آورده بود، و آنچه از زبان مشایخ شام یا از احوال اولیای گذشته در بیحاصلی جاه و علم رؤسای عوام شنیده بود او را برای رهایی از تعلقات زندگی فقیهانه آمادگی نداده بود.
اما آن روز، که با آن همه خرسندی و بیخیالی از راه بازار به خانه بازمی گشت، عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یاد آور احوال تاجران خسارت دیده بازار به نظر میرسید ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد، گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پرمهابت و غرور شهر را گرفت، در چشمهای او که هیچ یک از مریدان و شاگردان جرئت نکرده بود شعاع نافذ و سوزان آنها را تحمل کند خیره شد و طنین صدای او سقف بلند بازار را به صدا در آورد. این صدای نا آشنا و جسور سؤالی گستاخانه و ظاهراً مغلطه آمیز را بر وی طرح کرد:
– صراف عالم معنی، محمد(ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟
مولانای روم که عالیترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبه انبیا هم فروتر میدانست و در این باره تمام اولیا و مشایخ بزرگ گذشته را هم با خود موافق میدید، با لحنی آکنده از خشم و پرخاش جواب داد:
محمد (ص) سرحلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟
اما درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت :
– پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت، و این یک سبحانی ما اعظم شأنی بر زبان راند؟
واعظ و فقیه قونیه که از آنچه خوانده بود و شنیده بود با عالم اولیا آشنایی داشت در حق بایزید جز به دیده تکریم نمینگریست، لاجرم مثل یک فقیه و واعظ عادی شهر نمیتوانست بیپروا به انکار و تکفیر پیر بسطام بپردازد. میدانست که دعوی پیر طریقت با آنچه از صاحب شریعت نقل میشد مغایرت ندارد و هر یک از حالی و مقامی دیگر نشان میداد. لحظهیی تأمل کرد و سپس پاسخ داد:
– بایزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد!
سؤال و جوابی جالب بود که برای مولانا دشوار نبود و شاید هر واعظ شهر هم با آشنایی اندک با آراء و اقوال صوفیه میتوانست نظیر این پاسخ را به آن سؤال عرضه کند. اما سؤال در ملا عام و در میان اهل بازار و جمع عوام مطرح شده بود. طالب علمان کم سن و سال و بیتجربه و احیانا متعصبی هم که در رکاب مولانا از مدرسه با او همراه شده بودند با این گونه اقوال آشنایی نداشتند. جوی که در این لحظه به وجود آمده بود برای اطرافیان مولانا قابل تحمل نبود و سخن مرد ناشناس هیجان انگیز و جسارت آمیز مینمود. مولانا یک لحظه به سکوت فرو رفت و در مرد ناشناس نگریستن گرفت. اما در نگاه سریعی که بین آنها رد و بدل شد، بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاهها به رغم آنکه کوتاه و گذرا بود اعماق دلهاشان را کاویده بود و به زبان دلها هر چه گفتنی بود به بیان آورده بود. نگاه شمس به مولانا گفته بود: از راه دور به جستجویت آمده ام، اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات «الله» میتوانی رسید؟ و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: مرا ترک مکن درویش، با من بمان و این بار مزاحم را از شانههای خسته ام بردار! مبادله این نگاهها سائل و قائل را به هم پیوند داده بود.
مولانا از این سؤال مست شد، و شمس هم، چنانکه خود او بعدها نقل میکرد، از مستی مولانا ذوق مستی یافت. سؤال و جوابی ساده بین آنها رد و بدل شده بود اما تأثیری شگرف در آنها به وجود آمده بود. نگاه تفسیر ناپذیری که بین آنها مبادله شد، بیش از سخنانی که بر زبانهاشان رفت این تأثیر شگرف را به وجود آورده بود. هرچه بود برخورد فقیه با درویش در وجود مولانا خواب پیل را آشفته بود. درویش، که حتی ظاهر حالش به یک بازاری و یک بازرگان ورشکسته میماند بر فقیه که در ناز و جاه فقیهانه حرکت میکرد پیروز شده بود. جلال الدین جوان در زیر نگاه درویش غریبه، مثل کبوتری که سنگینی سایه شاهین را بر بالهای ضعیف خود احساس کند خویشتن را در مقابل شمس الدین سالخورده به نحو چارہ ناپذیری وحشت زده و بیدست و پا یافت. مولانا برای این سوال سمج جوایی دیگر هم داشت که اظهار آن در پیش همراهان موکب ممکن نبود. از این رو بعد از جوابی که داد چشمهایش را پایین انداخت تا جواب بر لب نیامده از چشمهایش به فریاد نیاید و رازی را که نمیخواست در پیش حاضران فاش نماید در نگاه خود به بیان ندارد.
سوالی که این رهگذر غریبه کرده بود مولانا را به اندیشه فرو برد. سکوت پرآشوبی که بعد از این سؤال و جواب بین آنها روی داد و یک لحظه نگاه آنها را به هم دوخت حاکی از آن بود که مسئله برای هر دو هیبت ناک، ناراحت کننده و حتی مایه دهشت به نظر رسیده بود، و طرفه آن بود که آنها را به هم نزدیک کرده بود. هیچ کس تا آن لحظه با مولانا چنین سؤالی مطرح نکرده بود، و هیچ کس با سؤالی چنین جسارت آمیز در دل مولانا مجال نفوذ نیافته بود. سالها بود که مولانا در مجالس وعظ خویش به رسم معمول واعظان به سوالهایی که مستمعانش طرح کرده بودند جواب داده بود. اما هرگز سؤالی به این اندازه مهیب، به این اندازه عمیق، و به این اندازه بیجا با وی مطرح نشده بود. سؤالی که شریعت را در مقابل طریقت بگذارد در نظر واعظ و فقیه مدرسه بوی صدق و یقین نمیداد، جوابی هم که او به این سؤال داد در نظر او هر چند مایه سکوت سائل میشد تردیدی را که در دل او خانه کرده بود برطرف نمیکرد. جوابی ظریف اما شتاب آمیز بود. طفرهیی بود که هر واعظ صاحبذوق با آن خود را از بن بست یک سؤال بی جواب یا بیجا میرهانید. اما چیزی را به درستی روشن نمی کرد و فاصله شریعت و طریقت را همچنان ورطهیی عبورناپذیر نشان میداد.
در همان لحظه که مسأله طرح شد مولانا غور مسأله را دریافت، اما جوابی که داد برای آن بود که در مقابل طالب علمان بیتجربه و مریدان شیفته یا کند ذهن، سائل جسور بیاعتنا به رد و قبول عام را با یک مبالغه مستعار به سکوت وادارد. چرا بایزید، متابعت رسول نکرد؟ چرا به جای سبحانی ما اعظم شانی، به پیروی از رسول سبحانک ما عرفناک نگفت؟ غور مسأله ورای جواب عجولانه مولانا بود. مولانا هم از همان آغاز طرح سوال غور آن را درک کرد و درک همین معنی بود که او را تکان داد، او را دگرگون کرد و از خود بیخود نمود. این غور رازناک که در ورای ظاهر سوال مولانا را به دهشت میانداخت، تفاوت بین حال نبی و ولی بود، مسئلهیی بود که موضع موسی و خضر را مطرح میکرد، و بدان گونه که در سؤال جسورانه این غریبه عرضه میشد، پرسش و پاسخ را تا کنار ورطه شک و زندقه و الحاد میکشانید.
آنچه در ورای ظاهر سوال مطرح بود، با این حال، جرقهیی بود که شیخ مفتی در پرتو مخوف آن همه چیز را در روشنایی تازهیی میدید. در پرتو این روشنایی دنیایی را میدید که در آن موسی میبایست کمال خود را در صحبت خضر جستجو کند. با قلمرو تازهیی اشنا میشد که در آن انسان جز نفی خود نمیتوانست کمال خود را بجوید. به اقلیم ناشناختهیی راه مییافت که در آنجا بایزید مثل ماری که از پوست برآید از خودی بیرون آمده بود و آنچه بر زبانش میآمد از زبان خود او نبود. اما محمد (ص) که تلقی وحی او را به ارشاد و هدایت خلق واداشته بود، جز در آنچه وحی بود، هیچ سخنش از نشان خودی خالی نبود، چون بیآنکه با خود و در خود بماند تبلیغ وحی و تأسیس شریعت برایش ممکن به نظر نمیرسید.
در چنین تجربه رؤیایی و ناگهانی بود که مولانا در یک لحظه بعد از سالها به دنیای مکاشفات سالهای کودکی خویش بازگشت. در روشنی این مکاشفات بود که مفتی و فقیه سالخورده قونیه به کودک خردسال بلخ تبدیل شد و در تجربه مشاهدات انوار و روحانیان در سیمای سؤال کنندهیی که پیش روی او ایستاده بود نشانهیی از عالم غیبیان، از دنیایی در فراسوی هفت اقلیم عالم، از حال و هوای نوعی اقلیم هشتم مشاهده کرد و غریبه گستاخ و آتشین گفتار را از عالم بایزید، عالم خضر، و عالم ماورای تکلیف یافت.
در حالتی شبیه بدانچه در گذشتههای دور برای پدرش بها ولد نیز حاصل میشد و عالمی بین هشیاری و بیهشی بود، یک لمحه در مشاهده این درویش بیگانه چنان پنداشت که گویی «الله» را در این صورت، در این کسوت، و در این جلوه در تجلی مییابد و در این تجربه شهودی، سیمای آن کس که سبحانک ماعرفناک گفت با سیمای آن کس که سبحانی ما اعظم شانی سرداد به هم در آمیخت. از آن میان هم سیمای سؤال کننده ناشناس با تلألؤ خیره کنندهیی در پیش چشم وی ظاهر شد. و در این تلألؤ روحانی، پیرمرد غریبه در خاطر وی به یک تجلی الهی تبدیل شد. به شبح نورانی یک موجود ایزدی مبدل شد که از فاصلهیی دور و آکنده از ورطههای هول و خطر، او را پله پله به ملاقات خدا میبرد. به لقای رب که وی تا این هنگام همه عمر بدان امید ورزیده بود. اما تجربه نفوذ در غور سؤال شمس را هم از علم مدرسه حاصل نکرده بود، از سابقه مکاشفات روحانی سالهای قبل از مدرسه آن را حاصل کرده بود و او اکنون باز از خود میپرسید از آن سالهای از دست رفته مدرسه چه بهرهیی عاید کرده بود؟
مرد غریبه، که لباس تاجران و کلاه جهانگردان را داشت و با این میشود حال سراپایش از درویشی و خرسندی حاکی بود، در طی این سؤال و جواب مهیب و بیجا مفتی و فقیه موقر و محتشم اصحاب مدرسه را در چند لحظه مبهوت و مغلوب کرده بود. اندیشه بیحاصلی علم مُرده ریگ مدرسه را دوباره در خاطر وی قوت داده بود. مولانا در روشنایی یک تأمل سریع و گذرا دریافته بود که علم او و آنچه اظهار آن در رواق مدرسه پنبه فروشان روح وی را به غرور فقیهانه -هر چند صورتی خفیف و معصومانه از آن دچار کرده بود در مقابل این سؤال مهیب یک بازیچه بود.
مولانا، در آن لحظه که خود را با این سؤال ناراحت کننده مواجه دیده بود از علم مرده ریگ مدرسه کمک طلبیده بود. درباره بایزید بسطام فکر کرده بود، در باره سبحانی ما اعظم شانی که او گفت اندیشیده بود، مفهوم قول سبحانک ما عرفناک را از خاطر گذرانده بود و علم خود را از خوض در این مسئله، از نفوذ در دنیایی که سبحانی و سبحانک در آن تضادی ندارند قاصر یافته بود. به شریعت اندیشیده بود و اتکا بر مجرد آن را در عبور به آن سوی دنیای ظاهر دشوار یافته بود. از آنچه به عنوان علم حال آموخته بود نیز چیزی که وی را در این عبور صعبناک و پرهول جرئت و قدرت بخشد به هیچ گونه وی را کمک نکرده بود. دنیایی را که قول سبحانی به آن تعلق داشت در ماورای علم محدود خویش یافته بود و از اینکه نزدیک چهل سال عمر او جز به علمی که تا این اندازه سطحی و تا این حد ظاهرنگر و محدود مانده بود منتهی نگشته بود در خود احساس غبن میکرد.
چه قدر دیر چشمهایش باز شده بود! چه قدر دیر به کشف این حقیقت ساده نایل شده بود! پس این علم مرده ریگ که سؤال یک درویش تاجرنما، در یک لحظه تمام آن را بیبنیاد، بر باد رفته و خالی از ارزش نشان میداد چه حاصل داشت؟ این اندیشهها او را از مرکب غرور و پندار خویش به زیر آورد. غریبهیی رهگذر شیخ شهر و مفتی و مدرس دیار روم را چه آسان با یک سؤال معما گونه از مرکب خودنمایی پایین کشیده بود؟
از این پس برای مولانا ممکن نبود به این مرکب که در زیر بار آن همه ناز و کبریای فقیهانه خم شده بود بنازد. نمیتوانست به این گروه زودباور ساده دل که موکب پرناز و غرور او را با این خاکساری و فروتنی مشایعت میکرد به دیده اعتبار بنگرد. غرور سرد و سنگین فقیهانه او به یک لحظه در زیر نگاه داغ و ملامتگر اما نافذ و خاموش مرد رهگذر آب شده بود. جای آن را حس سپاس، حس خضوع، و حس تسلیم نسبت به این پهلوان غریبه که او را به زمین زده بود و از مرکب غرور پایین کشیده بود گرفته بود. باقی راه را پیاده در صحبت مرد غریبه طی کرد. اگر هم به خاطر حشمت فقیهانه همچنان سواره راند خود را در واقع دیگر در کنار این غریبه به کلی پیاده مییافت، مرکب غرور که مرد غریبه او را از آن به زیر کشیده بود دیگر برایش مایه شرم بود. وجود موکبی هم که او را از مدرسه پنبه فروشان تا اینجا اورده بود از این پس برایش زاید به نظر میرسید. صحبت درویش که لحظه به لحظه در طی راه پرده پندار را از پیش چشمهای گیج و خواب آلود وی کنار میزد، در آن کوته مدت بیش از تمام سالهای تحصیل وی را با آن حقیقت که در فراسوی علم طالبان و حتی فراسوی طریقت مترسمان بود آشنا کرده بود. مولانا او را با خود به خانه برد – برای او مهمانی غیبی از راه رسیده بود که مقدر بود تا اورا از تعلقات دست و پا گیر خویش برهاند.
ملاقات این غریبه بارقهیی جادو گونه بود که زندگی فقیه و مدرس بزرگ عصر را، در قونیه، به نحو معجزه آسایی دگرگونه کرد. از آن پس زنده گی خداوندگار رنگ دیگر گرفت، و کسانی که در مسیر آن واقع نشدند در پنداشت خود از آن تصویری در خور افسانه و قصه به وجود آوردند. بعضی از مریدان که وجود مولانای خود را تجسم تمام کرامات شگرفت عالم میدیدند در نقل جزئیات حادثه، که صورت وقوع آن باورکردنی و قابل تصور به نظر نمیرسید، حالت تسلیم و تواضعی را که او در مقابل غریبه نشان داد نمیتوانستند جز بر مقوله کرامات حمل نمایند لاجرم تخیل آنها در این باره قصههای کرامات آمیز و ساده لوحانه ساخت.
در قصهیی از این جمله روایت شد که شمس در روز ملاقات به مجلس درس مولانا وارد شد. قیل و قال اهل مدرسه را که آنجا پر از شور و ولوله دید جسورانه به باد استهزا گرفت. حتی بر سبیل کوچک شماری کتابها را نشان داد و از مولانا پرسید که این چیست؟ مولانا که صلابت و وقار فقیهانه را در سکوت و نگاه خود حفظ کرده بود با غرور عالمانهاش جواب داد این چیزی است که تو ندانی. در این اثنا آتش در کتابها افتاد. در مقابل حیرت و سؤال مولانا که از غریبه پرسید: این چه ماجراست؟ مرد برای آنکه غرور فقیه را بشکند، هم به شیوه خود او جواب داد: این را تو ندانی، و چون مجلس را ترک کرد مولانا برخاست و در پی او روان شد و به ترک همه چیز گفت.
قصه دیگر به این صورت نقل شد که چون شمس به مجلس مولانا وارد شد او را در کنار حوضی نشسته یافت. وقتی درباره کتابهایی چند که پیرامون او بود از وی سؤال کرد، مولانا پاسخ داد که اینها علم قال است تو را با آنها چه کار؟ شمس دست فرا برد و آن کتابها را برداشت و یک یک به آب انداخت. الحلهیی بعد در مقابل اعتراض و پرخاش مولانا آنها را همچنان یک یک از آب برآورد. کتابها تر نبود، و از آب آسیبی به آنها نرسیده بود. چون مولانا با حیرت از وی پرسید این چه سر است؟ پاسخ داد این ذوق و حال است تو را از آن چه خبر؟
قصههای دیگر نیز، با همین شاخ و برگهای کرامات و غرایب تقل شد که هم از تخیل کوته بین مریدان به وجود آمده بود. قصه مرد حلوایی که به مدرسه مولانا در آمد و مولانا پارهیی حلوا از وی خرید و چون آن حلوا را خورد دچار جنون ناگهانی شد و سرگشته در پی حلوایی رفت و مدتها به درس و مدرسه بازنگشت، نمونهیی دیگر ازین افسانه پردازیها بود. قصهیی دیگر بدین گونه روایت میشد که شمس در بازار و در آن حال که مولانا بر استری نشسته و «جمعی موالی در رکاب او روان » از مدرسه به خانه میرفت به او رسید «در عنان مولانا روان شد و سؤال کرد که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟ مولانا گفت روش سنت و آداب شریعت. شمس گفت اینها همه از روی ظاهر است. مولانا گفت ورای این چیست؟ شمس گفت علم آن است که به معلوم رسی.» و گویند مولانا از این سخن متحیر شد، پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند.
تقریبا در تمام این گونه قصه ها، که پرداخته تخیل کرامات پرست مریدان ساده دل و بیخبر بود، روایت ناظر به این دعوی بود که علم اهل مدرسه علم قال بود، و شمس مولانا را به سوی علم حال خواند و برتری آن را به وی نشان داد. وجود صورتهای گونه گون کرامات که در تمام این قصهها هست عدم ارتباط همه آنها را با واقعیات تاریخ نشان میدهد. واقع نیز آن است که مولانا از همان سالهای کودکی خویش تفاوتی را که پدرش بهاءولد، و مربی و لالایش سید برهان در باب اختلاف علم قال و علم حال به وی گوشزد کرده بودند آموخته بود. اشارت سید برهان هم در سالهای تحصیل او را به جمع بین علم حال و علم قال الزام کرده بود و «دریافت» تفاوت «حال و قال» برای او به این گونه کرامات حاجت نداشت. شمس هم در آنچه در اولین ملاقات، به تصریح خود او، با وی مطرح کرد ناظر به علم نبود. علم حال و علم قال هیچکدام در مسئلهیی که او با وی در میان نهاد نقشی نداشت. آنچه به قول بایزید و محمد مربوط میشد نه حدیث علم بود، حدیث دل بود و لزوم توجه به عالمی که علم حال و علم قال هر دو حجاب آن محسوب میشد.
مولانا از آنچه در سالهای تحصیل آموخته بود، از آنچه در کتابها و در صحبت مشایخ معلوم کرده بود و از آنچه از تعلیم پدر و تلقین سید محقق دریافته بود این اندازه میدانست که آنچه با قیل و قال مدرسه حاصل شدنی است انسان را به خدا راه نمینماید و آن کس که مطالب راه شده است باید اوراق را بشوید و آتش به کتاب در ژند و آنچه را مطلوب اوست در خارج از مدرسه و خانقاه، در درون انسان و در سر سویدای «خود از خودی رسته » جستجو کند. چیزی که صحبت مرد غریبه به او آموخت و او را به کلی دگرگونه گرد مجرد این نکته نبود، وی به او این نکته را آموخت که باید برای رهایی از کتاب و دفتر، از درس و مدرسه، و از چون و چرا – « لم ولانسلم » فقیهان. جرئت پیدا کند.
شمس به او آموخت که خود را از قید علم فقیهان برهاند، قیل و قال خاطر پریش طالب علمان را در درون خود خاموش سازد. دستاری را که سر در زیر آن دچار سودا میگردد و استری را که سواری آن، چهار پایان زبان نایسته را به دنبال وی میکشاند از خود دور کند، اطوار زاهدمآبانهیی را که او را در نزد فریفتگان نایب خدا، ولی خدا و وسیله اجرای مشیت و حکم خدا نشان میدهد کنار بگذارد و مثل همه انسانهای دیگر خود را مخلوق خدا و تسلیم حکم او فرانماید. به او آموخت که تا او به پندار ناشی از قیل و قال مدرسه خویشتن را گزیده خدا ، وسیله اجرای قهر و لطف خدا، و واصل به مرتبه نیابت والای او میپندارد، این دعوی فضولانه او را از ورود به راه خدا باز میدارد. به او آموخت که علم و حتی زهد و حال آمیخته به تظاهر و ریای اهل خانقاه حجاب اوست، و تا این حجاب تعلقات را ندرد ملاقات خدا که در کتاب وی از آن به لقای رب ( ۱۱۰ / ۱۸ ) تعبیر رفته است برایش ممکن نخواهد بود.
ملاقات غریبه به وی برای از هم دریدن این حجابهای تعلق جرئت داد. با آنچه در همان فتح باب آشنایی خاطرش را به تأمل در آن واداشت او را جسارت از خود رهایی بخشید، قوت پرواز را که از کودکی در وی شکفته بود و در طی زمان درس مدرسه و رعایت آداب مترسمان عالم آن را از وی باز گرفته بود، دوباره به وی بازگرداند. بال و پرش را که زیر بار آداب و ترتیب رایج در مدرسه وخانقاه از کار بازمانده بود آمادگی حرکت داد. قصه کرامات و داستان آب و آتش و کتابها افسانهیی بود که تخیل عام به خاطر عجزی که از دریافت این لطایف داشت به وجود آورده بود. درک احوالی که مولانا از تأمل در سؤال غریبه دریافته بود در حد فهم افسانه پردازان نبود، ولا جرم آنچه آنها در باب این ملاقات نقل کردند، از حد نقل کرامات که از جنس طرز فکر آنها بود در نمیگذشت.
با این ملاقات که در ظاهر یک تصادف ناببوسیده بود برای مولانا زندگی تازهیی آغاز شد. زندگی تازهیی که یک واعظ منبر و یک زاهد کشور را به یک درویش شاعر، و یک عاشق شیدا تبدیل کرد. خلوت با شمس، با این غریبه از راه رسیده، نقطه آغاز این زندگی بود. این خلوت نه خلوت زاهدانه بود، نه خلوت اهل علم و اندیشه. خلوتی روحانی بود که مولانا را در صحبت این درویش غریبه، از دوستیها و دلنوازیهایی که مانع از خود رهایی، مانع عروج، و مانع سلوک در راه خدا بود، رهایی میبخشید.
مولانا در صحبت شمس، برای آنکه از ابرام طالب علمان، از رفت و آمد مریدان، و از زیارت کسانی که تردد آنها به خانه وی اوقات وی را مشروب میکرد در امان بماند از همان اولین روزهای دوستی با شمس خانه و مدرسه خود را رها کرد. به خانه زرکوب قونیه که او نیز از همان آغاز آشنایی با شمس مجذوب او گشته بود نقل کرد. صلاح الدین زرکوب، که این هر دو مهمان روحانی را در خانه خود پذیرفت، با شوق و منت خدمت آنها را بر عهده گرفت. حسام الدین جوان هم، که در آیین فتوت کارگشایی و خدمتگری را بر عهده خود واجب میشناخت در اطراف مرشد محبوب خود در حوالی خلوت همه جا در رفت و آمد بود. در خانه صلاح الدین کتاب و دفتر جایی نداشت و مولانا هم که عادت به مطالعه داشت آن را در صحبت شمس از خاطر برده بود. نگاه شمس که سرشار از انوار روحانی و لبریز از اقوال برلب نیامدنی بود او را با آنچه وی از زبان کتابهای گنگ و پیر و عبوس نمیتوانست بشئون آشنا میکرد. خلوت سه ماه یا بیشتر طول کشید و در این مدت خانواده مولانا، که لاجرم از محل اقامت مولانا آگهی داشتند، بندرت به آنجا رخصت رفت و آمد پیدا کردند. موز را در صحبت غریبه وارد دنیایی شده بود که از دنیای مریدان و دنیای کسانش فاصله بسیار داشت. وقتی به حرفهای شمس گوش میدادی با نگاه کاونده او به دنیایی دور راه مییافت، دنیایی دور که در آن به چیزی نزدیکتر از افقهای ماورای حس نمینگریست.
از خاندان مولانا، پسر بزرگش سلطان ولد که در این هنگام بیست سالی از عمرش میگذشت، در غریبهیی که وی هنوز جرئت نکرده بود با اوباب آشنایی باز کند از دور با نظر اعجاب مینگریست. علاقهیی که پدرش به این ناشناس نشان میداد برای او کافی بود که در حق این مهمان پیر در خود احساس محبت کند. اما علاءالدین، که جوانتر بود و مثل طالب علمان مدرسه ورای علم و کتاب در هیچ چیز به چشم اهمیت نمینگریست، در این خلوت که صحبت مرد غریبه پدرش را از توجه به درس و وعظ و کتاب بازداشته بود به چشم سوءظن نگاه میکرد. کراخاتون از این غریبه بیسرو پا که شوهر عزیزش را از کنار او دور کرده بود ناخرسند بود، اما اعتمادی که به مولانا داشت مانع از آن بود که این ناخرسندی را به نحوی اظهار کند. از ناخرسندی مریدان و طالب علمان نه از آن بود که در این خلوت ، درس و وعظ و کتاب و دفتر فراموش شده بود، از آن بود که میدیدند از وقتی مولانا شمس را با خود به خلوت برد – شیخ استاد پیش او نوآموز گشته بود و مفتی و فقیه و واعظ پرآوازهیی که مولانای روم محسوب میشد، در مقابل این به قول آنها « توریزی » پیر، مثل یک بچه مکتبی شده بود. طول مدت خلوت هم حوصله مریدان و طالب علمان را که مشتاق و دلباخته و سرسپرده مولانای خویش بودند سرآورده بود و آنها را بیطاقت و ناشکیبا ساخته بود.
اما مولانا در این مدت وجود خود را در وجود شمس در باخت. هر روز بیش از پیش مجذوب و مفتون او میگشت. هر روز که میگذشت بیش از روز پیش به این غریبه علاقه قلبی پیدا میکرد. او را از همه کسانی که میشناخت، از همه کسانی که شناخته بود بیشتر دوست میداشت. رفتار عاری از ملاحظه، و گفتار تند و صریح او را دوست میداشت. اندیشۀ او را که در آن سوی کتاب و دفتر و آن سوی اوراد و اذکار، معرفت تازهیی را نشان میداد دوست میداشت. جاذبه سازنده و پرقدرت او را که از وجود وی، از وجود مولانا، داشت چیز تازهیی میساخت دوست میداشت. به خاطر او همه چیز دیگر را فراموش میکرد. به خاطر او هم درس و وعظ، و هم جاه و شهرت خویش را فدا میکرد. حتی هیبت و وقاری را که در مدرسه و خانه و در نزد آشنا و بیگانه موجب حرمت و حشمت او میشد از یاد میبرد. بیهیچ تردید، بیهیچ تعجب، و بیهیچ ملاحظه بیخود را ناگهان پیرو او، دنباله رو او، و سایه او مییافت. آماده بود بیهیچ تردید و تزلزل، همه چیز را رها کند، از همه کس بگسلد. و شهر به شهر و کو به کو همه جا به دنبال او روانه شود تا یاد میآورد همه عمر به جستجوی «الله»، به جستجوی دنیای غیب پرداخته بود. با آنکه اشتغال به وعظ و درس او را از استمرار در این جستجر بازمیداشت، جاذبه این جستجو یک لحظه او را ترک نکرده بود. شمس برای او دریچهیی به عالم «غیب»، به عالم الله بود. یا نه، شمس همان «غیب» بود که به صورت یک دریچه بر روی او گشوده شده بود. با او مولانا به غیب متصل میشد. عین غیب میشد. و غیب را با تمام وسعت لایتناهی آن در محدوده این دریچه مییافت. شمیس برای او تمام عالم شده بود، تمام وجود شده بود و مولانا در عشقی که به او پیدا کرده بود به تمام وجود عشق میورزید به تمام وجود که محدود و در عین حال لایتناهی، زایل و در عین حال لا یزال مینمود.
صحبت شمس در این مدت هر صحبت دیگر را برای او بیلطف، بیذوق، و بیجاذبه میکرد. به نظرش شمس وجودی برتر، ماورای انسان، و ماورای همه عالم بود. با همه عالم بود و ورای همه عالم بود. در شمس مینگریست و دنیای غیب را در امواج نگاه او منعکس میدید. لبخندی را که بر لب او میشکفت تصویری از جلوه نور الهی میپنداشت، عتابی را که در کلام او میغرید خشم الهی میانگاشت. دست او را که در اشارت کلامش به حرکت میآمد قدرت خلاقهای میدید که از خود وی رفته رفته یک موجود دیگر، یک انسان تازه میساخت. حکمی را که در اشارت او به بیان میآمد عین مشیت میدید و امر محتوم مییافت. مولانا تا آن زمان هیچ انسان دیگر را مثل او، در زیر خرقه مندرس عامیانه و بازاری گونه، با این مایه جبروت و کبریای سلطانی ندیده بود. کسی را که آن گونه ایزدی وار دلنوازی کند، آن گونه ایزدی وار خشم بیامان نشان دهد، و آن گونه ایزدی وار به سر لطف و آشتی باز آید، در میان انسانها هرگز ندیده بود. در وجود او رفته رفته انسان کامل ، ولی واصل، وظهور نورالهی را کشف کرد. پیش او به تعظیم درمی آمد، به نگاه اوعشق خالصانه میورزید، و در چشم او شعلهیی را که موسی در طورسینا دیده بود مشاهده میکرد و گه گاه مثل آنکه در انوار تجلی سوخته باشد بیخود یا با خود فریاد میکرد: شمس من، شمس من و خدای من!
این تجربه ادراک تجلی سینایی گونه در وجود انسان، در وجود موجودی ایزدی که خود همه عالم و برتر از همه عالم بود، برای مولانا در این روزهای خلوت که او در پیش شمس به یک بچه مکتبی تبدیل شده بود بازگشت به دنیای مکاشفات کودکی، به دنیای ارواح و دنیای غیب، که در روزگار بلخ و سمرقند در خانه پدرش بهاء ولد برایش حاصل میشد و او را با ملایکه و آسمان و ماورای ابرها مجال اتصال میداد، به نظر میرسید: با استغراق در این تجلی، شمس را نور آسمان و زمین، نور وجود، و حقیقت لایتناهی گمان میبرد. در تجربه این تجلی، آنچه او به ادراک وجدانی دریافت چیزی مثل عشق بود. چیزی که مثل عشق انسان را بیخود میکرد، از خود میربود و در خود دیگر محو مینمود. در عین حال، با وجود استغراق، به درک وجدانی در مییافت که این احساس امری ورای عشق بود. حالی بود که در بیان نمیآمد، و عشق با تمام شکوه روحانی آن جز نازلترین مرتبه آن را تعبیر نمیکرد. حال او در مقابل شمس ورای عشق بود – عبادت بود، فنا بود، انحلال در وجود لایزالی بود.
آنچه در طی این خلوت طولانی از آن کس که واعظ منبری و زاهد کشوری بود، عاشقی کف زنان و نوآموزی خاموش و بیزبان ساخت، مغلوبیت عقل در مقابل قلب و بیهشی متواضعانه خاصگان در وجود اخص بود. لیکن زبان انسانی که ترجمان مدرکات عادی اوست و هرگز برای گونه گون پریشیدگیهای بحرانی و پیچیده روح و قلب نمیتواند تمام محتوای واقعیات وجدانی را درظرف لفظ و عبارت خالی کند برای این حال که در مرزهای بین جنون و تأله این سو و آن سومی شد، جز «عشق» هیچ تعبیری دیگری نمیتوانست پیدا کند،
چیزی که خود مولانا هم جز با آن نام برایش ممکن نبود آنچه را نسبت به شمس احساس میکرد تعبیر کند. اما مولانا که از این حال به عشق تعبیر میکرد میدانست که تمام شور و اشتیاق و میل و انجذاب وی در آنچه این لفظ قادر به تداعی آن بود گنجایی نداشت.
عشق! اما عشقی که با آنچه انسانهای عادی ۔ انسانهایی که همه عمر آنها در خور و خواب و خشم و شهوت میگذرد و در ورای این جمله نیز اگر چیزی میجویند یا به چیزی میاندیشند جز به جلب نفعی، دفع ضری و با تأمین خاطری نظر ندارند.-از این لفظ در نظر میآورند هیچ نسبت نداشت. عشقی یگانه، بیمانند و ماورای تجربه عادی که خاص را به اخص میپیوست طالب کمال را به کامل طالب متصل میساخت. این حال را مولانا عشق میخواند، و مریدان و یارانش هم از آن به همین لفظ تعبیر میکردند. اما لفظ عشق، حتی در متعالیترین مفهوم انسانی خود، جز سایه بیبیرنگ و یا شبحی اثیری از واقعیت این حال را تصویر نمیکرد. ارتباط او با شمس حالی ورای توصیف بود. چیزی بود که طالب را در مطلوب محو میکرد، عاشق و معشوق را اتحاد معنوی میداد، و هر دو را در کمالی برتر به ماورای هویت محدود خویش میکشانید.
این عشق، آن گونه که در وجود مولانا ظاهر شد شعلهیی سوزنده بود که عقل و ادراک وی را در نور تابناک نوعی الهام طعمه حریق کرد، او را از خودی خویش جدا کرد و در وجود مطلوب مستهلک و فانی نمود. عشق مولانا یک طغیان عظیم مقاومت ناپذیر روح بود بر ضد عقل، بر ضد آداب، و بر ضد تمام مصلحت جوییهای عادی. بدون این طغیان، اتحاد با حقیقت شمس، اتصال با عالمی که در آن سبحانی و سبحانک تناقض ندارند برای وی ممکن نبود. این عشق با آنچه در زبان عام عشق نام دارد شباهت نداشت. فنای «کامل» در «اکمل» و انحلال «خاص» در «اخص» بود. مولانا در وجود شمس جسم عنصری و حتی روح جوهری نمیدید. تجلی روح، تجلی نور و تجلی ذات را که به چشم دیگران نمیآمد مشاهده میکرد و متابعت بیقید و شرط از اشارت و ارشاد او را بر خود لازم میشمرد، و خلوت با او را خلوت با خدا مییافت.
در طی این خلوت و صحبت طولانی و فارغ از اغیار، شمس دنیای مولانا را زیر و زبر کرده بود. او را دوباره به دنیای پاک و روشن درون خانه، دنیای سالهای کودکی در بلخ و سمرقند، که دنیای مکاشفه و دنیای ارتباط با عالم ارواح و ملایک بود برگردانیده بود. مولانا در بازگشت به دنیای مکاشفات و مشاهدات کودکی خویش در عین حال به دنیای شمس، که سالهای کودکی او نیز در این گونه احوال سر آمده بود مجال ورود یافته بود.
شمس او را به دنیای خود کشانیده بود اما دنیای شمس دنیای شور و بیقراری بود. از گذشته این غریبة رهگذر هیچ کس چیزی نمیدانست و با این حال گذشته او گذشته یک روح بیقرار و نا آرام بود. در همه عمر هیچ چیز او را خرسند نکرده بود و در همه عمر به هیچ کس تعلق خاطری نیافته بود. شصت سال عمری را که پشت سر گذاشته بود تا یاد داشت در همین حال سرگشتگی، گمنامی و بی آرامی گذرانده بود. هیج علمی از آنچه در مدرسهها تعلیم میشد برای او به طمأنینه قلبی منجر نگشته بود. با هیچ شیخ و مرشدی که در خانقاهها و رباطها دیده بود تازهیی از آنچه میخواست نیافته بود. پدرش علی بن ملک داد تبریزی را که در شوق روحانی دوران کودکی او به چشم نوعی جنون مینگریست کنار گذاشته بود. شیخ و مرشدش ابو بکر سله باف را که نتوانسته بود جوهر استعداد این مرید مستثنی گونه را کشف و ظاهر کند در تبریز رها کرده بود و به قهر و ناخرسندی از او جدا شده بود. در جستجوی «الله» که شوق نیل به آن وی را از خانه و مدرسه و خانقاه بر آورده بود حتی از حکما و مشایخ بزرگ عصر هم نومید شده بود. در همه عمر حق را در ماورای خودیها طلب کرده بود و هیچ یک از مشایخ و تعویداران را اهل چنین سلوک نیافته بود. در بغداد یک چند به صحبت شیخ الشیوخ عصر، اوحدالدین کرمانی (وفات ۶۳۵) پیوسته بود، لیکن احوال او را در آنچه به نظر بازی و جمال پرستی مربوط میشد در خور نقد و اعتراض دیده بود و صحبت او را ترک کرده بود. در حلب یکچند به اقوال شیخ شهاب الدین سهروردی مقتول دل نهاده بود، اما سرانجام آن اقوال را نیز مایه سکوت خاطر نیافته بود و از اشتغال به آن مقالات بازگشته بود. در دمشق با شیخ محیی الدین بن عربی که وی از او به عنوان شیخ محمد یاد میکرد برخورد کرده بود، اما سخنان او را هم نپسندیده بود و در مدت صحبت و بعد از آن مکرر احوال و اقوال وی را در خور انتقاد یافته بود.
تمام مشایخ و علما را که دیده بود به خلق و به خود مشغول یافته بود. هرجا به این دعویداران برخورده بود از دکان شید و زرق که گشوده بودند بیزاری نشان داده بود. در مقابل آنچه مریدان در حق این دعویداران میپنداشتند اظهار نفرت کرده بود. طامات و شطحیات آنها را به باد استهزا گرفته بود و در خور طعن و تسخر نشان داده بود. بارها در روی این مشایخ زبان ملامت گشوده بود. بارها آنها را از دریافت حق محجوب خوانده بود.
از تبریز تا قونیه سفر کرده بود، از بسیاری شهرها گذشته بود و در بسیاری شهرها توقف کرده بود. سالها عمر خویش را در سفرهای طولانی بسر برده بود. بسیاری مشایخ و حکما و فقهای عصر را دیده بود و فقط در قونیه در گفت و شنود با مولانا جلال الدین – واعظ و مفتی خراسانی تبار مهاجر در روم- به کسی که حال او را به درستی درک کند، درد او را در یابد و با او تفاهم پیدا کند دست یافته بود. خود او تصریح میکرد که آنچه را شیخ وی در وی ندیده بود فقط مولانا در وجودش کشف کرده بود.
از واقع قول او و درد او و آنچه او میخواست طالبان حق را متوجه آن سازد نفی خودی بود. وی از مولانا فقط نفی آنچه عقل را در مقابل قلب به مقاومت وامی دارد، و در جستجوی حق به رد و قبول عام و اعتقاد یا سوءظن خلق بیش از عشق حق پایبند میدارد مطالبه میکرد. به اعتقاد او تا وقتی انسان از خودی خود بیرون نمیآمد سالک راه حق محسوب نمیشد، و مجرد دعوی و قیل و قال اصحاب طاامات مادام که آنها از تعلقات و قیود بیرون نیامده بودند موجب نیل به حق نمیشد.
در طی این روزهای خلوت که مرد تبریزی سعی میکرد مولانای روم را از قید خودی برهاند و از اسارت در بند تعلقات ناشی از عادات و رسوم بیرون آرد غالبا با دعویهای غریب یا تقاضاهای غیر قابل قبول خویش وی را غافلگیر میکرد و تار و پود غروری را که جاہ و حشمت فقیهانه بر گرد وجود او تنیده بود از هم میدرید. هیبت و وقار به خود بر بسته او را، که ناشی از تقید به آداب خلق و رسوم عصر میدید ، درهم میشکست و بدین گونه او را از پرده پندار خویش بیرون میآورد.
اگر در این ایام از وی زنی خوبروی میخواست، اگر پسری شاهد طلب میکرد و اگر از او میخواست تا به محله جهودان رود و برای خاطر او سبوی شراب بر گردن گیرد و به این خلوت بیمدعی بیارد، مولانا در آن حال تسلیم و ارادت قبول این تقاضاها را دشوار نمییافت. میدانست که درخواست او، اگر هیچ چنین درخواست هم از او میکرد، برای آن بود تا غرور زاهدانه وی را خرد کند، او را از بند نام و ناموس خودخواهانهیی که چیزی جز اسارت در بند رد و قبول خلق نبود بیرون آرد و اینکه او حتی در نظیر جنین تقاضاها اظهار آمادگی جسورانهیی برای ارضای خاطر پیر نشان میداد، ثبات قدم و استواری اندیشه او را در مبارزه با نفس، مبارزه با خودی که بدون آن نمیتوان به سلوک راه حق پرداخت، در نظر شمس محقق میساخت.
مولانا در این مدت، خود را در مکتب شمس شاگردی نوآموز میدید و جز به اشارت او به هیچ کاری اقدام نمیکرد. شمس هم که میخواست او را از محدوده دنیای مدرسه برهاند و از رعونت و نخوت ناشی از محبوبیت و شهرت رهایی بخشد نه فقط او را از درس و وعظ که سد راه از خود رهاییش بود مانع آمد بلکه از مطالعه و تأمل در کتاب هم که او را از توجه به لوح قلب و عالم روح عایق محسوب میشد منع کرد. به جای اینها و به جای اشتغال به ریاضتهای زاهدانه وی را به التزام سماع واداشت که از طریق موسیقی و رقص انسان را با عالم دل، با عالم روح، و با عالمی که سراسر ذوق و هیجان روحانی است مرتبط میسازد و به گمان او مردان خدا جز با آن از عالم تعلقات بیرون نمیآیند.
بدین گونه مولانا با التزام خلوت و اشتغال به ذوق و سماع، خود را در صحبت مرد تبریزی از طالب علمان مدرسه، از مریدان طالب وعظ و تذکیر، و از جاہ و حشمت فقیهانه که وابسته به این چیزها بود جدا یافت. درس و مدرسه دیگر برایش جاذبهیی نداشت، وعظ و تذکیر را هم نوعی خودنمایی مییافت و از آن دلزده بود. از مطالعه کتاب لذتی نمیبرد و اگر گه گاه در فواید والد که سید برهان وی را به مطالعه مستمر آن تشویق کرده بود نظر میافکند یا در دیوان متنبّی که از ایام تحصیل در شام یا حتی قبل از آن بدان اشتغال داشت مینگریست شمس کتاب را از دستش میگرفت، او را از مطالعه آن مانع میآمد و کتاب را هم مثل وعظ و درس برای او حجابی نشان میداد که جوهر انسانی را در زیر نقاب «خودی»های مصنوعی و مصلحت جوی مستور میداشت و در پرده پندار مینهفت.
این خلوت روحانی که جز صلاح الدین پیر و حسام الدین جوان هیچ کس در حوالی آن مجال عبور نداشت. گه گاه در نوای نی و نغمه رباب غرق میشد. موسیقی روحانی سحر آمیزی که در صدای نی و رباب موج میزد و رقص و وجد صوفیانهیی که از شور و هیجان اقوال و اطوار شمس و مولانا را در حال و هوای بیخودی وارد میکرد اوقات این خلوت روحانی را در امواج نور و بهجت غوطه میداد. شمس با او از آنچه در عبارت نمیگنجید سخن میگفت، با زبان اشارت با او حرف میزد، با زبان نگاه آنچه را زبان از عهده بیانش برنمیآمد تقریر میکرد، و با زبان رقص آنچه را در حوصلۀ گفتار نمیگنجید با او در میان میگذاشت. در تمثیلهایی که برایش نقل میکرد گولیها و بیرسمیهای مدعیان عاری از صدق و اخلاص را بینقاب مینمود. در قصه هایی که برایش تقریر مینمود أحوال مشایخ عصر و مواجید پیران گذشته را نقد و تحلیل میکرد. در خاطرههایی که از مشایخ عصر برایش حکایت میکرد نقد حال اهل معنی و اهل دعوی را به محک میزد.
مولانا در طی ساعتهای طولانی در این خلوت روحانی به صدای شمس گوش میداد. زبان سکوت، زبان موسیقی و زبان رقص را که سخن بر وجه کبریا از آن میآمد مثل صدای وحی و صدای هاتف غیب میشنید. همه چیز را رفته رفته در صدای شمس، در نگاه شمس و در شور و حال شمس محو مییافت. صدای شمس هر چه را در حجره بود، هر چه را در اطراف خلوت بود، و هر چه را در ماورای خلوت بود در خود میگرفت، در خود جذب میکرد و جزو خود میکرد و حتی مولانا را هم در خود میکشید. برای مولا تا همه چیز در این صدا محو میشد و خود او نیز در این صدا ناپدید میگشت. هر چه در عالم بود در آن لحظهها برایش تبدیل به شمس میشد و عین شمس میشد. برای مولانا آفتاب که از روزن میتافت عین شمس بود و هوایی که در سینهاش شادی و نشاط میآفرید نفس شمس بود. در و دیوار خانه شمس بود، کاینات عالم شمس بود، ماورای کاینات شمس بود، عشقی هم که ذکر «الله» در قلب وی القا میکرد شمس بود. این پندار وسوسهیی یا توهمی بود که او را ترک نمیکرد و همواره مثل یک مکاشفه در خاطر مولانا رسوخ داشت. این مکاشفه به اندیشهیی ثابت تبدیل میشد، به نوری که از روزن میتافت تبدیل میشد، به کبود آسمان که به آفاق دنیای غیب و دنیای ارواح و ملایک گشود، میگشت تبدیل میشد، و به عروج روحانی که شمس در هر لحظه بارها وی را پله پله تا افقهای بیپایان آن میکشید تبدیل میشد. در همه این احوال مولانا شمس را مرشد خویش، معشوق خویش و خدای خویش مییافت. در طی این خلوت که مولانا در صحبت شمس داشت بارها خود را عرضه دگرگونی دید، بارها با تجربه عروج کودکی که قصهاش را از زبان پدر شنیده بود تجدید عهد کرد، بارها مثل آنچه سید محقق از احوال سالهای کودکیش نقل میکرد بر کل عالم عبور کرد و بارها فاصله وجود و عدم را طی کرد و وقتی وی در پایان مدت سه ماه یا بیشتر از این خلوت روحانی بیرون آمد دیگر با مولانایی که چند ماه قبل، از مدرسه پنبه فروشان به خانه باز میگشت شباهت نداشت. کسانی که او را بعد از آن روز هرگز دیگر با آن هیئت پرشکوه و جلال، با موکب مریدان و با مرکبی که اطراف آن را طالب علمان مجذوب و مستفیدان مسحور کلام استاد مدرس احاطه کرده بودند ندیدند به این افسانه قصه پردازان شهر دل خوش کردند که شیخ مفتی در مدرسه خویش دچار جنون شد و بیگانهیی که از خان شکرفروشان آمده بود در صورت حلوا فروشی به او برخورد، پارهیی حلوای شکرین به او داد که عقل وی را به زبان آورد. باقی عمر را هم دنبال این حلوافروش رفت و دیگر جز با آن جنون درمان ناپذیر به مدرسه بازنگشت. و این قصهیی بود که نیم قرن بعد کسانی هم که هرگز از تحول حال مولانا خبر نشدند برای ابن بطوطه سیاح مغربی نقل میکردند. اینها از ولادت تازهیی که با دیدار مرد تبریزی برای مولانا روی داده بود تصوری در خاطر نداشتند. این ولادت تازه، در طی این خلوت طولانی، از یک انسان عادی که بسته خواب و خور بود یک انسان الهی، که به عالمی ماورای عالم انسان عادی پای نهاده بود، به وجود آورده بود.
از این پس در پایان این خلوت روحانی، مولانا مردم را با چشم دیگر میدید. با شفقت بیشتر و با علاقه بیشتر. خشونت و غرور خاص فقها و ائمه علم در وجود وی فروکش کرده بود. با هیچ کس خود را بیگانه نمیدید هیچ کس را تحقیر نمیکرد، از هیچ کس روی برنمیگاشت، هیچ کس را هم تکفیر نمیکرد. در هر کس که پیرامون خویش میدید صورتی از عالم صغیر میدید. عالم صغیر را تصویری از عالم کبیر مییافت و این همه را عین شمس، عین خود، و عین آنچه شمس و خود و همه را طالب و سرگشته وی میدید مییافت. عشق شمس، و استغراق در وجود شمس او را به آن سوی دنیای عادات و مألوفات سوق داده بود.
وقتی در پایان این خلوت طولانی مولانا به میان مریدان بازگشت، قوم همچنان صید او مانده بودند اما خود او دیگر صید شمس بود و به صید دیگران نمی اندیشید. در این ایام شمس برای او مثل سید برهان در سالهای تحصیل و ریاضت جوانیش بود. گویی در ولادت ثانی هم مثل ولادت اول برای رشد خویش به یک لالای روحانی حاجت داشت و آن را در وجود شمس مییافت. با آنکه دوران خلوت به سر آمده بود باز اکثر اوقات مولانا در صحبت شمس میگذشت. مجالس وعظ ترک شده بود، مجالس درس ضایع مانده بود، و مریدان جز در مجالس سماع که آن نیز مجالی به صحبت نمیداد نمیتوانستند از صحبت شیخ محبوب خویش بهرهیی بیابند. اما مجالس سماع هم در تمام شهر به چشم یک بدعت ناپسند نگریسته میشد و بر پا کردن آن در بین یاران هم با ناخرسندی تلقی میگشت.
از وقتی مجالس مولانا ترک شد مجالس شمس که مقالات او گزارش آنها محسوب است به راه افتاد. مولانا هم مثل یاران گزیده خود در این مجالس مستمعی «خاموش» میماند، و با التزام این خاموشی میگذاشت تا مریدانش نیز مثل خود وی از لطایف اقوال «مجلسی » شمس استفاده کنند و در علاقهیی که خود او به شمس یافته بود با وی شرکت جویند. اما سخنان شمس که به قول خودش همه «بر وجه کبریا» میآمد و تند و گستاخ گونه و گزنده بود نزد مریدان مولانا که به تنوع طرز بیان و تعادل بین اندیشه و کلام در سخن مولانا عادت کرده بودند مقبول نمیآمد. از این رو شکایت آغاز کردند و از مجالس و مقالات وی اظهار ناخرسندی نمودند. بعضی در خروش آمدند که این شمس خود کیست تا چون مولانایی مرید او گردد. برخی شکایت سر کردند که ما را از مولانا شمس گشایشی نیست. اینکه مولانای روم و خراسان، با آن همه کمال حال و قال که مریدان در وی میدیدند خویشتن را در مقابل این مرد تبریزی، «مثل بچه دو ساله پیش پدر ساخته بود» برای آنها مایه سرافکندگی بود.
معهذا شمس بر مریدان مولانا نیز مثل خود او تحکم میکرد و فرمانبرداری و فروتنی مولانا در حق او مریدان را هم، به رغم میل خویش، در حق او وادار به خضوع و تسلیم میکرد. ماجرای مدرسه قراطای در قونیه که فروتنی و اظهار نیاز مولانا را نسبت به شمس در تمام شهر بر سر زبانها انداخت ضرورت سکوت در مقابل غرور و کبریای ظاهری این درویش غریبه را بر تمام یاران مولانا معلوم داشت. آن روز جلال الدین قراطای امیر نام آور و پرآوازه قونیه به مناسبت اتمام بنای مدرسهای که در تختگاه روم ساخته بود دعوتی عظیم کرده بود. غیر از علما و اعیان، از سایر طبقات شهر و حتی از صوفیان و اخیان هم عده زیادی در آن دعوت حاضر بودند. در اثنای مجلس به رسم معمولی معتبر بین علمای حاضر مسئلهیی مطرح شد و در آن باب قولهای گونه گون نقل شد. مولانا در باب این مسئله که صدر مجلس کجاست اقوال اقران را نپسندید. با لحنی تعریض آمیز گفت: صدر علما در میان صفّه است، صدر عرفا در کنج خانه ، صدر صوفیان در کنار صفّه است، و در مذهب عاشقان صدر در کنار یار است. همان دم از بین علما برخاست و در صف نعال که جای غریبان و بینام و نشانان بود در کنار شمس نشست. این حرکت که خوار داشت علما بود مرتبه شمس را در نظر مریدان مولانا ماورای پندار آنها نشان داد.
مولانا در دنبال خروج از خلوت به میان مریدان بازگشته بود، اما شیخ قوم از این پس مولانا نبود، شمس تبریز بود. مولانا خاموش شده بود و شمس که هرگز لطف گفتار او را نداشت زبان او بود. شمس تند و گستاخ و بیپروا سخن میگفت و نوعی خشونت و بلند پروازی در سخن او بود که تحمل آن برای مریدان مولانا دشوار به نظر میرسید. خود او میگفت سخنم همه بر وجه کبریا میآید و خلایق را طاقت آن نیست. معهذا تسلیم و سکوت مولانا در مقابل او مریدان را به تکریم او الزام میکرد. سلطه روحی او بر مولانا تاحدی بود که به اشارت او درس و وعظ و مطالعه را ترک کرد و ذوق و لذتی را که از این مألوفات دیرینه داشت دیگر جستجو نکرد. پارهیی اوقات در آستانه درگاه مینشست و تا از مریدان نیازی نمیستاند آنها را به محضر مولانا اجازه ورود نمیداد. این قصه در افلاکی یک بار هم بعکس نقل شده است که درست نیست. نه فقط در بین یاران مولانا کسی طالب شمس نبود، بلکه اشارت افلاکی به اینکه وجوه به مستحقان از جمله صلاح الدین داده میشد خلطی را که در آن هست نشان میدهد. این مطالبه نیاز که وی آنچه را بدین گونه دریافت میکرد به ارزانیان و مستمندان میداد تا حدی نیز ناظر به آزمایش صدق و اخلاص مریدان بود. از بین مریدان کسانی که میتوانستند نیازی نثار نمایند به صحبت مولانا میرسیدند، اما تهیدستان که اکثر اصحاب مولانا از آن جمله بودند، جز با زحمت بسیار به این توفیق نایل نمیآمدند و غالبا با شمس به ستیز برمی خاستند.
در محضر مولانا هم که یاران به هر گونه بود راه پیدا میکردند، وقتی تبریزی حاضر بود مولانا خاموشی میگزید و به مقالات شمس گوش میسپرد. این مقالات به اشارت مولانا به وسیله مریدان ضبط و تحریر میشد و مولانا هم در جمله مریدان خویش آنها را با دقت و سکوت میشنید. در این مقالات که نسخهیی چند با اندک اختلاف در تقریر و ترتیب از صورت ضبط شده آنها باقی است، سخنان شمس غریب، پرنکته و آگنده از تعریض در حق مدعیان بود و مولانا به کسانی که از آن سخنان ذوقی حاصل نمیکردند ضرورت اعتقاد در حق او را خاطر نشان میکرد. پارهیی قصههای شمس بعدها در مثنوی مولانا نقل شد، و برخی اندیشه هایش نیز در آنجا یا در غزلیات مولانا مجال انعکاس یافت. بعضی مریدان از این سخنان به شدت رنجه میشدند اما غالبا از آنها تمتع حاصل میکردند، و برخی هم تا حدی تحت تأثیر آنها قرار میگرفتند، و این بسته به اعتقاد آنها بود و اینکه شمس را چنانکه مولانا میدید و میشناخت میدیدند یا نه؟
و در مجالس مولانا، که غیر از مریدان وی اکابر علما هم احیانا حاضر میشدند، سخنان شمس غالبا آگنده از دعوی یا آگنده از تعریض بود و مایه انکار یا ناخرسندی حاضران میشد. با آنکه در بزرگداشت مولانا مبالغه پرحد میکرد، از مبالغه در عظمت خود هم گه گاه خود داری نداشت. مدعی بود که هر کسی را به مریدی قبول کند او مرتبه کامل مکمل مییابد و وی « خدا را بیریب و تخمین » به او مینماید، و این دعوی مریدان مولانا را برمی آشفت چون مرتبه مولانا را از این که مرید او شده باشد برتر میدیدند. در بین جماعتی از علما که بحث حکما را در باب مسئله قِدم عالم مطرح بحث کرده بودند به گوینده گفت از قدم عالم تو را چه؟ تو قدم خویش محکم کن، چه دانی که تو قدیمی یا حادث. و این گونه دخل در اقوال علما از جانب او، که هیچ کس جز مولانا مرتبه معرفت و پایه ادراک او را نمیدانست، با ناخرسندی تلقی میشد.
با این همه سخنان او، هر چند تلخ و گزنده بود، غالبا شامل نکات بدیع و تفکر انگیز به نظر میرسید. به طالب علمی که یک روز پیش او مدعی شد که هستی خدا را به دلیل قاطع ثابت کرده است، روز دیگر با طعن و تسخر گفت که دوش ملایک به زمین آمدند تا تو را به خاطر آنکه پروردگار ایشان را ثابت کردهیی دعا کنند. آخر خدا ثابت است حاجت به اثبات تو ندارد، آنکه وجودش را پیش او در مرتبه و مقامی اثبات باید کرد هم تویی! به جمعی دیگر از علمای عصر که «در انواع علوم و فنون حکم کلمات میگفتند و بحثهای شگرف میکردند، با خشونت و تشدد بانگ زد که تا کی از این حدَّثنا مینازید» خود یکی در میان شما نیست تا از حَدّثنی قلبی عن ربی سخن گوید؟
این گونه گفتار رعونت آمیز و رفتار غالبا آگنده از کبر و خشونت که در احوال مرد تبریزی، مولانای روم را به شدت مفتون و مسحور وی میساخت در نزد اکثر مریدان مایه مزید خشم و ناخرسندی میگشت. در پیش روی مولانا با او به خوشرویی برخورد میکردند اما خوشرویی آنها نقابی بود که سخت ترین نفرتهاشان را در حق وی میپوشانید. ناخرسندی ایشان از غلبه او بر مولانا به جایی رسید که بعضی از آنها دور از چشم مولانا به مجرد آنکه با وی در کوی و برزن روبرو میشدند دست به تیغ میبردند یا زیر لب دشنامش میگفتند و از اینکه یک دورهگرد غریبه بین آنها با مولانای ایشان فاصله شده است ناخشنودی نشان میدادند و مرد را آشکار و پنهان تهدید میکردند. از اینکه به قول صوفیان شهر « نازنین پسر بهاءولد بلخی متابع توریزی (تبریزی) بچهیی شد» و «خاک خراسان متابعت خاک تبریز» کرد سخت در تاب بودند. پنهانی حتی قصد جانش کردند و کار بر مرد سخت شد، و بالاخره ناگهان و بیآنکه مولانا را از عزیمت خویش آگاه کند غیبت کرد (بیست و یکم شوال ۶۴۳) و از قونیه ناپدید گشت.
شمس از قونیه رفته بود، به جایی نامعلوم سفر کرده بود، و این خبر که دهان بدهان در بین مریدان مولانا نقل شد در آنها احساس رهایی از یک کابوس، از یک گرفتاری و از یک رؤیای مخوف به وجود آورد، کابوس و رؤیایی که مدت چهارده ماه از جمادی الآخر۶۴۲ تا شوال ۶۴۳ آنها را عذاب داده بود، از مرشد و محبوب خود جدا کرده بود و آنها را گونه گونه گرفتار کرده بود و مورد عتاب و تحقیر ساخته بود. در این مدت متشرعه شهر و حتی صوفیان ولایت آنها را گمراه خوانده بودند، از زبان مشایخ خود مولانای آنها را به جنون و الحاد منسوب کرده بودند و مجالس سماع آنها را به چشم بدعت و ضلال نگریسته بودند. اکنون که شمس شهر آنها و شیخ آنها را ترک کرده بود امید بازگشت به گذشته، بازگشت به مجالس وعظ و درس و تفسیر و قرآن دوباره در دلهای آنها میشکفت و خاطرشان را نوازش میداد.
اما برخلاف پندار آنها خبر غیبت شمس در خاطر مولانا تأثیر یک فاجعه عظیم ناگهانی را داشت. مثل صاعقهیی بود که او را به شدت تکان داد و از خود بیخود کرد. مولانا احساس کسی را پیدا کرد که ناگهان در روشنایی روز خورشید را گم کرده باشد و در یک لحظه فروغ چشم، امید حیات، و آرامش قلب را از دست بدهد. فراق شمس برایش قابل تحمل به نظر نمیرسید، حتی قابل تصور هم نمینمود. شمس برای او همه چیز بود، عشق بود، نیاز بود، حیات بود و حتی خدا بود، و لاجرم او نیز بدون این همه، بدون اینها که برای او همه چیز بود، آرام نمییافت.
وقتی از دیدگاه احوال خود در باب او میاندیشید او را همچون یک «طبیب غیبی» میدید که از راه دور به دیار روم آمده بود تا روح او را از تعلقی عاشقانه که به علم ظاهر و جاه فقیهان داشت نجات دهد. این طبیب الهی اکنون او را رها کرده بود و او هنوز به مداوای معجز آسایش احساس نیاز میکرد. در عین حال، در تعلقی که به شریعت داشت و اشتغال به وعظ و درس نشانه آن بود خود را همچون مصاحب خضر مییافت و او را همان همصحبت الهی که آمده بود تا او را از آنچه در ورای احکام ظاهر هست آگهی دهد. در این اندیشه از اینکه خضر او را در نیمه راه یک سفر دریا، در میان امواج مجمع البحرین رها کرده بود احساس هراس میکرد و آرام نمییافت.
اولین عکس العمل که از او ظاهر شد سکوت آمیخته به قهر و تلخی بود. واقعه بیهول روی داده بود که او را به وحشت و نومیدی انداخته بود. ناگهانی بودن واقعه او را به شدت تکان داده بود. مأیوس و دلزده شده بود و با هیچ کس سر صحبت نداشت. میدانست که غوغای مریدان و ناخرسندی آنها شمس را به ترک قونیه واداشته بود و از این رو به شدت از مریدان رنجه گشته بود.
از همان روز که شمس از قونیه ناپدید شد مولانا از صحبت مریدان برید و هرگونه رابطهیی را با دنیای خارج قطع کرد. در خانه هم، غور فاجعهیی را که برای او رخ داده بود همه کس درک نمیکرد. کراخاتون هر چند چیزی نمیگفت از گم شدن مردی که شوهر محبوب وی را از زندگی در خانه و از توجه به امر خانواده بازداشته بود خرسندی داشت. علاء الدین محمد پسر کوچک مولانا که برخلاف برادر ارشد بیشتر به درس و مدرسه و فقه و شریعت رغبت داشت و به همین سبب اشتغال پدرش را هم به شعر و سماع دون شأن یک مفتی عالم، و مغایر با حیثیت خانوادگی خاندان خطیب بلخ میپنداشت از اینکه مرد تبریزی مولانا را رها کرده بود شادی خود را پنهان نمیداشت. فقط سلطان ولد، پسر ارشد وی در اندوه و پریشانی فقدان ناگهانی شمس با او همدردی نشان میداد. او نیز مثل پدر شیفته شمس شده بود و مثل پدر او را سلطان، معشوق و خداوند خویش میشناخت. شمس نیز در او تأثیر فوق العاده کرده بود و از اینکه او را در بین جوانان شهر از اعتیاد به حشیش و از رسم شاهدبازی اهل عصر دور میدید احوالش را در خور تحسین یافته بود. سلطان ولد در این ایام بیست و یکسال داشت و با وجود گرایش به شعر و سماع، مثل پدر و مثل شمس از هرگونه آلایش عصر برکنار مانده بود. آلایش او عشق به شمس، عشق به شعر و عشق به سماع بود، که برادر کوچکش علاء الدین آن را نه بر وی میبخشود، نه بر پدرش که بیش از او به این آلایش گرفتار بود. علاء الدین و تعداد زیادی از مریدان مولانا به همین اندیشه از غیبت شمس خرسند بودند. در بین مریدان نیز صلاح الدین قونوی و حسام الدین چلبی از معدود کسانی بودند که در این محنت با مولانا شریک بودند و غیبت ناگهانی شمس را با تأثر و وحشت تلقی کرده بودند.
در این فاجعه ناگهانی مولانا به کلی قرار و آرام خود را از دست داد. عبوس و دلزده و نومید و خاموش بر جای ماند. اندوه خود را فقط با پسرش سلطان ولد در میان مینهاد، و اگر از مریدان هیچ کس را میپذیرفت صلاح الدین پیر بود و حسام الدین جوان که آنها نیز از غیبت ناگهانی مرد تبریزی رنج میبردند. دیدار آنها در این روزهای تنهایی برای مولانا دلنواز بود.
از سایر مریدان مولانا همچنان فاصله گرفت. باز در خلوت نشست و برخلاف آنچه مریدان پنداشته بودند برای بازگشت به وعظ و درس علاقهیی نشان نداد. بازگشت به وعظ و درس برایش غیرممکن بود. بعد از رهایی از آن تعلقات، بازگشت به آنها خیانت به شمس بود و در این روزهای عزلت و اندوه حتی به شعر و غزل هم نپرداخت. بدون شمس اشتغال به سماع و موسیقی و شعر و غزل هم برایش لطف و مزهیی نداشت. مریدان و طالب علمان در این روزها بیهوده بر در خانهاش به انتظار وعظ و درس و یا به اشتیاق دیدار و گفت و شنود با وی میایستادند. در خانه به روی هیچ کس باز نمیشد، و مولانا را هیچ کس جز خاصان و اهل خانه نمیدید. مریدان که او را چنین ناخرسند دیدند از آنچه در حق شمس کرده بودند پشیمان شدند. کسانی که تا آخرین روزهای اقامت شمس در قونیه فکرشان همه آن بود که این تبریزی بمیرد یا از این شهر برود از اینکه رفتن او آنها را به کلی از صحبت شیخ خویش محروم ساخته بود نادم شدند. با اظهار تأسف و با نامه و پیام از در پوزش در آمدند و با تضرع و الحاح طالب بازگشت شمس و آماده جستجوی او گشتند.
مولانا پوزش آنها را پذیرفت اما خلوت خود را ترک نکرد. در بر روی آنها نگشود و آنها را به لبخندی یا درودی ننواخت. خشم و رنجیدگی در خاطر وی بیش از آن بود که صحبت دشمنان شمس را تحمل کند. همچنان تنها و نومید و بیقرار در خلوت خویش باقی ماند. کسی را از دست نداده بود که بدون او برایش آرام و قرار ممکن باشد. روزها و هفتهها میگذشت و جز سکوت، جز اندوه و جز تأثر هیچ چیز در احوال او دیده نمیشد. تأثر و اندوه و سکوت او نشان میداد که برای تسکین خاطر او میبایست بیدرنگ به جستجوی گمشده عزیزش پرداخت، اما هیچ نشانی از گمشده در دست نبود. «شمس پرنده» که در همه عمر از هر دام و بند تعلقی گریخته بود، همواره از هر جا که خود را دستخوش تهدید و آزار دیده بود به جاهای ناشناس پرواز کرده بود. این بار نیز از قفس پریده بود و نشانی هم از خود باقی نگذاشته بود. در آرزوی دستیابی به نشانه او امید به انتظار کشیده بود و انتظار به نومیدی رسیده بود.
سرانجام نامهیی کوتاه از شمس رسید: «مولانا را معلوم باشد که این ضعیف به دعای خیر مشغول است و به هیچ آفریده اختلاط نمیکند. » مسافری که از دمشق شام آمده بود این نامه مختصر را آورده بود. شمس در این پیام به طور ضمنی مولانا را از صحبت مریدان منع کرده بود. در این باره هیچ تصریحی نبود اما مولانا از روی فراست مضمون پیام را دریافته بود. حتی پیش از دریافت نامه از اختلاط با اغیار خود را کنار کشیده بود. بالاخره خبر شمس از دمشق رسیده بود. از دمشق مبارک که مولانا از آن خاطرههای خوش داشت و گه گاه در رؤیاهای بیداری و یا در خاطرههای مبهم و دور از یاد رفته میپنداشت شمس را نیز اول بار در آنجا در میدان شهر و در میان انبوه خلق دیده بود. خاطرهیی که از این دیدار واقعی یا خیالی ۔ داشت و آنچه از سالهای تحصیل در دمشق و حلب به خاطر میآورد و آکنده از قیافههای مبهم و ناشناخته مسافران و عابران بود سیمای شمس را در ذهن او در هالهیی از ابهام فرو میگرفت و شوق او را میافزود.
سودای دمشق و جاذبه دیدار شمس خاطرش را بر میانگیخت، اما تشویش و دغدغهیی که در این مدت بیخبری او را فرسوده بود چنانش از پای درآورده بود که قدرت اقدام به این مسافرت را نداشت و در همان شور و هیجان که از دریافت نامه کوتاه پیام گونه شمس برایش حاصل شد پنج شش نامه منظوم پی در پی برای شمس فرستاد، با اظهار اشتیاق رسمانه و با لحنی مؤدب که هم حاکی از رنجیدگی خاطر بود و هم شاید میخواست سوز درون او را موجب تکدر و انفعال شمس نسازد. اما اقدام به مسافرت دمشق، به رغم اشتیاق فوق العادهیی که در این باره داشت، برایش ناممکن بود.
بالأخره، بیآنکه منتظر جواب نامهها شود، یک روز پسرش سلطان ولد را که در این محنت همدرد واقعی او بود پیش خواند. نقدینهیی برای هزینه سفر محبوب به او داد و او را با تاکید به اظهار نیاز و فروتنی فوق العاده به دعوت شمس به دمشق فرستاد، با نامهیی کوتاه و منظوم و همراه با بیست تن از مریدان، با التماس بازگشت شمس به قونیه. نامه آکنده از اشتیاق قلبی بود اما لحن رسمی داشت. به اشتیاق نامههای عادی که دبیران خوارزم و خراسان در انشای آن گونه از اخوانیات مهارت فوق العاده داشتند شبیه بود. لحن رسمی که در آن بود تواضع مؤدبانهیی را که یادآور خطاب شاگرد به استاد و فروتر به برتر بود منعکس میکرد. وزن و آهنگ و مضمون شعر هم شور و حرارت فوق العادهیی نداشت. لحنی سرد، خشک، مؤدب و تا حدی رنجیده وار در آن موج میزد. اینکه نامه را به صورت منظوم، به قالب یک قطعه شعر در آورده بود برای آن بود که آمادگی و علاقهاش را به شعر و شاعری که خلوت با شمس او را بدان واداشته بود نشان دهد. معهذا در ولی نامه تصریح میکرد که در مدت دوری از مرشد، تقریبا لب به شاعری نگشوده بود و همین اشارت افسردگی شدید او را در این مدت ایام فراق برای شمس آشکار میکرد و دیگر نیاز به الحاح بیشتری برای درخواست بازگشت شیخ باقی نمیگذاشت. و وقتی سلطان ولد با جمع یاران و در دنبال تحمل سختیهای یک سفر طولانی و پرمشقت به دمشق رسید، با نشانیهایی که در دست داشت و با آشنایی که در سالهای تحصیل به احوال شهر پیدا کرده بود گمشده عزیز خود و «یار گریز پای » خداوندگار را در آنجا یافت. با یاران در پیش او به عذر ماجرا ایستاد. درد و اشتیاق پدر را با نامه وی بر او عرضه کرد و با تواضعی تمام بازگشت به قونیه را از وی درخواست. نقدینهیی که مولانا به نشان نیاز برای پایمزد سفر مرشد تقدیم کرده بود تبسمی حاکی از خرسندی و احساس شرم بر لب شیخ شکوفاند. با لحنی آکنده از عتاب و شکایت که در عین حال از شکر و رضایت حاکی بود، به سلطان ولد اعتراض کرد: «مگر مولانا خواسته باشد ما را بدین زر بفریبد؟» و بلافاصله افزود: «اما اشارت او کفایت میکرد، به چیز دیگر حاجت نبود! »
بدین گونه دعوت سلطان ولد را که از زبان مولانا و مریدان عنوان میشد پذیرفت و با آنها آهنگ باز گشت کرد. اما وقتی به حلب رسید یک چند توقف کرد. اینجا در ضرورت این بازگشت دچار تردید شد. شاید مولانا را از خود بینیاز میپنداشت و بازگشت به میان جمع یاران را متضمن فایدهیی نمیدید. جاذبه گریز، گریز به سوی ناشناختهها که از جوانی او را به سیر دایم در آفاق و انفس واداشته بود دوباره در جانش چنگ میزد. حلب هم خاطره سالهای عزلت و سیاحت عهد جوانی را دوباره در خاطرش برمی انگیخت و فراغت آنجا را موجب نیل به تنهایی و گریز از غوغا مییافت. اما سلطان ولد و یارانش نمیتوانستند او را در این نیمه راه رها کنند و بدون او به نزد مولانا بازگردند. در آن صورت چه کسی میتوانست به شور و التهاب بیصبرانه مولانا پاسخ دهد؟ از این رو در الزام او به عزیمت قونیه الحاح ورزیدند و در رفع تردیدی که در حلب برایش پیش آمده بود از هر گونهیی سعی و اصرار به جای آوردند.
سلطان ولد نیازمندیها نشان داد. از عشق خویش، از اشتیاق مریدان و از بیقراری مولانا برایش سخن گفت و باز با الحاح و ابرام وی را به عزیمت قونیه تشویق کرد. همراهان او نیز سعی بسیار کردند تا او را به ترک حلب راضی کردند. با وجود علاقهیی که به دریافت صحبت مولانا داشت، در آن روزها حلب خیلی بیش از قونیه او را به خود جلب میکرد. بعدها چندین بار به سلطان ولد گفته بود که در آن روزها اگر پدرم از گور برمی خاست و مرا به خارج از حلب میخواند و پیغام میداد که تنها برای دیدار من از گور بر آمده است و بزودی دوباره سر بر لحد خواهد نهاد، به خاطر پدر هم از حلب خارج نمیشدم. پیداست که تضرع و نیاز خالصانه سلطان ولد و آنچه از احوال مولانا به وسیله وی و مریدان به او نقل شد در شمس تأثیری فوق العاده نهاد. بالاخره اجابت دعوت مولانا شمس را از دیار شام دوباره به دیار روم کشانید.
در تمام طول راه سلطان ولد در رکاب شمس پیاده طی طریق میکرد. تواضع و نیاز فوق العاده او آثار رنجشی را که هنوز در خاطر شمس باقی مانده بود از لوح ضمیرش به کلی زدود. مسافرت سلطان ولد که شمس را به قونیه باز آورد یک ماه مدت گرفت. در این مدت مولانا بیصبرانه در آتش اشتیاق میسوخت و انتظار دیدار میکشید. این انتظار پرمحنت اندکی کمتر از سه ماه از شوال ۶۴۳ تا محرم ۶۴۴ طول کشیده بود.
غیبت بیبازگشت
استقبالی که از شمس شد فوق العاده بود. غیر از مریدان خاص مولانا، صوفیان و اخیان شهر هم تا بیرون دروازه قونیه به پیشواز او آمده بودند. مولانا را فرستادهایی که سلطان ولد از پیش گسیل کرده بود از ورود وی آگاه کرده بود. شور و شوقی که از این بازگشت برای مولانا دست داده بود غزلهایی چند عاشقانه و شورانگیز و آکنده از ذوق و شادی را به او الهام کرد. شمس در صحبت سلطان ولد هم از راه به خانه مولانا که او را دعوت کرده بود فرود آمد. وقتی مولانا در اولین ملاقات او را در آغوش کشید احساس کرد که جانش از جان او جدایی ندارد. مولانا باز به شور و حال آمد و باز به میان مریدان بازگشت.
یاران به شکرانه قدوم شمس دعوتها کردند و ضیافتها دادند. سماعها بر پا شد و هیچ یک از آنها به یاد خورد و خواب نمیافتاد. با این حال نه سماع و رباب فراموش میشد، نه صحبت قوالان و یاران که شور و ذوق آنها مولانا را به طرب میآورد و به نظم و انشاد غزلهای پرشور میانگیخت. و در این مجالس سلطان ولد هم مثل مولانا نسبت به شمس عشق و علاقهیی روحانی نشان میداد. شمس نیز در گفت و شنود با مولانا از خاطره سفری که همراه او از شام به روم آمده بود سخنهای تحسین آمیز میراند. عنایت فوق العاده مولانا در حق ولد، که شمس هم با آنچه در ستایش دوستی و مردم آمیزی او میکرد آن را میافزود، در علاء الدین محمد، که از این مجالس کناره میجست و از گذشته نسبت به سلطان ولد ناخرسندی داشت، احساس حسادت یا نفرت برمی انگیخت. این نفرت شامل شمس که در تحسین و تعریف ولد مبالغه میکرد نیز میشد، و ادامه این مجالس، که در شهر و در بین علما و اصحاب فتوا و مدرسه ، مولانا را در افواه انداخته بود، وی را نسبت به شمس به شدت ناخشنود کرد.
در اثنای این احوال، مرد تبریزی به کیمیا خاتون که پرورده حرم مولانا و هم مقیم حرمسرای وی بود علاقه پیدا کرد و معلوم شد اولیای حق هم از اسارت در دام عشق جسمانی در امان نمیمانند. شمس که همه عمر از هر دامی گریخته بود، به هیچ تعلقی سر فرود نیاورده بود، حتی از طوفان شور و هیجان روانی مولانا خود را کنار گرفته بود، بالاخره به عشق این دختر «جمیلة عفیفه » پاییند شد. پیرمرد سالهای شصت را پشت سر گذاشته بود، مدتها در آفاق عالم گشته بود و هرگونه تجربه آموخته بود. تا این هنگام فکر تأهل و اندیشه ترک تجرد به خاطرش رسوخ نیافته بود. تا این هنگام در هر آنچه به تعلقات جهانی مربوط میشد ندای درونی او را از هرگونه پایبندی برحذر داشته بود. لیکن کیست که گه گاه رهایی از خود را که هر تعلقی بدان گره میخورد در عشق که لازمه آن نفی خودی است جستجو نکند؟ اما کیمیا، که شمس در داخل حرم مولانا با او برخورد کرده بود، سراسر وجود او را تسخیر کرده بود و عشق او که «صنم گریز پای» مولانا را در کمند آورده بود چنان شوری داشت که پیرمرد را حتی به فکر تأهل هم انداخته بود.
کیمیا خاتون برای شمس که همه عمر مجرد زیسته بود و اشتغال دایم به سیر و سفر او را از فکر تأهل دور نگه داشته بود یک رؤیای زنده یا یک تجربه روحانی در سلوک کمال به نظر میرسید. تجسم تجربهیی بود که جسم را هم در کنار روح ارضا میکرد و فکر ازدواج با او در وی تا حدی نیز متابعت از سیرۀ پیامبر بود و لاجرم مانع از سیر در مراتب کمال روحانی به نظر نمیآمد. اگر خود شمس به رغم آن بیتعلقی که در تمام عمر شیفته او بود اندیشه این تأهل را در سر نپرورده بود، در محیط خانه مولانا با وجود غلبهیی که او بر احوال مولانا داشت هیچ کس نمیتوانست او را بدین کار الزام یا حتی تشویق کند. اما وقتی پیشنهاد این ازدواج در حرم مولانا مطرح گشت بیدرنگ مورد قبول گشت.
با این حال انعکاس خبر هم در داخل خانه ناخرسندی علاء الدین محمد را که گوشه چشمی به این دختر داشت تحریک کرد، و هم در خارج خانه غیرت و ناخرسندی بوالفضولان را که پیرمرد تبریزی به نظر آنها «کفو» دختر نمیآمد، برانگیخت. اما شمس به صحبت کیمیا خو کرده بود و این بار خشم و تهدید مخالفان دیگر او را به ترک قونیه وادار نمیکرد. در تابخانه مدرسه که مدخل حرم و در واقع قسمت بیرونی آن محسوب میشد حجرہیی چند به شمس و زوجهاش واگذار شد و بدین گونه شمس در واقع جزو محارم حرم مولانا گشت.
صحبت کیمیا در آغاز به شمس فرصت میداد تا از استغراق خویش فاصله بگیرد و در سلوک تعبناک دشوار روح لمحهیی توقف کند. آغوش زن به او امکان میداد تا گه گاه به عالم کلّمینی یا حمیرا پناه جوید و از عروج نفسگیر لی مع الله وقت بیاساید. اما عشق اندک اندک کیمیا را در نظر وی تجلی نور «الله» ساخت. وقتی در خلوت با او دستبازی میکرد و سروموی او را نوازش میداد، آن گونه که خود او یک بار به مولانا گفته بود، به نظرش چنان میآمد که خدا به صورت کیمیا بر وی مصور گشته بود. با این حال، در کنار کیمیا حس میکرد که او نیز انسان است، با عالم لی مع الله تجانس ندارد و لمحهیی چند میبایست به نفس خود، به خواهشهای نفسانی خود و به صدایی که از جسم خود به گوشش میرسد توجه کند.
به هر حال علاقه به کیمیا او را که در عشق زمینی هم مثل عشق آسمانی پرشور و گرم آهنگ و بیآرام بود دچار وسوسه غیرت و حسادت کرد. علاءالدین محمد که انس دیرینه خانگی او با کیمیا از هر شایبه آلایش منزه بود آماج این غیرت و سوءظن عاشقانه شد و عبور دایم وی از حوالی تابخانه که در واقع مدخل حرم مولانا بود و پسر جوان در رفت و آمد به خانه ناچار میبایست از آن حوالی عبور کند سوءظن عاشق پیر را تحریک کرد. چند بار بر این رفت و آمد آزاد وی اعتراض نمود و حتی یک بار، چنانکه از اشارت خود او در طی مقالات برمی آید، وی را «تهدید» کرد با منع شدید. این منع و تهدید که مثل انس و علاقه علاء الدین نسبت به کیمیا، از مولانا مخفی نگه داشته شد در خارج حرم بیش از داخل آن انعکاس یافت. شاگردان علاء الدین که در مدرسه نسبت به این مدرس جوان و متشرع با نظر حرمت مینگریستند و عدهیی از مریدان مولانا که سکونت مرد تبریزی را در کنار حرم مولانا اهانتی در حق حیثیت خاندان مولانا تلقی میکردند زمزمه ناخرسندی ساز کردند و زیرلب غریدند که بیگانهیی درون حرم مولانا آمده است و فرزند صاحبخانه را از ورود به خانه پدر منع میکند!
مخالفتها، که رنجش علاء الدین از «تهدید» شمس هم مایه تشدید آن شده بود، اندک اندک بالا گرفت. بدگوییها و ناخرسندیها دوباره در خارج از حرم شدت پیدا کرد و شمس بار دیگر، خود را از جانب مریدان مولانا و طالب علمان مدرسه معروض تهدید یافت. با آنکه یک بار از روی خشم و ناخرسندی به سلطان ولد گفته بود که این بار اگر ناچار به غیبت شود دیگر هرگز باز نخواهد گشت و هیچ کس نشان او را نخواهد یافت، عشق کیمیا او را از اینکه این کار را عملی سازد مانع آمد. ترک کردن قونیه که لازمه آن بریدن از حرم مولانا و از صحبت کیمیای محبوبش بود برای او غیرممکن مینمود. ناچار به صبر کوشید، و طعن و خشم مخالفان را تحمل کرد، حتی به خلاف گذشته از خشونت پرهیز کرد و تا توانست خود را آرام و مردم آمیز نشان داد. و بدین گونه مردی را که تا سنین آن سوی شصت سالگی از هر گونه تعلمی خود را برکنار نگه داشته بود عشق به دام و قید تعلق انداخت – و عشق از این بسیار کرده است و کند. آنچه را سیاحت طولانی در آفاق دور، صحبت با مشایخ و زهاد خشک و سرد و مغرور به او نیاموخته بود عشق کیمیا به او یاد داد. کیمیا او را آرام کرد، مردم آمیز کرد، و به تعبیر صوفیان از مقام لی مع الله به عرصه کلّمینی یا حمیرا در آورد. در عین حال آن بیخیالی و آسایش خاطر را که به اقوال و احوال او رنگ کبریایی میداد از او باز گرفت. به دنبال این عشق پیرانه سر، شمس ناخودآگاه اندک اندک دگرگونی یافت. رفت و آمد کیمیا را به خارج خانه محدود ساخت، از غیبت او دچار دغدغه میشد، از معاشرت او با زنان دیگر وحشت داشت و مثل هر پیرمردی که زنی جوان را در حباله آرد با او دایم ماجراها داشت. کیمیا که فاصله سنی زیادی با او داشت وقتی از صحبت پیرمرد ملول میشد با زنان همسایه به مسجد یا بازار میرفت. وقتی با این زنان جوان به باغ یا مهمانی میرفت و احیانا دیر به خانه بازمیگشت، شمس که قبل از ازدواج از همه عالم فراغتی داشت از تأخیر و درنگ کیمیا به شدت دغدغه خاطر مییافت.
در این میان مرگی ناگهانی، بعد از یک بیماری سه روزه و در دنبال مشاجرهییطوفانی که بین زن و شوهر روی داد به خانه وی راه یافت و کیمیا را از وی گرفت. شمس به شدت محزون و متاسف شد و آرام و قرار خود را از دست داد. زندگی زناشویی آنها چه کوتاه بود! حتی به یک سال هم نکشیده بود. کیمیا خاتون این بار همراه با مادر بزرگ سلطان ولد، در صحبت عدهیی از زنان به رسم تفرج به باغ رفته بود و جایی برای سوءظن وجود نداشت. آیا مصاحبت این پیرزن که جدة علاء الدین محمد نیز بود شمس را به سوءظن انداخته بود و به اعمال خشونت بیشتری در حق این زوج جوان واداشته بود؟ هر چه بود در بازگشت از باغ و در دنبال مشاجرهیی سخت کیمیا بیمار شده بود و سه روز بعد در خانه شوهر و با ناخرسندی و تأثر بسیار جان داده بود و مرگ او به شدت شمس را پریشان خاطر ساخته بود.
از آن پس اقامت در خانهیی که در آن بعد از سالها در بدری و آوارگی یک چند در سایه محبت کیمیا خاتون به آسایش رسیده بود برای شمس غیرممکن شد. مولانا به گمان او دیگر به وجود وی حاجت نداشت. مقام تبتل را که برای او رهایی از جاه و حشمت فقیهانه بود پشت سر گذاشته بود و در پلههای کمال عروج میکرد. جز انس عاشقانه که ممکن بود برای او حجاب راه شود هیچ چیز او را به صحبت وی الزام نمیکرد. برای خود وی نیز دوری از قونیه رهایی از یک خاطره محنت خیز و آزادی از یک تعلق بر باد رفته بود. اکنون که کیمیایی وجود نداشت، اکنون که وجود خود او ممکن بود برای مولانا هم یک حجاب راه و یک مانع کمال باشد توقف او در قونیه چه ضرورت داشت؟
در مدت یک هفته در احوال خود و احوال مولانا به تأمل پرداخت و استمرار صحبت با وی را ضرورت ندید. مولانایی که سالها پیش وقتی از مدرسه پنبه فروشان با آن موکب و آن جاہ و حشمت غرورانگیز بیرون میآمد در قید جاه فقیهانه بود اکنون عارف از قید رستهیی بود. آن روز مولانا بیماری بود که در وجود وی به یک طبیب الهی بر میخورد، اما امروز این طبیب الهی خود به بیماری تعلق دچار گشته بود و نیاز به طبیب داشت. اگر در قونیه میماند و به خاطره کیمیا که هنوز برای او دلبند و وسوسه انگیز و پرجاذبه بود دل میبست برای رهایی از این تعلق بیمارگونه به یک طبیب الهی حاجت داشت. اما خود او میتوانست صدای این طبیب الهی را از دل جراحت دیده خویش بشنود. برای رهایی از این بیماری میبایست از خاطره کیمیا، و حتی از حرم مولانا و محیط حیات او که یادآور کیمیا بود بگریزد. از این رو بیآنکه مولانا را خبر کند شبانه قونیه را ترک کرد. شاید هشداری را که پیش از آن بر سبیل تهدید به سلطان ولد داده بود برای اعلام این غیبت بسنده دیده بود. پریشانی و دردمندی و ناخرسندی او بیش از آن بود که قبل از این فرار، قبل از گریز از قونیه و از خاطره کیمیا، با مولانای خویش خداحافظی کند.
و بدین گونه، شمس بیآنکه به مولانا آگهی دهد قونیه را ترک کرد و با این کار هم خود را از خاطره کیمیا تا حدی نجات داد، هم از محیط قونیه که از آغاز ورودش به آنجا وی را با دیده خشم و تهدید نگریسته بود خود را کنار کشید. در عین حال وقتی چنین تنها و بیخبر خانه و مدرسه مولانا را ترک میکرد از تبدلی که در احوال مولانا به وجود آورده بود خرسندی داشت. ندای غیبی با اشارت وجدان او را از شام، به آوازه مولانا، و به جستجوی او فرستاده بود، و او توانسته بود وی را از بیماری جاه و غرور علم نجات دهد. اکنون قدم در راه بیبازگشت مینهاد و یقین داشت که توقف بیشتر در قونیه برای او مایه خطر بود و برای مولانا موجب ضرر. از دیرباز هر جا شناخته میشد بیخبر بیرون میآمد و یاران و آشنایان را رها میکرد. او را به همین سبب شمس پرنده میخواندند، و این پرنده این بار راه افقهای دور و ناشناخته را پیش گرفت.
بعد از ماجرایی چنین حزن انگیز، مردی که این گونه ناگهانی، بیخبر و مخفیانه خانه و مأوای خود را ترک میکرد، در شهری که در دنبال ماجراهای بسیار اکنون آن را پشت سر میگذاشت برای اکثر کسانی که در این مدت غالبا با وی در کشمکش و ستیز بودند همچنان مجهول بود. مردم قونیه با او زیسته بودند، موعظه ها و مقالات او را شنیده بودند، در حق او دوستی و دشمنی ورزیده بودند و با این حال او را مثل غریبهیی که در آنها هیچ گونه علاقهیی برنمیانگیخت تلقی کرده بودند. در این مدت در بین یاران مولانا هرجا رفته بود بیش از محبت وحشت انگیخته بود، در هر چه گفته بود به جای قبول تردید و مقاومت ایجاد کرده بود.
شمس در بین اکثر یاران مولانا آتشی بود که تا خاموش نمیشد، هیچ خاطری احساس ایمنی نمیکرد. اقوال او یاران را به انکار وامی داشت، احوال او نزد ایشان با سوءظن تلقی میشد. با این حال، علاوه بر طعن و آزار خلق که یک عامل عمده این «خروج» وی بود انگیزه واقعی وی در این سفر « گریز و رهایی » ماجرای کیمیا خاتون بود. این آخرین وسوسهیی بود که رهایی از آن وی را از دام تعلقات آزاد میکرد. رهایی، بیآنکه خود او به جستجوی آن پرداخته باشد، ناخواسته برایش حاصل شده بود. اما توقف در قونیه ممکن بود آن را مواجه با خطر سازد و فرار او مجاهدهیی برای ایمنی از این خطر بود. با «رهایی» از این وسوسه، شمس دوباره به دنیای خمول و گمنامی و آوارگی بازمی گشت. خود را از وسوسه شیخی، از غرور مقالات پردازی و از کبریای طامات صوفیانه میرهانید. تنها و آزاد و فارغ از خودنمایی به میان انبوه خلق میرفت. مولانا را به خود محتاج نمیدید، و برای او نیز این گریز خود را مایه رهایی مییافت. در جادههای ناشناس گم میشد. سالهای قونیه را پشت سر میگذاشت. تنها و بیخطر جادههای سرنوشت را زیر پا میگرفت و میرفت تا مثل گذشته همچون سایر آحاد خلق با سرنوشت کنار آید، و خود را در انبوه خلق گم کند.
از اینکه در تمام این مدت جز خود مولانا هیچ کس از یارانش چنانکه باید به سرّ حال او پی نبرده بود خرسند بود. از کسانی که سرّ حال او را نشناخته بودند و راز تسلیم و متابعت عاشقانهیی را که او در وجود مولانا برانگیخته بود درک نکرده بودند خشم و کینهیی در دل نداشت. چون در احوال خود تأمل میکرد، در رفتاری که مریدان مولانا در حقش کرده بودند جایی برای شکایت نمییافت. تا آنجا که به خاطر میآورد حالتی سودایی، زودرنج و ماخولیایی که بر اطوار و احوالش حاکم بود نوبت به نوبت او را در همه عمر مورد عشق و محبت یا معروض وحشت و نفرت اطرافیان کرده بود. احوال و اطوارش چنان بود که دایم او را مورد پرسش، مورد کنجکاوی، یا مورد انکار اغیار ساخته بود. اگر گه گاه در بین اطرافیان تحسین عاشقانه هم القا کرده بود، به اندک مدت با اقوال و اطوار خویش از مردان دلباخته مخالفان ناخرسند ساخته بود. ناسازگاری در طبع او بود، و همین طبع ناسازگار بود که او را از تعلق به مألوفات و عادات دور نگه داشته بود. در عین حال تضادی را در احوال وی به وجود آورده بود که شناخت او را برای آشنایان دشوار میکرد. در نزد آشنایان اعجوبهیی غیرعادی بود که هوس داشت مثل اشخاص عادی و هم در میان آنها بسر برد. عیاری بیپروا بود که دوست داشت خود را همچون زاهد ترک دنیا کردهیی جلوه دهد. ملحد زیرکساری بود که میخواست در آنچه به ماورای عالم حس مربوط میشود خود را به تمام آنچه عقل عادی از قبولش ابا دارد قانع و تسلیم کند. اما او در واقع هیچ یک از اینها نبود. سالک متوحدی بود که در جستجوی خدا، راه خود را از آنچه نزد سایر رهروان رسم بود جدا کرده بود.
گذشته عمر از پیش چشم او میگذشت و او خود را در تمام عمر با همه دنیا غریبه، و از همه دنیا جدا احساس میکرد. از همان اوایل عمر نه با پدرش توانسته بود سازگاری کند، نه با مشایخ و مدرسان متعددی که طی سالهای سرگردانی، در خانقاه و مدرسه با آنها ارتباط یافته بود توانسته بود کنار بیاید. مولانا را به ترک درس و وعظ و مدرسه و کتاب الزام کرده بود اما خود او مدتها عمر خود را صرف اهل مدرسه کرده بود. هرگز کتابی ننوشته بود، اما گذاشته بود تا از مقالات او کتابی در چندین دفتر به وجود آید. تجرد را شرط بیتعلقی دیده بود، اما اجازه داده بود تا عشق کیمیا او را به ترک تجرد وادارد.
علم اهل مدرسه را مانع نیل به کمال انسانی خوانده بود اما خود از آنچه علم اهل مدرسه محسوب میشد تقریبا به همه چیز بیش و کم علاقه نشان داده بود. در دمشق و حلب با مشایخ عرب به زبان عربی گفت و شنود کرده بود، و حتی در قونیه گه گاه به زبان عربی مقالات رانده بود، اما اشتغال به نحو و ادب را بارها مایه اتلاف عمر خوانده بود. مولانا را از مطالعه دیوان متنبی شاعر عرب بازداشته بود، اما خود او در طی مقالات مکرر از اشعار او و دیگر شاعران عرب بر سبیل تمثیل نقل کرده بود. از فقیهان مدرسه با لحن تکریم یاد نکرده بود، اما خود اویک چند پیش این فقیهان کتاب التنبیه اثر معروف امام ابواسحق شیرازی را به درس خوانده بود. در فلاسفه طعن کرده بود، اما وقتی در مسئله قدم و حدوث فیلسوفانه به فیلسوف در پیچیده بود که عمر «در تفحص حال خود خرج کن، در تفحص قدم عالم چه کنی»، یا وقتی در باب علم حق که فیلسوف آن را فقط شامل کلیات میخواند، زیرکانه میپرسید کدام کلی هست که جزء در آن موجود نباشد خود را با مقالات آنها آشنا نشان داده بود.
با این همه، صحبت صوفیان را هم که آزموده بود از صحبت ارباب مدرسه دلخواهتر نیافته بود. حتی وقتی این درویشان را از حقیقت درویشی دور یافته بود صحبت فقیهان را بر صحبت آنها ترجیح داده بود، با آنکه خود او در طی مقالات بارها به زبان موعظه سخن گفته بود و در باب واعظان عصر مکرر طعن و تعریض روا داشته بود. از اینکه به جای مردم خویشتن را وعظ نمیکنند و اینکه بر بالای منبر ترانهیی چند میخوانند و دست و سری میجنبانند و این را وعظ نام مینهند بر آنها طعن رانده بود. بدین گونه از تمام اصناف اهل معرفت – فقیه و متکلم و فیلسوف و صوفی ۔ فاصله گرفته بود و با این همه، خود اوقات عمر را در آنچه مطلوب این اصناف بود صرف کرده بود.
در عین حال آنچه او از آن به «این عشق» تعبیر میکرد از سالهای کودکی به شدت خاطر او را مشغول کرده بود. عشق به خدا، عشق به حق. هنوز بالغ نبود که «این عشق» او را چنان مستغرق داشته بود که روزها میگذشت و آرزوی طعام به دلش راه نیافته بود. حتی اگر پیش او سخن طعام رفته بود یا طعام برایش پیش آورده بودند به اشارت دست و سر آن را رد کرده بود. از همان عهد«خردگی» این اندیشه در خاطرش ثابت شده بود که تا وقتی آن خدای که وی را آفریده است با وی سخن نگوید باید خوردن و خفتن را ترک کند و فقط آنگه بخورد و بخسبد و با فراغت سر کند که بداند چگونه آمده است، کجا میرود و فرجام کار او چه خواهد بود؟ با آنکه خدا با او به زبان انسانی سخن نگفته بود و هیچ کس او را از پاسخ این پرسشها آگاه نکرده بود، ندایی که در اندرون دلش زمزمه میکرد او را با «این عشق» انس داده بود و به خاطرش فراغت و آرامش بخشیده بود. «این عشق » مرموز و ناشناخته از همان ایام خردسالی وی را به ماخولیای تنهایی و سودای کناره گیری از همسالان واهل خانه کشانده بود. این روح عزلت جوی و ناخرسند وی البته برای پدرش مایۀ تشویش بود و خانه را برای او نیز مایه دلتنگی میساخت. پدر از صحبت او انس نمییافت و او نیز در خانه پدر آسایش روحانی عاید نمییافت. در باب این پدر خود، میپنداشت که « نیکمرد بود، الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر». اما برای پدر که «عاشق» نبود «این عشق» زودرس، که کودک را در خانه بیش از حد تلخ و بیش از حد تحمل ناپذیر کرده بود، مایۀ وحشت بود. پسر هم ملامتهای پدر را تحمل نکرده بود و مثل هر عاشقی به پند بیدردان سر فرود نیاورده بود. سرانجام مقارن سالهای بلوغ از پدر و از طرز زندگی و اندیشه او فاصله گرفته بود. خانه پدر را هم ترک کرده بود و از خانه و خاندان به خاطر «این عشق» جدا شده بود.
گذشته زندگی که در این لحظههای گریز و تنهایی از پیش خاطرش عبور میکرد آگنده از این خاطرهها بود. این خاطرهها در ذهن او با ماجرای کیمیا خاتون به هم میآمیخت و عشقی که او به وی القا کرده بود با این عشق که از کودکی او را از خانه پدر آواره کرده بود در خاطرش درهم میریخت و او را در تیرگیهای سودا فرو میبرد. با این حال ماجرای کیمیا به او سرّ عشق راستین را آموخته بود. به او آموخته بود که عشق وقتی همه چیز انسان نیست هیچ چیزش نیست. به او آموخته بود که انسان اگر در عشقی که همه چیز اوست فانی نشود هنوز «خودی» در وجود او باقی است. به او آموخته بود عشقی که خودی در آن باقی است عشق نیست، هوس شیطانی است که انسان را از کمال دور میدارد و او، شمس پرنده، اکنون به رغم خارخاری که از خاطره کیمیا در جان خویش احساس میکرد این را در مییافت که با پشت سر نهادن قونیه یک دوران توقف، یک دوران رکود، و یک دوران دوری از کمال را پشت سر مینهاد. اکنون نیم شبان تنها و بیآنکه هیچکس را از حال خویش آگهی دهد از قونیه دور میشد، از جادههای ناشناس عبور میکرد و از اینکه رد پای او را هیچ جا باز نخواهند یافت خرسند بود.
با آنکه مولانا تا سالها بعد از ماجرای کیمیا خاتون در قونیه و دمشق به قولی حتی در تبریز رد پای گمشده را در جادههای دور و نزدیک یا در شایعههای راست و دروغ دنبال کرد، با آنکه خبرهای مربوط به مرگ یا قتل شمس را که در دنبال طولانی شدن این غیبت در افواه نقل میشد و گه گاه به گوش وی نیز میرسید هرگز باور نکرد، و با آنکه پسرش سلطان ولد هم که محرم و محبوب او بود در آن ایام و حتی در سالهای بعد هرگز در آنچه در احوال مولانا و شمس به قلم یا بیان آورد، هیچ خبری حاکی از قتل شمس یا توطئهیی که به همدستی برادرش علاء الدین محمد بر ضد مرد تبریزی به وجود آمده باشد به بیان نیاورد، این نکته که در دنبال این غیبت ناگهانی دیگر هرگز ردپایی از شمس پیدا نشد و اینکه در آن سالها جادههای روم و شام به علت هرج و مرجهای ناشی از تاخت و تاز مغول و کرّ و فرّ صلیبیان معروض ناامنی بود، تدریجا شایعه مرگ یا قتل شمس را برای پارهیی اذهان محتمل و قابل توجیه نشان داد. معهذا مدتها طول کشید تا افسانهیی مبنی بر قتل شمس و حاکی از توطئهیی که علاء الدین محمد در آن دست داشت به وجود آمد و در افواه برخی از مریدان سلطان ولد، مخصوصا کسانی که با پسر و خلیفه او عارف چلبی ارادت و ارتباط نزدیک داشتند، مجال انعکاس یافت. روایتی که جزئیات افسانه قتل شمس و توطئه علاءالدین بر آن مبتنی بود و در آنچه سلطان ولد در آثار خویش در این باب نقل میکند هیچ نشانی از آن در میان نیست. ظاهراً مدتها بعد از سلطان ولد لیکن به هر حال از قول او در افواه برخی مریدانش که به عارف چلبی پیوسته بودند نقل شد. خبری هم که در باب کشف جسد شمس در درون یک چاه بیفریاد و ماجرای بیرون آوردن و دفن کردنش به وسیله سلطان ولد نقل گشت و در واقع ناظر به رفع شبهه در اصل افسانه بود از زبان بیوه او فاطمه خاتون که مادر عارف چلبی بود در دهانها افتاد و تلفیق آنها با آنچه در باب برخورد بین شمس و علاءالدین بر سر کیمیا خاتون به صورتی مبالغه آمیز و غیرواقع شایع شده بود این غیبت ناگهانی شمس و پیدا نشدن رد پای او را به صورت افسانهیی در آورد که نمونه قصههای مبتذل عشقی و جنایی عامیانه بود. چنانکه پیداست تمام اجزای یک قصه عشقی و جنایی از رقابت و حسادت و سوءقصد و جنایت در این داستان هست و با این همه عنصر حقیقت نمایی که در چنین داستانها غالبا مورد توجه قصه پرداز واقع است در اینجا وجود ندارد.
به موجب این افسانه، شمس در آخرین شبی که بعد از آن ناپدید شد با مولانا در خلوت بود، شخصی از خارج خلوت آهسته او را به بیرون خواند، در بیرون هفت کس که با علاءالدین بر ضد او همدست بودند از کمین بیرون آمدند و او را کارد زدند. با آنکه او وقتی از خلوت مولانا بیرون میرفت با وی گفت که مرا به کشتن میخوانند خود او از رفتن اندیشه نکرد و مولانا هم مانع از رفتن او نشد. نعرۀ او هم که توطئه گران را لحظهای چند بیهوش کرد مولانا و اهل حرم را به یاری او وادار کرد. در پایان ماجرا جز قطره خونی بر روی زمین اثری از شمس نماند. جسد او و شخص او ناپدید شده بود. مولانا برای او به تعزیت نشست و چند روز بعد از واقعه به نشان این ماتم تا پایان عمر دستار دخانی و فرجی سیاه پوشید. کُشندهگان شمس چندی بعد هر یک به صورتی عرضه هلاک شدند. علاء الدین هم به بیماری سخت دچار شد و در همان ایام (۶۴۴) از آن بیماری بنا بر اثر زخم درگذشت. مولانا از غایت خشم و انفعال به باغهای بیرون قونیه رفت و بر جنازه او حاضر نشد. بعدها در خواب از اشارت شمس نشان جسد او را پیدا کردند. او را از چاه عمیقی که در همان حوالی بود بر آوردند و به اشارت ولد در همانجا به خاک سپردند. چون هیچ چیز از این احوال به مولانا گفته نشد، وی مدتها به جستجوی شمس پرداخت یا به امید بازگشت او در انتظار ماند. علاء الدین هم مورد سخط مولانا واقع گشت و دیگر هرگز مورد توجه پدر واقع نگردید.
تمام نشانههای کاذب و جعل در قصه پیدا بود. دروغپردازی چند آن را جعل کرده بودند و ساده لوحی چند آن را نقل و نشر میکردند. سؤالهای بسیاری در باب جزئیات قصه وجود داشت که ساده لوحان در نقل افسانه متوجه طرح یا حل آن نشدند. اگر شمس را از خلوت مولانا به کشتن خواندند مولانا برای چه مانع نشد و خود شمس با آن طبع سرکش و تسلیم ناپذیر برای چه به این دعوت تسلیم شد؟ مولانا که از کشته شدن شمس خبر داشت چرا تا مدتها بعد از جستجوی او بازنایستاد و برای پیدا کردن او آن همه محنت کشید؟ اگر هفت تن کُشندگان او، که در قصه از پایان شوم زندگی آنها یاد میکند، شناخته بودند برای چه یاران سلطان ولد نام آنها را مخفی نگه داشتند و شحنه و قاضی و محتسب شهر هم آنها را به حکم شرع تعقیب نکردند؟ اگر قتل و دفن او از مولانا عمدا پنهان نگه داشته شد، که امکان نداشت، شحنه و محتسب که به علت همدستی با فقیهان شهر نسبت به مولانا و حوزه سماع یاران او با سوءظن و به چشم بدعت ناروا مینگریستند، چرا وقوع این جنایت را که میتوانست مولانا را به شدت دچار دردسر کند دنبال نکردند؟
قصه مرگ علاء الدین پسر مولانا هم که به موجب این قصه در همان ایام (۶۴۴) واقع شد کذب محض بود. علاء الدین لااقل پانزده سال بعد از این واقعه (رمضان۶۶۰) در گذشت و این چیزی است که لوح قبر او آن را نشان میدهد.
مولانا هم اگر او را بدان جهت که با طریقه صوفیه و با رسم سماع وی و یاران وی مخالف بود با نظر تأیید نمینگریست هرگز او را از نظر نینداخت و در مرگ او از جزع و اندوه خالی نماند. همانکه شهر را ترک کرد و در مراسم دفن او شرکت ننمود، اگر درست باشد به احتمال قوی از تأثر عمیق او ناشی بود. بسیارند و بسیار بودهاند کسانی که در چنین موارد تاب حضور نداشته اند. بعلاوہ مولانا در نامهیی که بعدها در باب بازماندگان او به قاضی شهر نوشت تمام احساسات پدرانه خود را در حق او نشان داد. حتی سلطان ولد هم، با وجود ناخرسندیهایی که از عهد خردسالی با علاء الدین داشت در سوگ او رباعی دردناکی ساخت و تأثر و اندوه فوق العاده خود را در آن به بیان آورد. واقعیات زندگی مولانا و سلطان ولد، صحت هیچ یک از جزئیات این افسانه را قابل تأیید نشان نمیدهد. بعلاوه واقعه قتل کسی که مولانا طاقت یک روز هجرانش را نداشت چگونه ممکن بود از کنجکاوی آمیخته به سوءظن او مستور مانده باشد؟ مجرد این معنی که قصه تا نیم قرنی بعد از مرگ علاء الدین جز شایعه و احتمال محسوب نمیشد، و فقط در مشاجرهیی که بعدها بین اخلاف این دو برادر پیدا شد دستاویز طعن در حق علاء الدین واقع گشت، مجعول بودنش را قابل تأیید نشان میدهد. بررسی در باب آنچه هم اکنون در قونیه مقام شمس نام دارد و آنچه در باب چاه و مقبره شمس به بیان میآید هم نشانی بر صحت قصه و صحت دعوی به دست نمیدهد. با آن همه دوست و دشمن که شمس داشت قتل او ممکن نبود مخفی بماند و مخصوصا با بهانه جوییها و بدگمانیها که فقها و قاضیان و مفتیان شهر نسبت به حوزه یاران مولانا نشان میدادند، ممکن نبود مجرد شایعه قتل شمس و شهرت غیبت ناگهانی او را در نزد دستگاه شحنه بهانه اتهام در حق مولانا و خاندانش نسازند. اگر قصه در عهد مولانا یا حتی در عهد حسام الدین روایت میشد بدون شک برای کسانی که سؤالهای تردید آمیز راجع به آن را در پیش خاطر داشتند مایه شوخی و مسخره تلقی میشد.
جزئیات قصه البته واقعیت ندارد، اما صورت تلفیقی آن به هر حال قصهیی خیال انگیز است: قصهیی عشقی و جنایی که برخی عناصر آن، مثل خون و چاه و دشنه و مرگ و قتل، از استعارات و تلمیحات خود مولانا در آنچه بر سبیل مرثیه در باب شمس گفته بود مأخوذ مینماید. خود مولانا هم در یک غزل چیزی از شایعه قتل را بکنایه نقل کرد، اما ناباوری خود را هم در آن باب با اشارت به تبریز نشان داد. معهذا اشتمال بر پارهیی عناصر آمیخته با اسرار و کرامات آن را مقبول اذهان ساده اندیش میکند و تردید در آن، با وجود تمام آثار جعل و وضع که در سراسر آن پیداست، بر چنین اذهان آسان نمینماید، و شاید این نیز که این افسانه وجود شمس را بیشتر به قلمرو اوهام و اساطیر ملحق میکند یک عامل عمده در شهرت آن باشد. معهذا دعاوی مربوط به املاک و اوقاف که بعدها بازماندگان علاء الدین را در مقابل اخلاف سلطان ولد قرار داد منشأ پیدایش آن را در اختلافات بین عارف چلبی فرزند سلطان ولد، وعلاء الدین قیرشهری از فرزندان علاء الدین محمد نشان میدهد. طرفه آن بود که علاءالدین محمد به خاطر یک انس خانگی و بیشایبه که با کیمیا خاتون داشت در ماجرای عشق پیرانه سر این مرد تبریزی در افواه افتاد و به توطئه بر ضد وی متهم شد، اما شمس که با خروج از قونیه خاطره کیمیا را هم به دست فراموشی سپرد، به عنوان قربانی یک توطئه موهوم که عمدا برای تیره کردن خاطره علاء الدین به وجود آمد مورد محبت و همدردی عام نیز واقع گشت. روانشناسی عوام چه قدر دشوار فهم است، و عام خلق با چه علاقهیی به آنچه حقیقت را در پرده افسانه میپوشاند و به آنها مجال اعتقاد به اسرار کشف نشدنی میدهد علاقه و اعتماد نشان میدهند؟
تمام مدت طلوع و غروب شمس در افق قونیه دو سال بیش طول نکشید، معهذا خاطره او در آثار مولانا برای همیشه زنده ماند و در نزد اصحاب مولانا همچنان طی قرنها دوام داشت. با این حال جزئیات احوال او در هالهیی از افسانههای آمیخته به کرامات محاط ماند و حقیقت حال او را مستور داشت. آگهیهایی اندک هم که ورای این گونه روایات از احوال او باقی است بر پارهیی اشارات پراکنده که در مقالات خود او انعکاس یافت مبتنی است.
تا آنجا که از سخنان خود وی، و از بعضی روایات دیگر برمی آید، وی از سالهای کودکی از خانه پدر آواره شد و به رسم صوفیان به سیاحت آفاق و انفس پرداخت. پدرش علی بن ملک داد تبریزی ظاهرا مردی پارسا و نیکمرد بود اما از احوال پسر فاصله بسیار داشت. خود او حال خویش را با این پدر تشبیه به حال جوجه بط میکرد که مرغ خانگی او را از بیضه بیرون آورده باشد و چون بچه بط از بیضه خویش برآید لاجرم به دریا میرود و ماکیان که پرورنده اوست در خشک فرو میماند و به دریا راه ندارد. بدین گونه از دورهیی که به قول خودش هنوز «مراهق» بود، این «عشق» او را از خانه بیرون آورده بود و به سیر در آفاق و انفس سر داده بود. با آنچه خود او در احوال پدر خاطرنشان میکند، پیداست که انتساب او به کیاهای الموت اساس درست ندارد و قراین دیگر هم هست که این انتساب را بیاساس نشان میدهد.
از جزئیات ماجرایی که با پدر داشت و منجر به ترک خانه پدری از جانب او شد و همچنین از اینکه با ترک خانه پدری چه مدت در تبریز ماند یا در دنبال سفر به قزوین و جبال دیگربار کی و در چه سنی به تبریز بازآمد هیچ آگهی روشنی به دست نمیآید و چنان مینماید که از آن پس بیشتر عمرش در مدرسه و خانقاه نگذشته باشد و قسمتی از آن صرف کسب و کار و اشتغال به کارهای دستی شده باشد. علاقه او را به محیط بازار و نزول او را در کاروانسراها باید ناشی از همین انس با محیط کارهای مربوط به محترفه تلقی کرد. از آنچه خود او در باب این سالها میگوید چنان بر میآید که در عین حال، حتی قبل از بلوغ، در مجالس سماع درویشان حاضر میشد و رقص صوفیانه را از همان سالها با شوق و علاقه دنبال میکرد. در همین ایام یکچند در قزوین بود و بعدها از تاخت و تاز ملاحدة الموت خاطرهها داشت. با حکایات جد یا هزل در باب قزوینیها. در واقع در سالهایی که او هنوز «مراهق» بود (ح۵۹۳) نواحی قزوین از حملههای ناگهانی و از سوء قصدهایی که از جانب باطنیان اسمعیلی به جان اشخاص میشد به شدت دچار وحشت و اضطراب بود. از روایتی که میگوید وی یکچند در خانقاه رکن الدین سجاسی (وفات بعد از ۶۰۶) بسر برد چنان مینماید که مقارن سالهای جوانی باید یکچند در نواحی قزوین و زنجان زیسته باشد.
عشقی که قبل از دوران بلوغ او را از خانه پدر بیرون آورده بود بدون شک میبایست یکچند نیز او را در مدرسهها و خانقاه به جستجوی «حقیقت» کشانده باشد. قسمتی از سوالهایی که او از روزگار «خردگی» برای خود مطرح کرده بود در علمهای مرده ریگ مدرسه، چون کلام و فلسفه، جوابهایی داشت. قسمتهایی دیگر چیزهایی بود که در خانقاهها نشان حل آنها داده میشد. از این رو در طی این سالها کودک خداجویی که یک جنون مقدس او را به «این عشق» مبتلا کرده بود خود را مجبور یافت ضمن آنکه با کار و مشقت معیشت خود را تأمین میکند قسمتی از اوقاتش را نیز بین مدرسهها و خانقاهها در تردد باشد. اینکه بر وفق اشارت خود هرگز به کعب باختن (قمار) رغبت نیافت و حتی به سبزک (حشیش) هم که در آن ایام صوفیان بدان معتاد بودند علاقهیی پیدا نکرد نشان میدهد که خوی مردم گریز و طبع ناسازگار او را از آنچه مایه آلودگیهای جوانان همعصرش بود در امان نگه داشته بود. با آنکه در این سالهای سرگردانی ناچار بود برای نان روزانه خویش به حرفهها و پیشههای گونه گون تن دردهد، در فرصتهایی که برایش پیش میآمد به علم اهل مدرسه رغبت نشان داد. قرآن و حدیث آموخت، با فقه و کلام آشنایی یافت. به صحبت صوفیان علاقه پیدا کرد و در مجالس وعظ و تذکیر رفت و آمد داشت با این حال پرهیزگاریش او را از هر گونه انحراف ایمن داشت.
در میان مشایخ عصر بسیاری را آزمود و ظاهرا نزد هیچ یک از آنها چیزی را که او طالب آن بود نیافت. در تبریز یکچند مرید شیخ ابوبکر سلّه باف شد اما مدتی بعد او را رها کرد، چرا که میپنداشت «شیخ را مستی از خدا هست لیکن آن هشیاری که بعد از آن است نیست». فقدان همین هشیاری سبب شده بود که تا شیخ هم چیزی را که در وی بود نبیند و وی با ناخرسندی از صحبت او اعراض نماید. اینکه بعد از آن در طول سفرهای دور و دراز، که او را از خراسان و ماوراءالنهر تا عراق و شام به هر سو برد، به صحبت مشایخ دیگر هم رسیده باشد با توجه به عشقی که او را از سالهای خردگی به جستجوی حق و مردان حق واداشته بود غرابتی ندارد. رکن الدین سجاسی و بابا کمال جندی ممکن است هر کدام یکچند علاقه او را جلب کرده باشند، با این همه از صحبت آنها هم گشایشی را که انتظار داشت حاصل نکرد، از این رو، چنانکه خود او خاطر نشان میکند، تا از تبریز بیرون آمد هرگز هیچ شیخی ندید، لاجرم ناخرسندی از صحبت صوفیان او را با اکراه به صحبت فقیهان کشانید. اما با شور و سودایی که او بدان سبب خانه پدر را ترک کرده بود این صحبتها خاطرش را آرام و سکون نمیداد. او ورای این مشایخ ظاهر که میان خلق مشهور بودند و در منبرها و محفلها ذکر ایشان میرفت طالب دیدار اولیای مستور بود که «از مشهوران تمامتر بودند» اما هیچ کس آنها را نمیشناخت. بعد از سالها آوارگی که در جستجوی مردان حق گذراند، ظاهرا در مشایخ عصر آنچه را نشان مرد خداست و آن «عشق» واقعی است نیافت و سرانجام این اندیشه در خاطرش نقش بست که: این شیوخ همه راهزنان دین محمد بودند، همه شان موشان دیوار خانه (نسخه: خانه دیو) و خراب کنندگان. و حتی از صحبتی که با شیخ اوحدالدین کرمانی (وفات۶۳۵) و با شیخ محیی الدین ابن عربی (وفات ۶۳۸) داشت در حق آنها ارادتی نیافت. از محیی الدین در قونیه به عنوان شیخ محمد یاد میکرد و تصریح داشت که اگر
فایدهیی هم از صحبت او عایدش شد به اندازه فایدهیی که از صحبت مولانا یافت نبود. دعویهای او را که شطح آمیز و ناشی از بلند پروازیهای خودنگرانه به نظر میرسید نمیپسندید و خطاهایی را که شیخ در خود نمیدید و همانها را در نزد دیگران مورد اعتراض مییافت گه گاه به رخ وی میکشید. در اوحدالدین کرمانی و طریقه او نیز به نظر انتقاد مینگریست، او را بدان جهت که به قول خود جمال حق را در آینه طلعت خوبرویان معاینه میکرد مستحق ملامت مییافت و بدان سبب که توجه به رد و قبول عام احوالش را از اخلاص در عمل دور میداشت در خور طعن و انکار میدید.
در مورد پارهیی آداب و تقالید اهل خانقاه هم شمس به نظر انتقاد مینگریست. ریاضت چله داران را که بر اشارت فحوای قرآن (۵۱/ ۲ ) در باب میقات خداوند با موسی مبتنی بود، متابعت از موسی میخواند و بر سبیل انکار و تعجب میپرسید: «یکی که چهل روز او را در خانهیی باید رفت تا او خیالی بیند، او آدمی باشد یا او را کسی گویند؟» در پیش یک شیخ صوفی که مرید خویش را تعلیم میداد تا ذکر را از ناف برآرد، به طنز و اعتراض به این مرید خاطرنشان میکرد که «نه، ذکر از ناف برمیاور، از میان جان برآور». سماع را مایه رهایی از خودی و نیل به مرتبه رؤیت و تجلی میخواند و بدان اهمیت بسیار میداد. اما شرکت در آن را مستلزم تعلق به خانقاه و سلسلهیی خاص، یا تلقی ذکر و خرقه از مشایخ ظاهر و مشهور عصر هم نمیدید. هیچ یک از مشایخی که دیده بود به وی خرقه صحبت نداده بود. یا از آنها خرقه طلب نکرده بود یا خود خرقه از آنها نپذیرفته بود. مدعی بود که خرقه خود را در خواب از رسول خدا دریافت داشته است و آن را نه از آن خرقهها میدید که بعد از دو روز بدرّد و ژنده شود، بلکه خرقه صحبتی میخواند که آن صحبت نه همه کس را در فهم گنجد.
تظاهر به زهد و قدس و انتساب به خرقه و سلسله را دوست نداشت. با آنکه هم صوفی و هم فقیه محسوب میشد، در سفرهای خویش نه در خانقاه فرود میآمد نه در مدرسه. به کاروانسراهای بازار وارد میشد که به قول خود او جای غریبان آنجا بود. در حجرههای کاروانسراها بر روی حصیر میغنود، به اندک غذا اکتفا میکرد، فقر خود را از انظار مستور میداشت و از احوال و عوالم روحانی خود نیز چیزی بروز نمیداد. هر وقت هم حقیقت حالش کشف میشد از شهری که بود غیبت میکرد. تا حرمت و اعتقاد خلق اوقاتش را مشوش ندارد. در بعضی اوقات برای نان روزانه خویش به فعلگی (فاعلی) میرفت، مواردی هم پیش میآمد که او را بدان سبب که زیاده ضعیف به نظر میرسید به کار نمیگرفتند، با این حال پارهیی اوقات که کار را بیشتر برای رفع ملالت میکرد دریافت مزد را عمدا به پایان کار محول میداشت، اما قبل از پایان کار ناپدید میشد و ظاهراً از هر کسی مزد دریافت نمیکرد. وقتی هم کار را به خاطر مزد میکرد از آن رو بود که برخلاف صوفیان عصر سکونت در خانقاه و اکل اوقاف و فتوحات را خوش نداشت. برخی اوقات در حجرهیی که در کاروانسرا گرفته بود «شلواربند» میبافت و معیشت از آنجا میکرد. در بعضی ولایات، از جمله در ارزن الروم، معلمی اطفال میکرد و ظاهرا زود خشمی و تندخویی او که از عهد کودکی باز جزو طبیعتش محسوب میشد، از او معلمی مهیب و احیانا موفق میساخت.
در غالب احوال سعی وی همه آن بود که کشف احوالش وی را مورد تکریم و توجه خلق نسازد و عشق به لوت و سماع که خانقاهها را محل نزول صوفیان دوره گرد و بیکاره میکرد او را به اکل اوقاف و نذور که فتوح و درآمد خانقاهها از آنجا بود ناچار ننماید. ظاهر احوالش با آنچه نزد اهل ملامت دیده میشد شباهت داشت. خرقه صوفی را ظاهرا بدان سبب که با لباس خلق تفاوت داشت و وی را در کوی و بازار انگشت نما میکرد نمیپوشید. غالبا کسوتی از نمد سیاه بر تن میکرد و احیانا حقیقت حال خود را در ظاهر حال محترفه و اهل بازار پنهان میساخت. با مشایخ خانقاهها هم که غالبا صحبت وی را تحمل نمیکردند و وجود وی را موجب اختلال در نظم و انضباط خانقاه و مایه بروز شک و تردید در قلوب مریدان نسبت به خویش میدیدند البته میانهیی نداشت.
خود وی اهل شیخی و مدعی ارشاد و دستگیری نبود. اینکه بعدها کسانی خرقه تصوف خود را به وی اسناد کردهاند به احتمال قوی دعوی درستی نیست. شاید هم اینها کسانی بودند که مثل مولانا او را به عنوان مرشد و هادی خویش برمی گزیدند و او در ارشاد آنها مثل یک «معلم» اهتمام میکرد، اما خود او سلسلهیی نداشت و به این گونه مریدان هم خرقهیی نمیداد. این نیز فقط در مورد کسانی بود که آنها را محدود به حدود خرقه و سلسله نمیدید. با عوام صوفیان سر و کاری نداشت. آشکارا میگفت «مرا در این عالم با عوام کاری نیست، برای ایشان نیامدهام. این کسانی که رهنمای عالماند انگشت بر رگ ایشان مینهم. » اینکه به قونیه به جستجوی مولانا آمده بود نیز، چنانکه از روایات برمی آید، ظاهرا بدان سبب بود که مولانا را از روی آنچه از احوال وی شنیده بود از چنین رهنمایان عالم شناخته بود. آمده بود تا دست بر رگ او نهد، او را از بیماری جاه و غرور معالجه کند و از اشتغال بدانچه اوقاتش را از استغراق در حق مانع میآید بازدارد. خود او در تمام این سالهای سیاحت که عشق خدا و جستجوی رؤیت و ملاقات او را هدف خویش کرده بود در بین راهنمایان عالم و مشایخ عصر هیچ جا کسی را که به صحبت وی انس گیرد و وی را تحمل کند نیافته بود. ندای قلبی که نزد وی اشارت غیبی تلقی میشد، یا آنچه از زبان خلق درباره احوال و اطوار مولانای روم شنیده بود، او را اینجا به جستجوی وی کشانیده بود، و بدان امید به قونیه آمده که تا «حریف صحبت» خویش را در وجود وی بیابد.
اندیشهیی که طی سالها او را گرد جهان آواره کرده بود سؤالهایی در ذهن او برانگیخته بود که جوابش را نه در نزد زاهدان و صوفیان یافته بود نه در پیش فقیهان و حکیمان. زهد و ریاضت آنها را ناظر به خودنگری و مبنی بر سعی در نجات شخصی یافته بود و علم اینان را علم استنجا و علم دوزخیان دیده بود. از ریاضت و چله داری و عزت و ذکر صوفیان بهرهای نیافته بود، و از وسواس و پرهیز زاهدان هم بهرهیی حاصل ندیده بود. خود او از تجربۀ سالهای جستجو به این نتیجه رسیده بود که در نیل به لقای رب طریقهای که میتواند حجابی را که بین انسان و خدا هست از میان بردارد جز سماع نیست و چیزی که میتواند وی را به حق مجال وصول دهد عبارت است از ترک باطل. طریقه او تقریبا در همین دو تعلیم خلاصه میشد: ترک بطلا، که به اعتقاد وی انسان خدا جوی را از اشتغال به چون و چرای فلسفی و تسلیم به خیالهای مترسمان صوفی یا مدعیان ولایت مانع میآید؛ گرایش به سماع که سالک راه را از کودکی و هم از غیرنگری که تظاهر به عفت و طمانینه و سکون و وقار مجعول به خود بر بسته لازمه آن است رهایی میدهد، و با جهیدن از ورطهیی که بین انسان و خدا فاصله میاندازد او را بدانچه مطلوب اوست میرساند- در عین حال سماع برای او ترک باطل هم بود. ترک جاه فقیهانه و ترک علم مرده ریگ مدرسه.
در مدت اقامت در قونیة، شمس، که به درخواست و اصرار خود مولانا۔ هادی و مرشد او بود، در همان حال از تجارب روحی و دانش سرشار این مرید خویش نیز بهرهها مییافت. خود او بارها اقرار میکرد که صد یک علم مولانا را ندارد. در مورد ستایشهایی که مولانا از وی کرده بود گفته بود و او را البته انکار نتوان کرد «اما صدهزاران همچون شمس الدین تبریزی از عظمت مولانا ذرهای بیش نیست». معهذا در پایان این مدت بالنسبه کوتاه صحبت، مولانا با رهایی از آنچه مانع نیل وی به کمال ممکن خویش بود دیگر به هدایت و ارشاد شمس نیاز نداشت. شمس، که در طی این مدت مولانا را از قید چاه فقیهان و غرور علم مرده ریگ اهل مدرسه رهانیده بود، او را در مرتبهیی از کمال مییافت که وجود وی دیگر نمیتوانست در نیل به مراتب بالاتر به وی کمک کند. خود او هم با آنکه از صحبت مولانا تمتع روحانی بیش از حد یافته بود احساس میکرد تمدید اقامتش در قونیه وی را در بند تعلقهایی که با زندگی لولیوار و طبیعت مردم گریز او سازگاری ندارد خواهد افکند و بدانچه همه عمر از آن گریخته بود دچار خواهد ساخت. از این رو، درست به هنگام آنکه یک غیبت بیبازگشتش خود او و مولانای محبوبش را از رکود و توقف میرهانید، از افق قونیه افول کرد و دیگر رد پایی هم از خود باقی نگذاشت.
با این حال حق صحبت سالها مولانا را از فکر جستجوی شمس یا امید دیدار او باز نمیداشت. برای او غیر ممکن بود خاطره صحبت سالها را فراموش کند. توافق مشربی که با او داشت، مانع از آن بود که یک لمحه در هیچ کار، در هیچ پندار و در هیچ اندیشهیی او را پیش خود مجسم ننماید. این توافق مشرب که فقیه مدارس و واعظ و مفتی قونیه را مجذوب یک درویش دنیا گرد آواره ملامتی گونهیی از اهل تبریز کرده بود در واقع همان چیزی بود که صوفیه آن را را سابقه قدیم بین ارواح میخواندند و بدون آن نه عهد صحبت بین آن دو طولانی میشد نه این انس و الفتی که عشق روحانی را نزد مولانا به سرحد جنون کشانده بود پدید میآمد.
این توافق مشرب در طول صحبت اندک اندک بر مولانا کشف شد و در طی همین طول صحبت بود که او تدریجا خود را به کلی با شمس یگانه مییافت. در این مدت بارها هر وقت به شمس نگریسته بود خود را دیده بود و هر زمان به خود نگریسته بود او را در خود یافته بود. در این احوال وجود او با وجود شمس دو تصویر از یک ذات واحد بود، از این رو تسلیم و متابعت او نسبت به شمس در طی این مدت، فنای خودی وی در وجود شمس محسوب نمیشد، تجربه وحدت و شعور اتحاد روحانی با او به شمار میآمد. مخصوصا از وقتی شمس او را از پرده «خودی» بیرون آورده بود او شمس را در وجود خود یافته بود. اینکه تحت تأثیر شمس فقیه مدرس و واعظ مفتی را از وجود خود طرد کرد و به رغم آنها سیرت اهل سماع و طریق اهل ملامت را پیش گرفت از آن رو بود که شمس به او کمک کرده بود تا او شمس را هم در وجود خود کشف کند. شعور به سابقه قدیم ارواح، و توافق مشرب روحانی بین او با شمس از اینجا حاصل شده بود و او بدین گونه در صحبت شمس آنچه را به والدش بهاء ولد و به لالایش سید برهان مدیون بود محجوبانه و با تردید و تأمل تدریجا به «خاطره» آنها باز گرداند و تقریبا از خود دور کرد. ریاضت و چله نشینی و وعظ و زهد را که سید برهان به او الزام کرده بود و همچنین شوق به علم و فقه و کلام و حکمت را که میراث سلطان العلمایی آرمانی پدرش بود، همین توافق مشرب با شمس در نظر او بیقدر کرد، و اگر هم بعدها گه گاه به آنها رغبت نشان داد الحاح و الزام مریدان و انس و عادت دیرینه سالیان قبل از طلوع شمس محرک آن بود – نه رغبت قلبی و نه علاقه به جاه فقیهانه.
کشف این توافق مشرب به اوحالی کرد که اوج کمال انسانی سعی در نجات شخصی نیست، زاهد و عابد و صوفی که نیل به کمال را در تزکیه میجویند و از ما سوی قطع تعلق میکنند فقط گلیم خویش را از موج به در میبرند اما به کمال راه پیدا نمیکنند. کمال انسان حتی در آن هم که انسان مثل فقیه حکیم و واعظ در نجات انسانهای دیگر اهتمام کند، غریق را از آب بیرون آورد و در ارشاد و دستگیری راه گم کردگان سعی به جا آورد، نیست. در آن است که از «خودی» خود قدم به بیرون گذارد، در ورای عالم محدود انسانها با جمیع انسانها، با کل کاینات و با جمیع عالم اتصال و اتحاد بیاید، با خاک و گیاه، با حیوان و انسان، با ستاره و آسمان وحدت هویت پیدا کنند، با ابر و باد و کوه و رود و رعد و باران احساس پیوند نماید، در وجود خود انسان را با نام و نام را با انسان قابل تبدل بیاید، و آنگاه که وی دیگر، نه خود هست و نه غیر، نه انسان است و نه عالم، با آنچه همه اینهاست و هیچ یک از اینها نیست، وحدت مییابد ۔ کمال انسانی در این است. اینجاست که او از عدم و فنا که لازمه تعین اشیاء است میرهد، به حیات و وجودی که صفت آنچه او همه چیز هست و هیچ چیز نیست محسوب است احساس اتصاف مینماید، و بدین گونه به آن مرتبه از کمال که اکمل از آن قابل تصور نیست میرسد.
اینها را مولانا از طریق علم قال و حتی از طریق آنچه سید برهان وی را به التزام و استغراق در آن تشویق کرده بود و آن را علم حال میخواند میدانست. اما قبل از ملاقات شمس اشتغال به درس و بحث و وعظ و کتاب تمام این دانستهها را در زیر آوار جاه و نخوت عالمانه أهل مدرسه در ذهن وی مدفون کرده بود. شمس وجود او را کاویده بود و این دانستههای از یاد رفته را از اعماق ذهن جاه فرسود و سرشار از ذوق مصلحت نگری او بیرون آورده بود و او را به تخطّر آنها، به تجربه آنها و به بازشناخت آنها رهنمون شده بود. به او کمک کرده بود تا با تجربه این معرفت خود را از تمام قیود و حدودی که عنوان زاهد و صوفی و فقیه و واعظ بر جوهر صافی و بینقش وجود او تحمیل کرده بود برهاند. به او کمک کرده بود تا از وجود خود آن چیزی را بسازد که خود شمس در قصه آن خطاط به «خط سوم» تعبیر کرده بود. خطی که هیچ کس آن را نتواند خواند و خود او هم چنان از «خودی» خالی شده باشد که آن را باز نتواند شناخت. شمس در قصّۀ آن خطاط، این خط سوم را برای مولانا خط سیری از سلوک روحانی خویش کرده بود. این خطاط چنانکه در مقالات اوست، سه گونه خط مینوشت: یکی چنان بود که خودش میخواند و غیر هم میتوانست خواند. این رمزی از حال زاهد صوفی بود که هم غیر او را از ظاهر حالش میشناخت، هم خود او میدانست سیرت و احوالش چیست. خط دوم آن بود که غیر نمیخواند اما خود او میخواند. و این رمز حال عارف متوحد بود که غیر به سر حالش راه نمیبرد اما خود او از سر حال خویش خبر داشت. خط سوم آن بود که نه غیر آن را میخواند نه خود او و این رمزی از حال ولیّ مستور بود. غیر او را بدان سبب که جمال حال وی درقباب غیرت پنهان بود نمیشناخت، و خود او بدان سبب که از خودی آن طرف افتاده بود، از حال «خود» خبر نداشت.
و مولانا در صحبت شمس فرصت یافته بود تا طی این سالها، هم از حد زاهد صوفی بگذرد، هم در مرتبه عارف متوحد متوقف نماند، به ماورای عالم آنها نفوذ کند. با قطع پیوند با جاه فقیهانه از خودی خود رهایی یابد، و با سیر از مقامات تبتل تا فنا، از اتصال با آنچه هر چه هست اوست به بقای لایزالی نایل آید، و بدین گونه از آنچه او را در مراتب گونه گون خودیها و تعینها متوقف و محدود میدارد برتر گراید. البته رعونت مولانایی و جاذبه جاه فقیهانه که از میراث آرمان بهاء ولد در وجود او راسخ گشته بود نمیخواست به آسانی بگذارد که او همه چیز را در راه نیل به این عالیترین مراتب کمال در بازد، اما شمس، با سیطرهیی که بر وی یافت او را از این میراث رهانید و به این مرتبه از کمال مجال وصول داد.
تا نیل به این مرتبه، مدتها وی شمس تبریز را در وجود خویش با سید برهان در کشمکش دیده بود. با آنکه در این کشمکش وی خود را به پناه شمس کشیده بود نمیتوانست به آسانی شاهد شکست سید برهان شود، چرا که سید برهان در واقع همان پدرش بهاء ولد یا تصویر او بود. بالاخره اکنون که شمس هم مثل سید او را رها کرده بود، احساس میکرد که آن هر دو با خود او یکی بودهاند. اکنون او به عالمی ماورای قال و حال راه یافته بود که سید و شمس هر دو تعلق به آن عالم داشتند، و کشمکش آنها هم برای آن بود که وی را از توقف در حال و قال مانع آید و به ماورای آن هر دو برساند.
شمس با چه اصراری او را از اشتغال به علم قال، از مطالعه کتاب و حتی از مطالعه شعر برحذر داشته بود. این اعلان جنگی بود که این تبریزی بچه به سید اهل خراسان – به برهان محقق داده بود و مولانا را در یک کشمکش درونی درگیر تجربهیی ناشناخته میداشت. اما اکنون که شمس هم مثل سید به غیبت بیبازگشت خویش میرفت احساس میکرد که با وجود او، عبور مولانا به مرتبه یی که در ماورای حال و قال بود ممکن نمیشد. شمس هم مثل سید درست بهنگام او را ترک کرده بود. نیمشبی بیخبر خانه مولانا و خاطره کیمیا را در قونیه پشت سر گذاشته بود!
صبحگاهان که مولانا به رسم معهود خویش برای دیدار شمس به سراچهیی که در تابخانه مدرسه برایش مرتب کرده بودند رفت از او اثری ندید، شمس نا پدید شده بود. کلاه و پای افزار او با پارهیی اسباب و وسایل دیگر که در قونیه برایش حاصل شده بود برجا بود. اگر مختصر رخت و اثاث شخصی را که همواره در سفرها همراه داشت با خود نبرده بود، مولانا احتمال یک مسافرت ناگهانی او را باور نمیکرد. اما توجه به این نکته او را بیدرنگ با واقعیت مواجه کرد. از وحشت و تأسف داشت از پا در میآمد. ضربهیی که بر او وارد شده بود گیج کننده و ناگهانی بود.
با اضطراب و دلنگرانی به غرفه سلطان ولد دوید و او را صدا زد. ولد در تمام خانه یگانه کسی بود که مثل او حدت و سنگینی این ضربه را درک میکرد. خداوندگار با لحنی دردناک فریاد زد:
– بهاء الدین چه خفتهیی؟ برخیز و شیخ خود را دریاب!
سلطان ولد در سفری که شمس را از شام به قونیه آورده بود او را به عنوان شیخ خود برگزیده بود. تمام راه شام تا قونیه را هم در رکاب او پیاده طی کرده بود. با شوق و ارادت مریدانه. از آغاز ماجرای خلوت هم برخلاف برادرش علاء الدین تحت تأثیر جاذبه او بود. اما خبری که مولانا به او داد برایش ناگهانی و خلاف انتظار بود. آن را با نوعی حیرت و دیر باوری تلقی کرد. مولانا افزود:
– باز مشام جان ما از رایحه لطف او محروم ماند!
شمس بیخبر، ناگهانی و بدون خداحافظی از قونیه رفته بود. با آشنایی که مولانا با طبع نا آرام و بیقرار او داشت به یک لحظه دریافت که این دفعه دیگر واداشتن او به بازگشت آسان نخواهد بود. تازه که میدانست که این بارصنم گریز پا حالا به کدام سرزمین عزیمت کرده بود؟ هر چه بود غیبت او امیدی برای بازگشت باقی نگذاشته بود. نگاه حیرت زده ولد هم که شمس مدتها قبل ملولی و ناخرسندی خود را با او در میان گذاشته بود نشان میداد که او نیز این غیبت ناگهانی را یک هجرت، یک فرار، و یک عزیمت بیبازگشت میدید.
اما مولانا نمیتوانست ضربه را به این آسانی تحمل کند و احساس میکرد با این غیبت یک نیمه وجودش از وی جدا شده بود ذوب شده بود و ناپدید گشته بود. غیبت بیبازگشت و آن هم بیهیچ آگهی و بیهیچ بدرود! مولانا نمیتوانست تصور کند که شمس عهد صحبت وی را بیکبار نادیده میگیرد و این سان بناگاه وی را از آن همه انس و ذوق که در صحبت او برایش حاصل میشد محروم میگذارد. علاقهیی که او به شمس داشت یک نیاز روحانی بود. این نیاز به صورت یک عطش تشفی ناپذیر او را به جانب شمس میکشید. خیالش از مدرسه و خانه، از مرید و فرزند، و از هر چه به درس و وعظ و شعر و سماع مربوط بود جدا میشد، همه چیز را پشت سر میگذاشت و از هرجا بود به شمس باز میگشت. شمس تمام وجود او را تسخیر کرده بود، بر تمام عرصه فکر و روح او مستولی بود. خاطره او برای مولانا یک صورت ذهنی یا یک شبح اثیری نبود، یک نامرئی محسوس بود. تجلی خدا بود که او آن را به حس مشاهده کرده بود و دیگران از مشاهدهاش بیبهره مانده بودند. نمیتوانست از این تجلی ایزدی که یکچند با او زیسته بود، وجودش را لمس کرده بود و در کوی و برزن با او شانه بشانه راه رفته بود دور بماند و باز همچنان باقی بماند. نمیتوانست گریبان خود را از این خدایی که در تمام اندیشه او، در تمام وجود او در تمام دنیای او رسوخ یافته بود رها کند.
جستجوی شمس از همان گفت و شنودی که با ولد داشت همان روز بلافاصله آغاز شد. اما این جستجو که در آغاز آمیخته به انتظار بود در روزهای بعد با بیتابی شدید همراه شد و با نومیدی بسیار. هیچ کس نمیدانست شمس را در کجا باید جست. بعید به نظر میآمد که او دوباره به دمشق عزیمت کرده باشد یا به حلب که خروج از آن برایش آن همه دشوار بود باز گشته باشد. به هر حال درشام جستجوی او آسانتر به نظر میآمد اما بعید مینمود که او در یک غیبت بیخداحافظی به جایی که یافتنش در آنجا آسان بود آهنگ سفر کرده باشد. سفر بیش از آن ناگهانی بود که مسبوق به یک طرح از پیش اندیشیده یا یک عزیمت مخفی نگهداشته به نظر آید. تصور آن نیز که شمس مولانا را دیگر به صحبت خویش محتاج ندیده باشد و به همین سبب عمدا بیخبر از نزد او رفته باشد به خاطر مولانا که غرق در عشق شمس بود راه نمییافت.
شب پیش او را در خلوت مولانا دیده بودند. از این رو گمان نمیرفت اگر شبانه از قونیه خارج شده باشد از حوالی شهر چندان دور شده باشد، اما در حوالی شهر هیچ کس او را ندیده بود. یاران مولانا که به اشارت او در جستجوی شمس برآمده بودند در اطراف قونیه همه جا پرس و جو کرده بودند و نشان او را از هیچ کس نشنیده بودند. آیا در قونیه مخفی شده بود؟ شاید مخالفان که مریدان نا آرام مولانا و بعضی دوستداران علاء الدین محمد هم در بین آنها بودند سرش را زیر آب کرده بودند. با سابقه تهدیدی که مرد تبریزی نسبت به علاء الدین کرده بود و با نفرت چاره نا پذیری که علاء الدین از همان آغاز نفوذ غریبه به خلوت خانوادگی نسبت به او یافته بود سوء ظن برلب نیامدهایی در این مورد در داخل خانه درباره این پسر مولانا، که همچنان اهل مدرسه باقی مانده بود و هرگز به مجالس سماع پدر هم درنیامده بود، خارخار داشت. اما برای مولانا که قبل از هر کس دیگر به حجره متروک و خالی مانده شمس وارد شده بود هیچ احتمال دیگر جز یک عزیمت ناگهانی در مورد این غیبت شمس قابل قبول به نظر نمیآمد. مسافرت ناگهانی و بیخبر، خاصه بعد از ماجرای کیمیا خاتون، از خلق و خوی شمس به نظرش بعید نمیآمد، از این رو امید دیدار مجدد با او را از دست نمیداد. لاجرم در تردیدی که بین امید و نومیدی پیدا کرده بود خود را به جستجوی محبوب ناچار میدید. اما این بار جستجوی شمس در هیچ جا آسان یاب به نظر نمیآمد. مولانا که از عظمت فاجعه هوش و خرد خود را هم متزلزل میدید، به ندای قلب گوش داد. این ندا هم به او میگفت که این گمشده عزیز را جز در شعر و غزل و رقص و سماع که الهام او بود نمیتوان باز یافت. آیا در آن شوریدگی و بیقراری که داشت میپنداشت شمس در قونیه است و گلبانگ عاشقانهیی که از سماع او برمیخاست و بانگ چنگ و چغانهیی که از خانه او به فلک میرفت مرغ محبوب آسمان پوی و رمیده او را دوباره به آشیانه متروک باز خواهد آورد؟
فراق شمس این بار، چنانکه سلطان ولد بعدها خاطرنشان میکرد، مولانا را به سرحد جنون کشانید. استغراق در شعر، در رقص و در سماع هم با آن شدت که این بار پیش گرفت جلوه هایی از این انقلاب روانی او بود. مولانا در خانه خود، در خلوت خود، و در کنار خود همه جا سایه شمس را در حال حرکت میدید. وقتی از کنار تابخانه میگذشت، وقتی از سراچهیی که شمس بعد از کیمیا خاتون چند روزی در آنجا اقامت کرده بود عبور میکرد، و وقتی از سوسرای مدرسه به سماع خانه یاران میرفت، صدای پای شمس را میشنید. خنده عصبی او، گفتار تند و بیپروای او، و مشاجرههای طوفانی او را با کیمیا خاتون در خاطر منعکس مییافت و خود او را در گوشهیی از مدرسه، در گوشهیی از سماع خانه، و در گوشهیی از تابخانه مثل یک نامرئی محسوس، مثل وجودی که پیش نظر بود و نظر در آن نفوذ نمیکرد معاینه میدید. نقشی از او مثل آنچه در رؤیا و مستی به خاطر میگذرد همه جا در پیرامون مولانا پرسه میزد و با او، از درون او حرف میزد و با این حال از پیش حس میگریخت و در هوا محو میشد.
مولانا این دفعه برخلاف سابق در غیبت شمس خلوت نگزید، تسلیم جاذبه خاموشی و تنهایی و مردم گریزی نشد. شمس را در شوروتابی که خود او داشت، در خروش و فریادی که خود او میکشید و در شعر و ترانه بیخودانهیی که خود او میسرود معاینه میدید. با آنکه به مجرد آگهی از غیبت شمس اندیشه جستجو در خاطرش راه یافت، یکچند در بین امید و نومیدی به انتظار ماند، اما وقتی انتظار خود را بیهوده یافت به افغان و خروش در آمد. با این حال، به جای آنکه مثل دفعه قبل سلطان ولد را به جستجوی او بفرستد و به جای آنکه یاران سرخورده و پشیمان را برای پیدا کردن ردپای او به هر سو گسیل دارد، به سماع و رقص و وجد و شعر که یادگار شمس بود در پیچید. در تمام قونیه قوّالی نماند که وی او را به سماع خویش نخواند، دعوتی نماند که وی آن را تبدیل به مجلس سماع نکرد. شهر از شور و حال ماخولیا گونه او پر ولوله گشت، و خلق از خروش و بیقراری او قرار و سکون را از دست داد.
مریدان درموافقت أو در خروش آمدند و صوفیان از ذوق سماع او خرقهها چاک کردند. حافظان قران شعر خواندن گرفتند و زاهدان عبوس به شور و وجد آمدند.خود او در عین حال، وجد و سماع را وسیلهیی مییافت که خود را از بازگشت به حیات مدرسه، به زندگی سالهای قبل از ورود شمس، باز دارد. وقتی اوقاتش در سماع و رقص و قول و غزل غرق نبود وسوسه درس و کتاب در جانش سر میزد. کتاب صدایش میزد، درس او را به خود میخواند. و درونش آکنده از وسوسههای چون و چرای فقیهانه میشد. فقط یاد شمس، که در قول و غزل و در رقص و موسیقی انعکاس دایم داشت، او را از آن هوسها میرهانید، ذهنش را دوباره پاک میکرد و او را به دنیای درون که کتاب و علم و درسی در آن راه نداشت باز میگرداند – به دنیای درون که سیر او از تبتل تا فنا جز در ساحت آن ممکن نبود.
در خانه همه چیز او را به یاد شمس میانداخت، در خارج خانه هم اندیشه شمس یک لحظه از پیش خاطرش محو نمیشد. با آنکه در سلوک روحانی خود دیگر به ارشاد او نیازی نداشت زندگی هر روزینهاش بیاو به سر نمیشد. شمس برای او یک اندیشه ثابت شده بود ، هر چه میاندیشید خاطرش به او بازمی گشت. هر وقت و هرجا سخن شمس در میان میآمد، چهره او میافروخت و در عین حال یادی از حزن و تأسف بر آن میلغزید. تصویر این سایه روشن در غزلهای او که در این ایام دایم نام شمس در آنها تکرار میشد جلوه داشت. در این غزلها از درد جدایی مینالید، از دوران وصال یاد میکرد، شوق عطش گونه خود را به دریافت محبت دوست اظهار مینمود. از فراق او شکوهیی تلخ میکرد، از درنگ طولانی او غریبستان شکایت مینمود. از آنچه در افواه در باب احتمال مرگش، کشته شدنش، و سر به نیست شدنش گفته میشد ناخرسندی نشان میداد و این گونه شایعات را بیهیچ تردید در خور تکذیب و تخطئه مییافت.
روزها و هفتهها و ماهها چشم براه بازگشت شمس بود. از هر واردی در باب او سوال میکرد، به هر مسافری جستجوی ردپای او را توصیه میکرد. به کسانی که از او به راست یا دروغ خبری میآوردند مژدگانی میداد. آنها را مینواخت و به دیدار آنها خرسندی نشان میداد. داستان جنون ناگهانی او، که سالها بعد از زبان اهل قونیه برای ابن بطوطه جهانگرد مغربی نقل شد، تصویری بود که از این احوال او در اذهان نسلهای بعد باقی مانده بود. با چه سادگی هر چه را در باب وجود شمس در اطراف میشنید باور میکرد و با چه آسانی از هر چه در باب مرگ او میشنید به خشم و خروش میآمد. یکی به او خبر داد که شمس را در دمشق دیده بود، مولانا که نقدینهیی در دسترس نداشت جامه خود و تمام آنچه را به تن داشت از دستار و فرجی و کفش و موزه مژدگانی داد. چون او برفت یکی از حاضران گفت که او خبر دروغ داد، خودش به دمشق نرفته بود. مولانا گفت من برای خبر دروغش دستار و فرجی بدو دادم اگر خبرش راست بودی به جای جامه جان خویش فدای او کردمی. با این مایه نگرانی و دلتنگی، عزیمت به جستجوی شمس برای مولانا اجتناب ناپذیر بود و او با این حال در شور و سماع غرق بود و هنوز آماده عزیمت نبود.
بالأخره در این شور و هیجان دایم قوال و مطرب از دست او به جان آمدند. سماع ورقص تمام نیروی حریفان و یاران را به پایان آورد. غزلهایی که در فراق شمس ساخت، غزلهایی که در تقریر حال خویش پرداخت، و غزلهایی که تمام شور و شیدایی خود را در آنها ریخت چندین دفتر و سفینه شعر را پر کرد، اما هیچ نشانی از شمس پدید نیامد. اندک اندک از احتمال آنکه شمس در قونیه خود را مخفی کرده باشد نومید شد و مسافرت او را به دمشق، که گاه گاه احتمالش را از زبان یاران میشنید، باور کرد. با آنچه از طبع ملول و خوی زودرنج او میدانست تصور آنکه این بار هم سلطان ولد و یاران بتوانند او را به قونیه باز آرند به خاطرش بعید آمد، از این رو خود به جستجوی او عزیمت شام کرد. غیر از سلطان ولد، «تمامت عزیزان و مقربان» نیز در این عزیمت به دنبال او به راه افتادند. در آن شوریدگیها و بیتابیها که نیروی جسمانی و روانی مولانا را به شدت کاسته بود این عزیزان و مقربان نمیتوانستند از مولانای خویش جدا شوند و او را در این مسافرت پرمحنت که در آن ایام به سبب جنگهای داخلی در شام خالی از خطر هم نبود تنها بگذارند.
اگر دو سه سال پیش شمس، چنانکه خود او در روزهای خلوت اعتراف کرده بود، از راه دور به جستجوی مولانا آمده بود، اکنون مولانا بود که به جستجوی شمس میرفت. دمشق، که سال قبل پسر وی سلطان ولد شمس را از آنجا و از راه حلب به قونیه آورده بود، این بار خود او را در این جستجو به سوی خویش میخواند. برای خود او دمشق یادآور درس هدایه، صحبت اولیای صالحیه، تفرج و زیارت در جبل قاسیون بود. او را به یاد پدرش که قبل از عزیمت روم یک چند در آنجا مقام کرده بود، به یاد سید برهان محقق که او را به اولین سفر دمشق، سفر تحصیلی، تشویق کرده بود میانداخت. امید دیدار شمس، که بار پیش هم در مدت غیبت قهرآمیز خویش به دمشق رفته بود، خاطرش را میانگیخت و در هر حد میاندیشید باز به فکر شمس، به فکر دیدار شمس، و به فکر باز آوردنش به قونیه میافتاد.
و اما دمشق این بار ذوق و صفای گذشتهاش را نداشت. از همه چیز آن بوی غربت، بوی اندوه، و بوی نومیدی میآمد. رایحه شمس از در و دیوار شهر شنیده میشد اما از خود او هیچ نشانی نبود. جبل قاسیون و جامع قریة صالحیه روح و حیات اولیا و زهاد زنده و در گذشته را پیش چشم او ظاهر میکرد. اما او این بار اولیای صالحیه و قاسیون را نمیجست، آن کس را که در اعتقاد او تمام این اولیا در دل خود جویان صحبت او بودند طلب میکرد. با آنکه یاران اسباب آسایش او را در شهر همه جا آماده کرده بودند او این بار آن خرسندی و آرامش ساده و فقیرانهیی را که در سالهای تحصیل در این شهر برایش فراهم بود نمییافت. اندیشه شمس آزارش میداد و هرگونه آرام و قراری را از او سلب میکرد. باز مجالس سماع دایر کرد، و شاید در سرّ سُویدای خویش میپنداشت این مجالس با جلب طالبان سماع ممکن است کسانی را که در دمشق با «شمس پرنده» رابطة پیوندی دارند به نزد وی کشاند و برای جستجوی آن گمشده بینشان، نشان تازهیی به دست وی دهد.
بدین سان مجالس سماع او، که در دمشق هم مثل قونیه صاحبدلان و فارسی گویان را برگرد یاران وی جمع میآورد، روز و شب او را غرق در شور و حال کرد. قسمتی از غزلهای عربی او نیز یادگار این مجالس بود. اما مجالس سماع او در شهر چنان شور و حالی به پا کرد که مایه حیرت اهل شهر گشت. شهر که از شمس خالی بود پر از غلغله نام او گشت. جستجویی چنین عاشقانه و شور و حالی چنین دیوانه وار در افواه خلق پچ پچ انداخت. همه میپرسیدند این شمس کیست که چنین یگانهیی را چنین به جستجوی خویش کشانده است. تعلقی را که این فقیه و مدرس و مولانای روم به یک درویش بینام و نشان پیدا کرده بود مردم امری غیر عادی تلقی میکردند و نشانه سودا و ماخولیایی بیسرانجام میشمردند. دمشق هم این بار دمشق سالهای گذشته نبود ، آرامش و صفایی را که در سفر تحصیلی وی پانزده سالی پیش از این داشت از دست داده بود. از آنچه نیز وی در دوران مهاجرت بهاء ولد و در صحبت او (ح ۶۱۸) در دمشق دریافته بود چیزی جزیک خاطره دلنواز برای این شهر دیرینه روز باقی نمانده بود. جنگهای خانگی بازماندگان سلطان ایوبی شهر را به نحو بارزی در ناامنی و پریشانی و ویرانی فرو برده بود. چه قدر این دمشق از آنچه در طی آن سالهای از یاد رفته «بهشت مشرق» یا «بهشت روی زمین» خوانده میشد فاصله گرفته بود. شهر در طی این کشمکشهای خانگی ایوبیان بارها از دست مصریان، خوارزمیان و حتی صلیبیان آسیب دیده بود.
آن بهشت بر باد رفته روی زمین یک بار ناچار شده بود برای دفع مصریان که خوارزمیان متحد آنها بودند دست اتحاد به سوی صلیبیان دراز کند و شکستی را که در این ماجرا با پیروزی مصریها بروی وارد شده بود (۶۴۲) به همین اتحاد نامیمون خویش با یک دشمن دینی دیرینه منسوب بدارد. باردیگر در محاصرهیی طولانی که شورش برضد فاتحان مصری، شهر را بدان دچار ساخت (۶۴۳) دمشق محنت زده دچار قحطی و گرانی فوق العاده شد، چنانکه کار مردم به خوردن جیفه واکل میته کشید و از کثرت مردگان دفن آنها مشکل گشت. سال بعد (۶۴۴) وقتی ملک صالح ایوبی سلطان مصر به دمشق آمد اهل شهر را چنان در خور رأفت و ترحم یافت که لازم دید از محنت زدگان دلجویی کند و به فقرا و اهل علم صدقات و خلعتها بخشد.
و با این همه، منازعات ایوبیان به حلب هم کشیده بود و حلب نیز، که شمس آن قدر به آن علاقه داشت و مولانا هم عمده سالهای تحصیل خود را در آنجا گذرانیده بود، مثل دمشق معروض هرج و مرج و خرابی گشته بود. با بسط قدرت مصریها در نواحی حلب، خوارزمیان و صلیبیان هم مثل اهل دمشق در این نواحی شکست سختی خورده بودند و حاصل این جنگها ویرانی و آشوب در تمام شام بود. در طول مدت این جنگها و محاصرهها رفت و آمد مسافران به دمشق دشوار بود و حلب هم که گه گاه احتمال میرفت شمس آنجا سفر گزیده باشد در محاصره مصریها افتاده بود و با این جنگهای داخلی تاخت و تاز صلیبیان هم تمام شام را عرصه قحطی و ویرانی ساخته بود.
در دمشق با وجود دشواریهایی که برای یاران مولانا در مدت این سفر پیش آمد، تمام اوقات وی در جستجوی شمس یا در اندیشه شمس گذشت. حتی مجالس سماع او هم به یاد شمس و به امید دریافت نشانهیی از وجود او برپا میشد. خاطره دمشق سالهای تحصیلی، در این جستجوها گه گاه ذهن او را به نحو امیدبخشی روشن میکرد. یادش میآمد که در آن سالها در میدان دمشق، درویشی ناشناس نمدی سیاه پوشیده و کلاه نمد برسر نهاده به او نزدیک شده بود و تا او خواسته بود به وی توجه کند موج جمعیت او را در ربوده بود. یاد آوری این خاطره، که به صورتهای دیگر هم از وی نقل میشد، مولانا را روزها و هفتهها در میدانهای دمشق، و در اطراف بازارها و خانهای شهر که موج جمعیت بسیار بود در جستجوی شمس به تکاپو وا میداشت.
شمس در تمام این اوقات همچنان سراسر ذهن او را مسخر و مشغول کرده بود. هرجا میرفت او را پیشاپیش خود در پویه میپنداشت، از هر جا میگذشت ردپای او را در روی جاده میجست یا شبح درخشان او را در میان جمعیت یا چشم خیال میدید. با آنکه هرگز در تکاپو به او نمیرسید همچنان از جستجوی او نومیدی نمییافت. صحن مسجدها، جمعخانه خانقاهها، چارسوی بازارها همه جا در چشم او پر از شمس بود. اما شمس گویی راه نمیرفت، میپرید و دور میشد و وی نمیتوانست به گرد او برسد. تعجبی هم نداشت ، شمس « پرنده » بود ، همه عمر از هر بام و هر دام پرکشیده بود و این بار دیگر نمیخواست به دام بیفتد و در قونیه به قفس گذشتهاش بازگردد.
در چنین احوال ادامه جستجو در دمشق بیحاصل بود و زندگی در آن دشوار. مولانا با همان شور و بیقراری که به جستجوی شمس آمده بود به قونیه باز گشت، این بار خسته تر و فرسوده تر، اما همچنان با امید، امید آنکه دیر یا زود در قونیه یا دمشق از عزیز گمشدهاش نشانی یا پیامی دریافت کند.
در باز گشت به قونیه همچنان خود را در موسیقی و شعر و رقص و سماع غرق کرد. در عشق شمس میسوخت و به یاد او همچنان غزلهای پرسوز عاشقانه میگفت. باز قوالان را جمع کرد و باز مجالس سماع به راه انداخت. صدها بار امید تجدید دیدار با شمس را از خاطر بیرون میکرد و باز دل را به این امید خوش میداشت. این تردد بین یأس و امید آرامش خاطر را از او باز گرفته بود. یک بار دیگر به فکر بازگشت به شام افتاد، حتی اندیشه سفر تبریز هم به خاطرش خلجان یافت. آیا در جستجوی او از شام به تبریز هم رفت؟ هر کس شور و علاقهیی را که نسبت به تبریز نشان میدهد در سخنانش با تأمل بنگرد نمیتواند احتمال آن را به نحو قطعی نفی کند، اما جز پارهیی روایات افسانه آمیز هیچ برگهیی در باب چنین سفری در دست نیست. با این حال، سفر دیگر به دمشق امری است که از قراین احتمال وقوع آن را میتوان تأیید کرد. با سفری که برای تحصیل به شام آمده بود، این دومین جستجو سومین سفرش از روم به شام محسوب میشد و شور و بیقراری این بار نیز او را به شام میکشاند.
و بعد از سالها که از اولین سفرش به شام میگذشت در این «سوم بار» که مولانا از روم به سوی شام میتاخت خود را بیشتر از آن سالهای جوانی دلبسته سودای دمشق مییافت. شمس او را عاشق دمشق، شیدای دمشق، و مولای دمشق کرده بود. اما این بار نیز دمشق را از شمس خالی دید و توقف در آن را باز بیحاصل یافت. آیا شمس در این غیبت بیبازگشت و بینشان برای همیشه از زندگی او خارج شده بود و دیگر هرگز با او میعاد دیدار نداشت؟ این اندیشه خاطرش را نا آرام میکرد و به نظرش باورکردنی نبود. حتی اگر شایعۀ کشف یک جسد و احتمال ارتباط آن با شمس در آن روزها به گوش وی خورد آن را با انکار و تحاشی تلقی کرد و در پایان غزلی که ظاهرا به نقل این شایعه مربوط بود با ناباوری رندانهیی گفت – خدمت از جان چنین کشته به تبریز رسان!
مولانا در پایان جستجوهای بسیار که شمس را در هیچ جا ندید بالأخره او را بدان گونه که در خود مییافت پذیرفت. گمشده او در وجود خودش زندگی میکرد و او بیهوده نشان آن را از دیگران میپرسید. این احساس به او آرامش میداد. آفتابی که او آن را در تمام افقهای عالم ناپدید میپنداشت- در خودش دید همچو ماه پدید. با این حال هرگز خاطره شمس از اندیشه او دور نمیشد. حتی سالها بعد حجره او، حجرهیی که او با کیمیا خاتون در آن زیسته بود، در نزد او چنان با نظر تقدیس نگریسته میشد که به آسانی اجازه نمیداد میخ بر دیوار آن بکوبند. نه آیا در تمام آثارش، که تا سالها بعد از ماجرای شمس در قالب غزلیات و مثنوی به وجود آمده، تأثیر شمس همه جا باقی بود؟
اما غیبت بیبازگشت شمس برای احوال روحانی مولانا درست بهنگام بود. اگر محبت دوام مییافت مولانا همچنان در بند شمس میماند، و شاید تعلقی که به شمس داشت او را از سیر در مراتبی که جز با رهایی از هرگونه تعلقی برایش دست نمیداد باز میداشت. از سیر در مراتب بین تبتل تا فنا که پله پله او را تا ملاقات خدا امکان عروج میداد. در این سیر از تبتل تا فنا که سرنوشت او را از کودکی آماده آن کرده بود اما برخورد با شمس و تأثیر صحبت او وی را در خط آن انداخته بود و از این پس خود او میبایست با قطع پیوند با هرگونه تعلقی آن را تا نهایت دنبال کند منزلها بسیار بود- از ورع و خشوع و مراقبت تا تسلیم و فقر و عشق. اما سالک عارف که مولانا به پیروی او این منزلهای معراج گونه را طی میکرد آن را دو قدم بیش نمیدید: قدمی بیرون از تعلقات خودی که تبتل با آن آغاز میشد، و قدمی بیرون از خود که منجر به فنا از خودی میگشت. مولانا، به رهنمونی عشق و سماع و فقر و ترک نفس که آن را از شمس به خاطر داشت، اکنون دورنمای پایان سلوک روحانی خود را در ورای این دو قدم میدید. به قول شیخ: خُطوَتان وَقَد وَصلتَ.
برگرفته از کتاب پله پله تا ملاقات خدا، نوشته استاد عبدالحسین زرین کوب
تاریخ بارگذاری مطلب: ۱۹/۰۱/۱۳۹۷ روز شرف الشمس
سلام،خیلی خیلی برام جالب بود.ممنون
درود واقعا عالی بود خیلی متشکرم از مدیریت سایت کمال تشکر را دارم
احسن بسیار خوب وآموزنده
شمس؛ تجلّیِ انسانِ الهی
▪️برای کسانی که دیوان شمس را مطالعه میکنند و نیز کسانی که سرگذشت مولانا را شنیده یا خواندهاند، همیشه این پرسش باقی است که اینهمه دلبستگی و شیدایی یک انسان به انسان دیگر چگونه قابل توجیه است؟ حقیقت امر این است که اینهمه ستایش و بزرگداشت که در دیوان کبیر نسبت به شمس تبریزی دیده میشود، به اعتبار دیگری است، یعنی شمس به عنوان شمس مطرح نیست بلکه شمس یکی از وجوهِ تجلّیِ انسانِ الاهی در تاریخ است و این امری است که از آغاز تاریخ بشریّت جلوهها و ظهوراتِ گوناگونی داشته است. مولوی ستایشگر ظهورات انسانِ الاهی در تاریخ است، در حقیقت خود را در آینهٔ وجودِ شمس مینگرد و چیزی را که امتدادی است از آغاز تا بینهایت:
آن سرخقبایی که چو مه پار برآمد
امسال در این خرقهٔ زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آن است که امسال عربوار برآمد
تا آخر این غزل و غزلی که شاعری دیگر با بیانی بازتر و گویاتر، که برخاسته از جهانبینی ابنعربی است، همین اندیشه را با دیگرسانیهای مختلف بیان کرده و مستزادی است با مطلع:
هر لحظه به شکلی بت عیّار برآمد [که غزلیست منسوب] و متأخّرین آن را «ظهور ولایتِ مطلقهٔ علویّه» خواندهاند.
اینگونه نگرش به «انسانِ الاهی»، به اعتبار خلافت از حق و جنبهٔ لاهوتی است که در ذات انسان سرشته شده است و این که در روایات میخوانیم «خَلَقَ آدَمَ علٰی صورَته» گویا صدور روایت، و شاید هم جعلِ آن، ناظر به همین خصوصیت انسانی باشد که خلیفهٔ خداست و حضور او در کاینات، معنای دیگری به آفرینش میبخشد.
از جنبههای درویشی و سلسلهبازیهای قضیه و مسألهٔ قطبهای رسمی اگر چشم بپوشیم، نَفْسِ مسألهٔ ولایت و انسانِ الاهی یا انسان کامل در تاریخ خود موضوع جالب است که باید تأثیر آن را در آثار ادبی جستجو کرد:
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در غزلیّات شمس، آنجا که انسان به طور مطلق و گاه در جامهٔ شمس تبریزی، مورد ستایش قرار میگیرد باید به این نکته توجه داشت که به اعتبار جانبِ الاهیِ اوست که موردِ ستایش است نه فردِ معیّنی از افراد به طور خصوصی و شمس تبریزی نمایشگر کسی است که بارِ امانتِ عشق را در زمین حمل کرده است، باری که آسمانها از کشیدن آن سرباز زدند:
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
پیش از این یادآور شدیم که مولانا انسان را به گونهٔ جنینی میبیند که در شکم هستی است و باید سرانجام متولد شود و آن تولد در شمس تبریز (انسانِ الاهی) جلوه میکند و مناسب سخن عیسی است که «لَن یَلِجَ مَلَکوتَ السّمواتِ مَن لَمْ یولد مرّتین» (آن کس که به تولّدی دیگر نرسد، از ملکوتِ آسمانها محروم است)
ای آنکه بزادیت چو در مرگ رسیدند
این زادن ثانیست بزایید بزایید
حال آن نکته را که در آغاز یادآور شدیم، که مولوی خویش را در آینهٔ وجودی انسانِ الاهی (شمس تبریز) میبیند، در این ابیات بخوانید:
شمس تبریز خود بهانهست
ماییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو –برای روپوش–
ک«او شاه کریم و ما گداییم»
ما را چه ز شاهی و گدایی
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در مَحْو، نه او بود، نه ماییم
محمدرضا شفیعی کدکنی
غزلیات شمس تبریزی، جلد اول، تهران:۱۳۸۸، ص ۶۳–۶۰
#بزرگداشت_شمس_تبریزی
#بزرگداشت_خداوندگار
آیا شخصیتی به نام شمس تبریزی وجود داشته یا این فقط در ذهن و توهم مولانا بوده
خیر بلکه شمس همون خورشید وجودی همه ماست که در مولانا بیدار شده
خیر