غزل ۲۸۴۹ مولانا

 

۱ زِبهارِ جانْ خَبَر دِهْ، هَله ای دَمِ بهاری زِشکوفه‌هاتْ دانم، که تو هم زِوِیْ خُماری
۲ بِشِکُف که من شِکُفتم، تو بگو که من بِگُفتم صِفَتِ صَفا و یاری، زِجَمالِ شَهریاری
۳ اثری که هست باقی، زِوَرایِ وَهْم اکنون بِرَوَد به آفتابی، که فُزود از شَراری
۴ چو رَسید نوبهاران، بِدَرید زَهرهٔ دِیْ چو کسی به نَزْع اُفْتَد، بِزَنَد دَمِ شُماری
۵ همه باغْ دام گشته، همه سَبزفام گشته گُل و لالهْ جام بر کَف، که هَلا، بیا، چه داری؟
۶ گُل و لاله‌ها چو دام‌اَند و نِظاره گَر چو صیدی که شکوفه‌ها چو دام و همه میوه‌ها شِکاری
۷ به سَمَن بِگُفت سوسن به دو چَشمِ راستِ روشن که گُذاشت خاکْ خاکیّ و گُذاشت خارْ خاری
۸ صَنَما چه رنگْ رنگی، زِشرابِ لُطفْ دَنگی بَرِشاهْ عُذرَت این بَس که خوشیّ و خوش عِذاری
۹ رُخِ لاله بَرفُروزان و رَمانْ زِچَشمِ نرگس که به چَشمِ شوخ مَنْگَر به بُتان به طَبْلْ خواری
۱۰ چو نَسیمْ شاخ‌ها را به نَشاط اَنْدَر آرَد بِوَزَد به دشت و صَحرا، دَمِ نافهٔ تَتاری
۱۱ چو گُذشت رنج و نُقصان، همه باغْ گشت رَقصان که زِبَعدِ عُسْر یُسْری، بِگُشاد فَضْلِ باری
۱۲ همه شاخ‌هاش رَقصان، همه گوش‌هاشْ خندان چو دو دستِ نوعروسان، همه دستَشان نِگاری
۱۳ همه مَریَمند گویی به دَمِ فرشته حامِل همه حوریَند زاده زِمیانِ خاکِ تاری
۱۴ چو بهشت، جُمله خوبانْ شب و روز پایْ کوبان سَر و آستین فَشانان زِنَشاطْ بی‌قَراری
۱۵ به بهارْ ابر گوید به دِیْ اَرْنِثار کردم جِهَتِ تو کردم آن هم، که تو لایِقِ نِثاری
۱۶ به بهارْ بِنْگَر ای دل، که قیامَت است مُطلَق بَد و نیک بَردَمیده، همه ساله هر چه کاری
۱۷ که بهار گوید ای جان، دَمِ خود چو دانه‌ها دان بِنِشان تو دانهٔ دَم، که عِوَض درختْ آری
۱۸ چو گُشاد رازها را به بهارْ آشِکارا چه کُنی بدین نَهانی، که تو نیکْ آشکاری؟

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *