غزل ۳۰۲۲ مولانا
۱ | گفت مرا آن طَبیب رو، تُرُشی خوردهای | گفتم نی، گفت نَکْ رنگْ تُرُش کردهای | |
۲ | دل چو سیاهی دَهَد، رنگْ گواهی دَهَد | عکسْ بُرون میزَنَد، گرچه تو در پَردهای | |
۳ | خاکِ تو گَر آبِ خوش یابد، چون روضهایست | وَرْ خورَد او آبِ شور، شوره بَرآوردهای | |
۴ | سَبز شوند از بهار، زَرد شوند از خَزان | گَر نه خزان دیدهای، پس زِ چه رو زَردهای؟ | |
۵ | گفتَمَش ای غَیبدان، از تو چه دارم نَهان؟ | پَروَرشِ جان تویی، جانْ چو تو پَروَردهای | |
۶ | کیست که زنده کُند، آنکه تواَش کُشتهای؟ | کیست که گَرمَش کُند، چون تواَش اَفْسُردهای؟ | |
۷ | شربَتِ صِحَّت فرست، هم زِ شَراباتِ خاص | زانکه تو جوشیدهای، زانکه تو اَفْشُردهای | |
۸ | داد شَرابِ خَطیر، گفت هَلا این بِگیر | شاد شو اَرْ پُرغَمی، زنده شو اَرْ مُردهای | |
۹ | چَشمه بِجوشَد زِ تو، چون اَرَس از خارهای | نور بِتابَد زِ تو، گرچه سِیَهچَردهای | |
۱۰ | خِضْرِ بَقایی شوی، گَر عَرَضِ فانیای | شادیِ دلها شَوی، گرچه دلآزُردهای | |
۱۱ | کِی بِشَود این وجود، پاکْ زِ بیگانگان | تا نَرسَد خِلْعَتی، دولتِ صدمَردهای | |
۱۲ | گفت درختی به باد چند وَزی؟ باد گفت | بادْ بهاری کُند، گَرچه تو پَژمُردهای |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!