مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۰۰ – در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد که توکل را امتحان میکرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و رهگذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سببسازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را
۲۴۰۲ | آن یکی زاهِد شُنود از مُصْطَفی | که یَقین آید به جانْ رِزْق از خدا | |
۲۴۰۳ | گَر بِخواهی وَرْ نخواهی رِزْقِ تو | پیشِ تو آید دَوانْ از عشقِ تو | |
۲۴۰۴ | از برایِ اِمْتِحانْ آن مَرد رَفت | در بیابان نَزدِ کوهی خُفْت تَفْت | |
۲۴۰۵ | که بِبینَم رزْق میآید به من؟ | تا قَوی گردد مرا در رِزْقْ ظَن | |
۲۴۰۶ | کارَوانی راهْ گُم کرد و کَشید | سویِ کوه آن مُمْتَحِن را خُفته دید | |
۲۴۰۷ | گفت این مَرد این طَرَف چون است عور؟ | در بیابان از رَهْ و از شهرْ دور؟ | |
۲۴۰۸ | ای عَجَب مُردهست یا زنده که او | مینَتَرسَد هیچ از گُرگ و عَدو؟ | |
۲۴۰۹ | آمدند و دست بر وِیْ میزدند | قاصِدا چیزی نگفت آن اَرْجُمند | |
۲۴۱۰ | هم نَجُنبید و نَجُنبانید سَر | وا نکرد از اِمْتحان هم او بَصَر | |
۲۴۱۱ | پَس بِگُفتند این ضَعیفِ بیمُراد | از مَجاعَت سَکْته اَنْدَر اوفْتاد | |
۲۴۱۲ | نان بیاوردند و در دیگی طَعام | تا بِریزَندَش به حُلْقوم و به کامْ | |
۲۴۱۳ | پس به قاصِد مَرد دَندان سخت کرد | تا بِبیند صِدْقِ آن میعادْ مَرد | |
۲۴۱۴ | رَحمَشان آمد که این بَسْ بینَواست | وَزْ مَجاعَت هالِکِ مرگ و فَناست | |
۲۴۱۵ | کارْد آوَرْدند قَوْم اِشْتافتَند | بَسته دَندان هاش را بِشْکافتَند | |
۲۴۱۶ | ریختند اَنْدَر دَهانَش شورْبا | میفَشُردند اَنْدَرو نانْپارهها | |
۲۴۱۷ | گفت ای دل گَرچه خود تَن میزَنی | رازْ میدانیّ و نازی میکُنی؟ | |
۲۴۱۸ | گفت دل دانَم وَ قاصِد میکُنم | رازِقْ اَلله است بر جان و تَنَم | |
۲۴۱۹ | اِمْتحان زین بیش تَر خود چون بُوَد؟ | رِزْقْ سویِ صابِران خوش میرَوَد |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!