فیه ما فیه مولانا – فصل ۵۱
فصل پنجاه و یکم
همه چیز را تا نجویی نیابی/ جُز این دوست را، تا نیابی نجویی[۱]
طلبِ آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد، الّا طلبی که یافته باشد و مقصود حاصل بوَد و طالبِ آن چیز باشد؛ این عجب است، این چنین طلب در وهمِ آدمی نگنجد و بشر نتواند آن را تصوّر کردن، زیرا طلبِ او از برای چیزی است که نیافته است و این طلبِ چیزی که یافته باشد و طلب کند، این طلبِ حق است، زیرا که حق تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرتِ او موجود است که کُنْ فَیَکُوْنْ[۲]، اَلْواجِدُ الْمَاجِدُ، واجد آن باشد که همه چیز را یافته باشد و مَعَهذا[۳] حق تعالی طالب است که هُوَ الطَّالِبُ وَ الْغَالِبُ پس مقصود از این بیت آن است که ای آدمی، چندان که تو در این طلبی که حادث است و وصفِ آدمی است از مقصود دوری، چون طلبِ تو در طلبِ حق فانی شود و طلبِ حق بر تو مستولی گردد، تو آنگه طالب شوی به طلبِ حق.
یکی گفت که ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولیِّ حق و واصل به حق کدام است، نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز، زیرا که قول شاید که آموخته باشد و فعل و کراماتِ رُهَابین[۴] را هم هست و ایشان استخراج ضمیر[۵] میکنند و بسیار عجایب به طریقِ سِحر نیز اظهار کردهاند و از این جنس برشمرد، فرمود که تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه؟ گفت ای وَالله معتقدم و عاشقم، فرمود که آن اعتقادِ تو در حقِّ آن کس مبنی بَر دلیل و نشانی بود یا خود همچنین چشم فراز کردی و آن کس را گرفتی؟ گفت حاشا که بیدلیل و نشان باشد، فرمود که پس چرا میگویی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست و سخن متناقض میگویی؟
یکی گفت که هر ولیّی را و بزرگی را در زَعمْ[۶] آن است که این قُرب که مرا با حق است و این عنایت که حق را با من است، هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست، فرمود که این چیز را که گفت، ولی گفت یا غیرِ ولی؟ اگر این چیز را ولی گفت، پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد این است در حقِّ خود، پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد و اگر این چیز را غیرِ ولی گفت، پس عَلیالحقیقه ولی و خاصِ حقْ اوست که حق تعالی این راز را از جملۀ اولیا پنهان داشت و از او مخفی نداشت.
آن کس مثال گفت که پادشاهی را دَه کنیزک بود، کنیزکان گفتند که خواهیم که بدانیم که از ما محبوبتر کیست پیشِ پادشاه؟ شاه فرمود که این انگشتری فردا در خانۀ هر که باشد او محبوبتر است، روزِ دیگر مِثل آن انگشتری دَه انگشتری بفرمود تا بساختند و به هر کنیزک یک انگشتری داد، فرمود که سوال هنوز قایم است و این جواب نیست و بدین تعلّق ندارد؛ این خبر را از آن دَه کنیزک یکی گفت یا بیرونِ آن دَه کنیزک؟ اگر از آن کنیزک یکی گفت، پس چون دانست که این انگشتری به او مخصوص نیست و هر کنیزکی مِثلِ آن دارد، پس او را رُجحان نباشد و محبوبتر نبوَد و اگر این خبر را غیرِ آن دَه کنیزک گفتند، پس خود قِرناقِ[۷] خاصِ پادشاه اوست و محبوب اوست.
یکی گفت که عاشق میباید که ذلیل باشد و خوار باشد و حَمول[۸] باشد و از این اوصاف بر میشمرد، فرمود که عاشق این چنین که میباید وقتی که معشوق خواهد یا نه، اگر بیمرادِ معشوق باشد، پس او عاشق نباشد، پیروِ مرادِ خود باشد و اگر به مرادِ معشوق باشد، چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد، او ذلیل و خوار چون باشد؟ پس معلوم شد که معلوم نیست احوالِ عاشق الّا تا معشوق او را چون خواهد.
عیسی عَلَیْهِ السَّلم فرموده است که عَجِبْتُ مِنَ الْحَیَوَانِ کَیْفَ یَأْکُلُ الْحَیَوَانَ، اهلِ ظاهر میگویند که آدمی گوشتِ حیوان میخورد و هر دو حیوانند، این خطاست؛ چرا؟ زیرا که آدمی گوشت میخورد و آن حیوان نیست، جماد است زیرا چون کشته شد حیوانی نماند در او، الّا غرض آن است که شیخ، مرید را فرو میخورد بیچون و بیچگونه، عجب میدارم از چنین کاری نادر.
یکی سوال کرد که ابراهیم عَلَیْهِ السَّلم به نمرود[۹] گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند، نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنان است که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم، آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزَم شد بدان، در دلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمیآرد و به مغرب فرومیبرد، تو به عکسِ آن کن، این سخن از روی ظاهر مخالفِ آن است؛ فرمود که حاشا که ابراهیم به دلیلِ او ملزَم شود و او را جواب نماند، بلکه این یک سخن است در مثالی دیگر، یعنی که حق تعالی جنین را از مشرقِ رحم برمیآرد و به مغربِ گور فرومیبرد، تو اگر دعوی خدایی میکنی به عکسِ آن کن، از مغربِ گور برون آور و در مشرقِ رحم باز فرو بر؛ پس یک سخن بوده باشد حجّتِ ابراهیم عَلَیْهِ السَّلم، آدمی را حقّ تعالی هر لحظه از نو میآفریند و در باطنِ او چیزی تازهتازه میفرستد که اوّل به دوم نمیماند و دوم به سوم الّا او از خویشتن غافل است و خود را نمیشناسد.
سلطان محمود[۱۰] را اسپی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی به غایت نغز داشت، روزِ عید سوار شد بر آن اسپ، جمله خلایق به نظاره بر بامها نشسته بودند و آن را تفرُّج[۱۱] میکردند، مستی در خانه نشسته بود، او را به زورِ تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسپِ بحری را ببینی، گفت من به خود مشغولم و نمیخواهم و پروای آن ندارم، فیالجمله چاره نبود، چون برکنارِ بام آمد و سخت سرمست بود، سلطان میگذشت، چون مست، سلطان را بر آن اسپ بدید گفت این اسپ را پیش من چه محلّ باشد که اگر در این حالت مطرب ترانه بگوید و آن اسپ از آنِ من باشد فیالحال به او ببخشم، چون سلطان آن بشنید عظیم خشمگین شد، فرمود که او را به زندان محبوس کردند، هفتهای بر آن بگذشت، مرد به سلطان کس فرستاد که آخِر مرا چه گناه بود و جرم چیست؟ شاهِ عالَم بفرماید تا بنده را معلوم شود؛ سلطان فرمود که او را حاضر کردند، گفت که ای رندِ بیادب، آن سخن را چون گفتی و چه زَهره داشتی؟ گفت ای شاهِ عالَم آن سخن را من نگفتم، آن لحظه مَردکی مست بر بالای بام ایستاده بود، آن سخن را گفت و رفت، این ساعت من آن نیستم، من مردیام عاقِل و هشیار؛ شاه او را خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود.
هر که با ما تعلّق گرفت و از این شراب مَست شد هرجا که رود، با هر که نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فیالحقیقة[۱۲] با ما مینشیند و با این جِنس میآمیزد، زیرا که صحبتِ اغیار آیینۀ لطفِ صحبتِ یار است و آمیزش با غیرِ جنس موجبِ محبّت و اِختلاط با جنس است.
وَ بِضِدِّهَا تَتَبَیَنُ الْاَشَیَاءُ[۱۳].
ابوبَکرِ صدّیق[۱۴] رضی الله عَنهُ شکَر را نام اُمّی[۱۵] نهاده بود، یعنی شیرینِ مادرزاد، اکنون میوههای دیگر بر شکَر نخوَت میکنند که ما چندین تلخی کشیدهایم تا به منزلتِ شیرینی رسیدیم، تو لذّتِ شیرینی چه دانی چون مشقّت تلخی نکشیدهای؟
——
[۱] حواشی استاد فروزانفر: از سنایی است در غزلی که مطلع آن چنین است: بتا پای این ره نداری چه پویی/ دلا جای آن بت ندانی چه گویی.
[۲] موجود شو، بیدرنگ موجود شد. هشت بار این جمله در آیات: بقره ۱۱۷، آل عمران ۴۷ و ۵۹، انعام ۷۳، نحل ۴۰، مریم ۳۵، یس ۸۲، غافر ۶۸ آمده است.
[۳] با وجود این.
[۴] جمع رهبان = راهب.
[۵] حواشی استاد فروزانفر: در اصطلاح منجّمین، نیّت سائل است که بر زبان نیارد و منجّم از روی قواعد و به دلائل نجومی آن را استخراج کند و بگوید که آن نیّت حاصل میشود یا نه، در مقابل خبیی یعنی چیزی که در مشت پنهان کنند و منجّم آن را به دلائل نجومی استخراج نماید.
[۶] گمان، ظن.
[۷] خدمتکار، کنیز.
[۸] حلیم و بردبار.
[۹] ابن کنعان بن کوش. یکی از پادشاهان سفاک و جبار شهر بابل بود و در زمان حضرت ابراهیم (ع) زندگی میکرد، در قرآن کریم نامی از او نیامده امّا مفسرین معتقدند که در آیۀ ۲۵۸ سورۀ بقره به نمرود اشاره شده است، واژه نمرود به زبان عبری و به معنی سخت و نیرومند است.
[۱۰] ابوالقاسم محمود بن سبکتکین ملقب به غازی، سیفالدوله، یمینالدوله، امینالملة و مشهور به سلطان محمود غزنوی، حنفی مذهب و سومین شاه سلسله غزنویان بود، وی در سال ۳۶۰ ه.ق در غزنین افغانستان متولد شد، در سال ۳۸۷ ه.ق به سلطنت رسید و در سال ۴۲۱ ه.ق در سن ۶۱ سالگی درهمان شهر به علت بیماری سل وفات یافت.
[۱۱] در استعمال فارسی مجازاً به معنی سیر و تماشا.
[۱۲] در حقیقت، براستی.
[۱۳] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: این مصراع که از امثال سائره به شمار میرود، از ابوالطیّب متنبّی است.
[۱۴] عبدالله بن ابی قحافه عثمان بن کعب تیمی قریشی ملقب به ابوبکر صدیق، یکی از نزدیکترین صحابه به پیامبر اکرم (ص) و پس از وفات پیامبر به عنوان خلیفه انتخاب و حدود ۲۷ ماه خلیفه مسلمانان بود.
[۱۵] منسوب به اُم (مادر).
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!