مقدمه ولد نامه – سرگذشت سلطان ولد

میان فرزندان جسمانی مولانا تنها کسی که تا اندازۀ لیاقت و شایستگی خویش به دلخواه مولانا در تحت تربیت او بار آمد همین سلطان ولد ناظم و مؤلف این کتاب است که پدر بر پدر از علماء و مشایخ بلخ بودند وی به همنامی و یاد بود جدش بهاء الدّين ولد نام، و در صورت و اندام به پدر بزرگوارش شباهتی داشت و به گفتۀ خودش به تاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا سر افراز بود(ص ۴) و چنانکه پیش یادآور شدیم ولادتش در سال ۶۲۳ و وفاتش در سنۀ ۷۱۲ اتفاق افتاد و آنگاه که پدرش درگذشت نزديك پنجاه سال داشت. سلطان ولد همه جا در نظم و نثر از خودش به لفظ ولد عبارت کرده و در این کتاب بسیار است از قبیل: «در بیان فرستادن مولانا ولد را به رسالت سوی دمشق به طلب شمس الدّین» و «رجوع کردن به قصد شفاعت مریدان و پذیرفتن ولد سخن ایشان را». ای ولد مثنویت رهبر شد نام تو بر فلك از آن برشد نیست این را ولد نهایت و حد بنه آن آینه درون نمد این ندارد کران ولد خلفا کرد در روم هر کجا پیدا همه او را ز جان مرید بدند در زمان ولد مزید شدند بعد والد شد از ولد پیدا که چسان داشتند کار و کیا شده است از ولد کنون پیدا حال ایشان به نزد پیر و فتی به اشارت پدرش با خانوادۀ شیخ صلاح الدّین زرکوب پیوند کرد و دختر شیخ را به زنی گرفت و از وی فرزندان برآورد که به تفصیل در نسب نامه‌اش نگاشتیم. سلطان ولد مردی تحصیل کرده و از کلمات و معارف صوفیه که سراپای این مثنوی مبتنی بر آن است به خوبی آگاه بود و دانشهای موروثی از پدر و یاران وی بسیار داشت. سه زبان فارسی و عربی و ترکی را می‌دانست. اما زبان ترکی را که در دیار قونیه فرا گرفته بود به خوبی فارسی و عربی که نخستین زبان پدر و مادری و آن دیگر زبان تحصیلی وی شمرده می‌شد نمی‌دانست چنانکه خود در این مثنوی پس از آنکه ابیاتی ترکی و فارسی به هم آمیخته و ترك جوشی آورده است بدین معنی اشارت می‌کند (ص ۳۹۰):
بگذر از گفت ترکی و رومی / که از این اصطلاح محرومی
لیک از پارسیّ و از تازی / گو که در هر دو خوش همی ‌تازی
سلطان ولد خدمت سید برهان الدّین محقق ترمدی (متوفی ۶۳۸) را که از مریدان و تربیت یافتگان جدش مولانای بزرگ (سلطان العلماء بهاء الدّين ولد) و اولین راهنمای مولانا جلال الدین به وادی طریقت بود دریافت و از صحبت آن سید روشن روان بهره‌ها برد و دربارۀ وی می گوید این همه معانی غریب نادر بخشایش سید برهان الدّین محقق ترمدی است که شاگرد مولانای بزرگ بود (ص ۱۸۲). آفتاب جمال شمس الدّین را نیز دیدار کرد و یک سفر به رسالت از طرف پدرش نزد او به دمشق رفت و در رکاب آن مهر روان تاب پیاده به قونیه مراجعت نمود. در این سفر گشایش ها یافت و رنج ها برد و گنج ها به دست آورد (ص۵۰). با شیخ صلاح الدّین زرکوب که از شاگردان و برگزیدگان مولانا و پس از پنهان شدن شمس بهترین مایۀ آرامی و سرگرمی او بود هم معاشرت، و هم مواصلت داشت. مولانا به ولد سفارش کرد که پیروی از شیخ صلاح الدّین کند، ولد پذیرفت و بندۀ صلاح الدّین گشت (ص۶۷). اگرچه فرمان مولانا را گردن نهاد و بندگی شیخ صلاح الدّین را بپذیرفت اما در باطن ماجرائی داشت که دراز کشید و آخر کار وی را معلوم شد که آنچه خلاصۀ کار است به فکر و معرفت روی نخواهد نمودن همت پیر می باید و بس. پس از آن حالت و از قیل و قال عقلی بگذشت و جان او چون دریا به جوش آمد و امواج سخن از دلش جوشیدن گرفت (ص ۱۱۰) ولد يك چند در خدمت صلاح الدّین موعظه و نصیحت می‌گفت و شیخ فرمود که خواهم تو نمانی، تا از تو موعظه و معرفت من گویم که در عالم وحدت دوی نمی گنجد (ص ۱۰۷) و نیز بدو فرمود که شیخ راستین منم به جز از من شیخی را نظر مکن که صحبت دیگر شیخان زیانمند است (ص ۱۰۰). شیخ صلاح الدّین مردی عامی بود اما سلطان ولد بمعارف عقلی و نقلی که حجاب چهرۀ مقصود است گوئی دلبستگی داشت و خود را در این مراتب بالاتر از صلاح الدّین می دید. لیکن عاقبت بر او معلوم شد که با این مایه علوم و معارف ظاهری، مشکلات معنوی حل و دشوارها آسان نمی‌گردد و از گردش چشمی این همه دارائی ها از دست می‌رود و سراسر بضاعت ها ناچیز می‌گردد. پس از این ورطۀ هولناک در گذشت و به جان و دل رام و تسلیم شیخ گردید و چند سال در عهد خلافت او به سر برد. با چلبی حسام الدّین بن اخی ترک (حسن بن محمد بن حسن ارموی۶۸۳-۶۲۲) که پس از وفات صلاح الدّین از طرف مولانا شیخ و خلیفۀ وقت بود نیز صحبت و پیوستگی داشت و او را رهبر خویش می‌شمرد و پیوسته میان او و رهروان همچون ترجمان بود و چلبی بدو عنایت ها داشت (ص ۱۳۲). چون مولانا نقل فرمود چلبی حسام الدّین به ولد گفت که به جای والد بنشین و شیخی کن تا من در خدمت ایستاده باشم ولد قبول نکرد و گفت چنانکه در زمان مولانا خلیفه بودی بعد از او هم خلیفه باش که مولانا نگذشته است (ص ۱۳۲). چون چلبی حسام الدّین رحلت کرد خلق جمع شدند و ولد را گفتند که به جای والد بنشین و شیخی کن. تا حسام الدّین زنده بود مقامی را که در خور تو بود به وی ایثار کردی و بهانه آوردی اکنون جای بهانه نمانده است ولد به خواهش مردم شیخی را قبول کرد و به جای مولانا نشست (ص ۱۳۲) و آئین تازه گردانید مدت هفت سال بر سر تربت پدر اسرار یعنی مواعظ و معارف گفت و آوازه‌اش به همه جا رسید و خلفا و مشایخ انتخاب و به بلاد دور و نزديك روانه کرد و شجره نامه و کرسی نامه برای مشایخ این سلسله نوشت و مخالفان و منکران را به هر صورتی که بود نرم و آرام ساخت آنان که دشمن این طریقه بودند همگی دوست گشتند و از سر خشم و کینه بگذشتند. ارادتمندان این طریقه در زمان او فراوان و خلفا در روم بسیار شدند و زن و مرد بی‌شمار بدین آئین گرویدند. بالجمله ولد در مدت سی سال ریاست و خلافتش برای سلسلۀ مولویه تشکیلات داد و رسوم و آداب تازه نهاد که هنوز میان آن ها به یادگار باقی است.[۱] خود ولد می گوید (ص ۱۶۱) شمس الدّین و صلاح الدّین و حسام الدّین که خلفای مولانا بودند[۲] در ولایت و بزرگی و علوم مشهور نبودند و از تقریر ولد مشهور شدند و بزرگواری ایشان پنهان بود و همچون آفتاب ظاهر گردید. حتی دربارۀ پدرش مولانا می گوید که هر چند مشهور بود اما بعد از وفاتش به سعی و همّت من که ولدم مشهورتر گشت و مریدانش بیشتر شدند و اصحاب او نیز که معروف نبودند از من پیدا شد که چسان کار و کیا داشتند. این تعبیرات که مکرر از ولد دیده می‌شود دلیل بر سادگی روح اوست و با اینکه کسی در پی گرم کردن دستگاهی باشد شبیه‌تر می‌نماید تا دنبال حق و حقیقت گشتن. سلطان ولد با شیخ کریم الدّین بن بكتمر که از اقطاب نه گانۀ سلسلۀ مولویه[۳] و یادگار یعنی جانشین چلبی حسام الدّین بود و در زمان اشتغال ولد به این مثنوی معنی سنه ۶۹۰ وفات کرد نیز پیوستگی معنوی داشت و او را قطب زمان و ولی امر می‌خواند. به نظر نگارنده در اینجا نکته ایست که تاکنون ندیده‌ام کسی متعرّض آن شده باشد. به طوری که از ظاهر این کتاب که صحیح ترین اسناد تاریخ این خاندان است و همچنین از تصريح سایر مؤلفان در این باره معلوم می‌شود پس از وفات چلبی حسام الدّین در سال ۶۸۳ خلافت به سلطان ولد صاحب این کتاب رسید و از این تاریخ تا ۷۱۲ که سال وفات اوست یعنی حدود ۳۰ سال خلافت راند و ظاهر بلکه صریح گفتارها این است که سلسلۀ طریقت مولوی از حسام الدّین به سلطان ولد رسید نه به دیگری. اما خود ولد در این کتاب پس از آنکه می گوید من به جای والد نشستم و خلفا به هر جانب گسیل داشتم و آئین‌های تازه نهادم و چنین و چنان کردم، ناگاه در ربع آخر کتاب صریح نام از شیخ کریم الدّین پسر بكتمر به میان می‌آورد و می گوید (ص ۳۲۴-۳۲۲).
پسر بكتمر کریم الدّین/ هست اندر زمان ولی گزین
اندرین دور اوست صاحبدل / نفس را کرده بهر حق بسمل
از خودی مرد و زنده شد زخدا / مردۀ زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او / اندرین عصر میر نیست جز او
هر که او را محب و یار بود / کار او عاقبت تمام شود
یادگار حسام دین ما را / اوست امروز در جهان یارا
هر که زان فوت دردها دارد / یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زان پیش کاین شود هم فوت / برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید / می‌جانی ز جام او نوشید
بی‌نظیر است در جهان امروز / نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال می‌گویم / اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر هر راهرو که گفتم من / ذكر جمله گزیدگان ز من
نیست مقصود از این همه گفتار / غیر اوصاف آن نکو کردار
ذكر ماضی ز عاشقان نه رواست / ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است / هرچه جز نقد پیش او فقد است
دائماً شه حسام دین او را / مدح گر بود در خلا و ملا
صورت و سیرتش گواه وی است / که دلش زنده از لقای حی است
هر که دارد درون زنده یقین / داند این کوست رهبر و حق بین
در پی او رود بصدق تمام / تا رهد زین خودی همچون دام

و سپس به فاصلۀ چند صفحه وفات شیخ کریم الدّین را یاد می‌کند و می گوید (ص ۳۲۸-۳۲۷):
مدتی بود رهبر این جمع / در شب تار صورتش چون شمع
آخر کار کردگار وجود / این چنین گوهری ز ما بربود
کرد رحلت ز تن کریم الدّین / آن نکو سیرت و ولی گزین
گشت بعد از حسام دین رهبر / مدت هفت سال آن سرور
داد با هر که خواست ملك و عطا / کرد مانند خویشتن بینا
گرچه رفتند از جهان مردان / یست زایشان جهان تهی میدان
تا بود آفتاب و چرخ کبود / هست حق را خلیفه ای موجود

از اینجا معلوم می‌شود که کریم الدّین بكتمر هفت سال پس از مرگ حسام الدّین زنده بوده و در حين اشتغال ولد به پرداختن این کتاب میان غرۀ ربيع الاول تا جمادی الاخره ۶۹۰ وفات کرده است و اگر کتاب را به ایام اشتغال یعنی کمتر از چهار ماه بخش کنیم به احتمال ظاهر وفات کریم الدّین در ماه جمادی الاولی اتفاق افتاده است. حال می‌بینیم که خود ولد شیخ کریم الدّین را ولی زمان و یگانه صاحبدل عصر و یگانه دستگیر خلق و یادگار و جانشین حسام الدّین می‌خواند و می گوید وی هفت سال بعد از حسام الدّین رهبر بود و من هرچه از اولیاء گذشته می‌گویم مقصودم اوست و مردم را دعوت بدو
می‌کند و خویشتن را بنده و مرید و عاشق وی می‌شمارد. از این مطالب بر می‌آید که رشتۀ ولایت مولویه از حسام الدّین به شیخ کریم الدّین رسیده و وی در مقام قطبیت میان حسام الدّین و سلطان ولد واسطه و فاصله بوده است. در این صورت
ولد را در زمان حیات شیخ کریم الدّین و میان سالهای ۶۹۰-۶۸۳ به جای والد نشستن و پرورش مریدان به عهده گرفتن و تشکیلات دادن و خلفا از جانب خود به هر سوی فرستادن چیست! درست است که در روح مسلک مولانا گفتگوی مریدی و مرادی و شاگردی و استادی معنی نداشت، و آنجا که مولوی و شمس می‌چرخیدند جز آتش عشق ننگ و نام سوز چیزی در میانه نبود و جائی که این شعله فروزش داشت هرچه جز معشوق باقی جمله سوخته بودند، اما این سخنان را نه در هر کس باور توان کرد و نه در عالم تاریخ و سلسله بندی مطالب دخالت توان داد. «مذهب عاشق ز مذهب ها جداست».
مسألۀ تعدد اقطاب نیز که در بعض سلسله‌های صوفیه شنیده شده است نه با اصل طريقۀ مولویه و نه با صریح گفته‌های ولد دربارۀ شیخ کریم الدّین که تنها او قطب زمان و ولی است و بس، سازگار نیست. شاید کسی احتمال بدهد که ولد می‌خواست در هر چیز مانندای پدرش باشد و از وی تقلید کند، و همانطور که مولانا در مثنوی معنوی به یاد بود حسام الدّین حسامی نامه پرداخت و گفت:

گشت از جذب چو تو علامه‌ای / در جهان گردان حسامی نامه ای

همچنین مقصود من زین مثنوی /ای ضیاءالحق حسام الدّین توئی
قصدم از الفاظ او راز تو است / قصدم از انشاش آواز تو است
پیش من آوازت آواز خداست / عاشق از معشوق حاشاکی جداست

ولد هم با یادگار حسام الدّین به همان زبان معامله کرد و گفت:
نیست مقصود از این همه گفتار / غیر اوصاف آن نکو کردار
اما این احتمال به کلی بی‌پا و بی‌بنیاد است. زیرا از صریح گفته‌های ولد خلاف این احتمال معلوم می‌شود. چیزی که نگارنده از مطاوی این کتاب استخراج کرده این است که سلطان ولد اگرچه در مقامات ظاهر و باطن جائی داشت اما تا زمان وفات پدرش بدان معنی که رسیدگان می‌گویند هنوز کارش تمام نشده بود. در دورۀ حسام الدّین هم کارش تمام نشد. از این جهت در مرثيۀ حسام الدّین می گوید (ص ۱۲۸-۱۲۷):
رهبرم رفت ره چگونه برم / بی ‌وی از دیو سر چگونه برم
بکجا رو نهم کرا گیرم / چه بود چاره چیست تدبیرم
نی که بودت بمن عنایت ها / نی که کردم ز تو روایت ها
می‌رسانیدم از تو من پیغام / بخواص خواص و هم بعوام
وعده‌های عظیم داده بدی / گفته بودی رهانمت ز خودی
بخشمت عاقبت ولايت ها / نقد و در آخرت ولايت ها
نقد فرمای تا شوم ایمن / از خوف فوت آن ساکن
گفت بودم در آب و گل پیدا / رهنما من بطالبان خدا
پیششان بودم و ندیدندم / نگزیدندم و گزیدندم
چونکه پنهان شدم کجا بینند / آوه این قوم چون خطا بینند
مگر آیم به صورت دیگر / باز من در جهان به شکل بشر[۴]

پس معلوم می‌شود که دورۀ کمالش تمام نشده و وعده‌ها انجام نیافته است. بعد از این مطلب بلافاصله در این موضوع وارد می‌شود که «آنکه در افواه است که چون مرید شیخی شدی بعد از او نشاید شیخی دیگر گرفتن این سخن نزد اولیاء و اهل تحقیق خطاست» (ص۱۲۸) و گوئی در صدد است که خود را به همّت شیخی دیگر به مرتبۀ کمال برساند. سپس می گوید: «چلبی حسام الدّین خود را در واقعه به ولد نمود و گفت که هر ولی و اصل را که بیابی در حقیقت آن منم مقصود از او حاصل شود» (ص ۱۳۰)
ولد آنکس را که حسام الدّین در خواب گفته بود در بیداری جست و به مراد رسید.
یافتم بعد خواب آنکس را / گشت بر من سِر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم / در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز تو یاری / برهانم تو را ز اغیاری
لیک از من مگو به خلق خبر / این چنین گنج را تو تنها بر
من و تو زیر پرده یارانیم / در لباس دو جسم یک جانیم
و باز در جای دیگر رجوع به قصۀ این خواب کرده گوید (ص۱۴۲):
هست مردی درین جهان پنهان / مَثَل نقره و زر اندر كان
ظاهرش خاک و باطنش زر پاک / تن او سست و جان او چالاک
نیست مانندش اندرین دوران / در زمان و زمین و کون و مکان
وصف او کرده بد به من در خواب / شه حسام الحق لطيف جواب
همچنان است بلکه صد چندان / نتوان کرد شرح او به زبان
گشته‌ام کمترین غلام درش / تا شدم هست می خورم زبرش
سپس ترقيات صعودی خود را شرح می‌دهد و تشبیه به حالات کودکی و جوانی و پیری
می‌کند و آخر کار می گوید:
چونکه از خود گذشتم آخر کار / بحر گشتم مرا مجوی کنار
غير او شیخ و اوستاد مجو / زانکه نبود درین جهان چون او
مقصود ولد از این کس که کارش پیش او تمام شد جز همان شیخ کریم الدّین پسر بكتمر نتواند بود و پیداست که ولد در هر دور سیری کرده تا عاقبت به همّت و کرامت این شیخ به مقصود رسیده و نام او را به گفتۀ خود شیخ یا به صوابدید ولد که از کار مولانا و شمس و صلاح الدّین عبرت و پند گرفته بود پنهان داشته است. بند عشق و جذبه هم تا آن اندازه سخت
نبوده است که پند سوز باشد و بگوید:
گفت ای ناصح خمش کن چند پند / پند کم ده زآنکه بس سختست بند
گشت محکم بند من از پند تو / عشق را نشناخت دانشمند تو
عشق آنجائی که می‌افزود درد / بو حنیفه و شافعی درسی نکرد

از آنچه گفتیم این نتیجه گرفته می‌شود که پس از وفات حسام الدّین (۶۸۳) راستی به خواهش و درخواست مریدان، خلافت یعنی ریاست سلسله و اقامۀ مراسم و آداب ظاهری این طریقه به دست سلطان ولد افتاده است اما قطب زمان و جانشین حسام الدّین، شیخ کریم الدّین بوده و ولد هم خود این معنی را به انصاف مسلم شمرده و باطن را در گرو همّت پیر زنده داشته است، و هیچ کجا چنین مطلبی را اظهار نمی‌کند که مولانا با یکی از خلفای او مرا بعد از خودشان به شیخی و خلافت معین کردند و بنابراین باید گفت که امانت ولایت از حسام الدّین به کریم الدّین و از کریم الدّین به سلطان ولد رسیده است و اللّه العالم. سلطان ولد چنانکه به تفصیل دانستیم خدمت مشایخ بسیار رسید و از هر کدام کم و بیش بهره و گشایشی یافت اما بیشتر از نفس آتشین پدرش که آهن و سنگ را می گداخت گرم شد و این گرمی به اندازۀ شایستگی در وجودش پایدار بود و هر دم همّت پیری روشندل آتش درونش را دامن می‌زد، الا اینکه این آتش آخر کار دامنش را بسوخت یا جانش را افروخت حالی از این سخن می‌گذریم و صرافی را به گوهر شناسان این بازار می گذاریم. از بعض محققان این راه شنوده‌ام که ولد تاب شناسائی پدرش را نداشت و او را نمی‌شناخت تا به همرنگی و همسانی وی چه رسد!
گاه در میان کلماتش سر مستی با بدمستی‌ها دیده می‌شود چنانکه[۵]:
راه ما طرفه است و بیچون است / برتر از عرش و فرش و گردونست
مثل ما کس ندیده در دوران / گنج عشقیم اندرین ویران
گنج من بی‌حد است و بی‌پایان / تن من همچو خاك بر سر آن
گر تو بی‌ من جمال من بینی / قبله سازی مرا و بگزینی
اما معلوم نیست که ارزش اینها در مقابل گفتار مولانا تا چه اندازه است.
باده در جوشش گدای جوش ماست / چرخ در گردش اسیر هوش ماست
باده از ما مست شد نی ما ازو / قالب از ما هست شد نی ما از و
ولد در اواخر این کتاب از مثنوی خود بسیار تعریف و به خواندن آن سفارش و از منکران آن بدگویی می‌کند (ص ۳۹۵-۳۹۳) و این کتاب را سراسر سرّ قرآن می‌خواند و به نمکلانی مانند می‌کند که هر ناپاکی از آن پاک می‌شود.
این کتابم چو آن نمکلان است / همه معنی و سرّ قرآن است(۳۹۱)
ولیکن این تعريف‌ها با آنچه مولانا در وصف مثنوی خود فرموده است ظاهراً نسبتش بیش از نسبت مجاز به حقیقت نیست.
از بعض اشعار که در تأیید سفارش از مثنوی خود و بدگوئی از منکران در اواخر کتاب دارد (ص۳۹۵-۳۹۴) شاید این معنی برآید که پاره‌ای از خویشاوندان و افراد خانواده‌اش با وی یا با اساس و طريقۀ مولویه مخالف بوده اند، ولد در این زمینه پافشاری و از آنها به تعریض و تصریح بدگوئی می‌کند و می گوید من از این گونه خویشان بیزارم.
گر برادر بود و گر فرزند / چونکه این عشق را نمی‌ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب / خوار و مردود چون خر معیوب
خویش من اوست کو چو من باشد / طالب وصل ذوالمنن باشد
سلطان ولد در ضمن تعریف از مثنوی خود نام از (سراج الدّین مثنوی خوان) می‌برد و خوابی را که وی از چلبی حسام الدّین دربارۀ این مثنوی دیده است نقل می‌کند و می گوید مثنوی خوان ما سراج الدّین شبی در خواب دید که حسام الدّین بر سر تربت مولانا ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش به آواز بلند و ذوق تمام می‌خواند و در شرح مدح این نظم مبالغه‌ها می‌فرمود. بعد رو به سراج الدّین کرد و گفت می‌خواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین بخوانی که من می‌خوانم و در اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب می‌فرمود. چون بیدار شد از آن همه ابیات همين يک بيت در خاطرش مانده بود:
هر کرا هست دید این را دید / که برین نظم نیست هیچ مزید
و این بیت چون بر وزن این مثنوی است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد (ص۳۹۳). از اینجا معلوم می‌شود که مثنوی خوان سلطان هم مانند او مردی ساده دل و نيک انديشه و زود باور بوده و برای هر چیزی فکرش به هزار جا نمی‌رفته است. آری نیک بختان جهان را در میان همین آسوده دل‌های چشم بسته باید جستجو کرد نه آن مردم هزار چشمی که یک عمر در طوفان اندیشه‌های گوناگون به سر می‌برند و پیوسته در این دریای موج خیز زیر و رو می‌شوند و اندیشۀ هرجائی آن ها به یک سو آرام نمی‌گیرد و می‌گویند:

از تناقض‌های دل پشتم شکست / بر سرم ای جان بیا می‌مال دست
نگارنده اینجا هم عنانگیر خامه می‌شود تا بیش از این از مرحلۀ تاریخ نگاری بیرون نرود و تمام سخن را به مرغان ترانه سنج این دریا باز می‌گذارد که: عندلیب آشفته‌تر می‌خواند این افسانه را
—————————

[۱] . برای کارها و آئین های ولد رجوع شود به صفحات: ۱۳۳-۱۵۸

[۲] . عین عبارت کتاب است و ضمیر “بودند” حتماً به دو نفر آخر یعنی صلاح الدّین و حسام الدّین برمی گردد. چه شمس الدّین به گفتۀ خود، ولد، خضر و رهبر مولانا بود نه خلیفۀ او.

[۳] . یعنی مولانای بزرگ بهاءالدّین ولد و سید برهان الدّین محقق ترمدی و شمس الدّین تبریزی و مولانا جلال الدّین و شیخ صلاح الدّین زرکوب و چلبی حسام الدّین و شیخ کریم الدّین بن بکتمر و سلطان ولد و عارف چلبی فریدون.

[۴] . این قبیل گفته ها را بعضی دلیل گرفته اند که مذهب مولویه تناسخ است ولیکن آنچه این حقیر دریافته ام مرادشان تناسخ جسمانی مُلکی نیست بلکه مراد تناسخ نورانی ملکوتی است به همان معنی که شیعه امامی می گوید ائمه اثناعشر نور واحدند(جلال همائی)

[۵] . رجوع شود به صفحات ۳۷۴-۲۵۱ و ۳۳۹-۳۳۸

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *