مقدمه ولد نامه – حقایق عرفانی و معارف صوفیه در این کتاب
بخش عمده از مطالب این کتاب رموز و دقایق عرفانی است که کانون همۀ آنها مثنوی مولانا و دیوان غزلیات و کتاب فیه مافيه اوست، و هرچه سلطان ولد با پرتوی ضعیف از آن خورشید معنی اقتباس کرده و در این کتاب جای به جای آورده است، با بیانی هرچه روشن تر و رساتر و پر مغزتر در آثار والدش موجود است.
مطالب تصوّف به طور کلّی دو قسمت است، يك بخش آداب ظاهری و رسومی است که جزو آئینهای مذهبی و تشکیلات مسلکی شمرده میشود و بخش دیگر معارف معنوی و تعلیمات باطنی است.
بخش دوم هم به طور کلّی سه قسم مطالب دارد: نخستین آنها که فهمش بر عامۀ اهل دانش
آسان است مانند اینکه: راه نا رفته را با رهبر باید پیمود که بیرهبر بیم گمراهی است.
قطع این مرحله بیهمرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی (ص۳۲۷)
حافظ
بخش دوم مسائلی که فهمش بگروهی از دانشمندان مخصوص است از قبیل اینکه اولیاء خدا در هر عصر و زمان موجودند و به هر دوری ولیی قائم است.
تا بود آفتاب و چرخ کبود / هست حق را خلیفه ای موجود
تا که افلاك و چرخ گرداناند / دانکه حق را گزیده مردان اند (ص ۳۲۹)
بخش سوم رموز و دقایقی که فهمش جز برای اخص خواص که رسیدگان و پختگان این وادیاند میسور نیست و آنان که از این مرحله دور و از دور به تماشا مشغولاند هر چند که دانشمند و دقیقه یاب باشند در این رهگذر خاماند و از حال پختگان پیر پرور در حکم عوام. نموداری از بخش سوم اینکه: عبادت های ظاهر همه قشر و پوست، و عبادت حقیقی
اطاعت استاد است.
اولیاء خدا همه یک نور و یک حقیقتاند که در هر دور به شكلی و گونهای تجلی و ظهور می کنند، شیخ صلاح الدّين عين شمس الدّین بود که جامه بدل کرد و به صورت صلاح الدّین باز آمد چنانکه به صورت مولانا آمده بود. پرستش خدای مجرد در قدرت همه افراد بشر نیست و حق در تن آدم خاکی جلوه میکند و آدم از این جهت خليفة الله است.
سراسر عالم وجود حقیقت یگانۀ منبسط است و کثرت و تعدّد از قبل اسمها و جسم ها و ماهیات اعتباری خیزد که بمنزلۀ شیشههای رنگارنگاند و پرتو خورشید وجود در هر شیشه به رنگی می نماید. آنکه حق شناس است و چشم دوبین ندارد پای بند رنگ نماند، که دوئی همه از رنگها زايد و آنجا که بی رنگی است جز یکی نباشد.
مولوی در مثنوی میفرماید:
مدحت و تسبیح او تسبیح حق / میوه میروید ز عین این طبق
دو مگوی و دو مدان و دو مخوان / بنده را در خواجۀ خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه آفرین / فانی است و مرده و مات و دفین
چون جدا بینی ز حق این خواجه را / گم کنی هم متن و هم دیباجه را
چشم دل را هین گذاره کن ز طين / آن یکی قبله است دو قبله مبین[۱]
***
جان گرگان و سگان از هم جداست / متحد جان های شیران خداست
همچو آن يك نور خورشید سما / صد بود نسبت بصحن خانها
ليك یک باشد همه انوارشان / چونکه برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانهها را قاعده / مؤمنان مانند نفس واحده[۲]
فرق و اشکالات زاید زین مقال / لیک نبود مثل این باشد مثال
متّحد نقشی ندارد این سرا / تا که مثلی وانمايم من ترا[۳]
***
منبسط بودیم و یک گوهر همه / بی سرو بی پا بدیم آن سر همه
يك گهر بودیم همچون آفتاب / بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره / شد عدد چون سایههای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق / تا رود فرق از میان این فريق[۴]
هم مولوی در دیوان غزلیات میفرماید:
آن سرخ قبائی که چو مه پار برآمد / امسال درین خرقۀ زنگار برآمد
آن ترك که آنسال به بغماش ببردند / این[۵] است که امسال عرب وار برآمد
آن یار همان است اگر جامه بدل[۶] کرد / آن جامه بدل[۷] کرد و دگر بار برآمد
آن باده همان است اگر شیشه دگر[۸] شد / بنگر که چه خوش بر سر خمّار برآمد
این نیست تناسخ سخن وحدت صرفست[۹] / کز جوشش آن قلزم زخّار برآمد[۱۰]
يك قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست / کارم ز تك صلصل[۱۱] فخّار برآمد
رومی به نهان گشت چو دوران حبش دید / امروز درین لشکر جرّار برآمد
گر شمس فرو شد بغروب او نه فنا شد / از برج دگر آن شه[۱۲] انوار برآمد
گفتار رها کن بنگر آینۀ عين / كان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد
شمس الحق تبریز رسیده است مگوئید[۱۳]/کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد[۱۴]
سلطان ولد هم چند جای در وحدت وجود و وحدت در کثرت بیاناتی دارد و می گوید:
هرکرا در دل نوری است نور خدا را در آدم بیند.[۱۵] تعدد اولیاء از روی اسم و جسم است نه از روی معنی، چنانکه پادشاهی اگر صد گونه مرکب از اسب و استر برنشیند پادشاه همان است و از مرکب متعدّد نشود.[۱۶] و موحدان در هرچه نظر کنند احد را بینند.[۱۷] و نور حق در لباس بشر جلوه میکند تا مردم را به راه راست بکشاند و در هر دور بشکلی خود را می نماید:.
نور حقیم در لباس بشر / نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است / کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صدگونه اسب بر شیند / گاه بر ماده گه به نر شیند
شه همان باشد و دگر نشود / گر چه مرکب هزار گونه بود
تا جهان قائم است ما هستیم / هیچ پنهان نئیم در دستیم
بهر تو سر زنیم از بدنی / تا دهیمت ز نو طریق و فنی[۱۸]
* * *
گفت آن شمس دین که میگفتیم / باز آمد بما چرا خفتیم
او بدل کرد جامه را و آمد / تا نماید جمال و بخرامد
میجان را که میخوری از کاس / نی همان است اگر رود در طاس
طاس وکاس و قدح و پیمانه است / آنکه می را شناخت مردانه است[۱۹]
(ص۶۶ ولدنامه)
* * *
چونکه پنهان شدم کجا بینند / آوه این قوم چون خطا بینند
مگر آیم به صورت دیگر / باز من در جهان بشكل بشر[۲۰]
(ص۱۲۷ولدنامه)
* * *
همچنین هر کسی که حق را دید / در تن آب و گل ورا بگزید
در جهان شب آنکه دیده ور است / دید حق را اگرچه در بشر است[۲۱]
این گونه مطالب و همچنین مطالب دیگر که در خلال این کتاب بدانها اشاره شده و سرچشمهاش افاضات مولوی و یاران اوست از قبیل اینکه نماز و طاعت در هر دین و آئینی به شکلی است و انبیاء نماز را به صور مختلف آوردند و اولیاء نماز حقیقی را به صورت سماع و معارف از نظم و نثر به عالمیان رسانیدند و همچنین اینکه عبادت های ظاهری در نظر اولیای خدا ارزش ندارد که حقیقت دین در دست آن هاست و مولانا نقش دین هشته جان دین گشته بود و امثال این مطالب به عقیدۀ من از رموز و دقایقی است که به حسب ظاهر تاب چند تأویل دارد. اما جز به رفتن و رسیدن، راهی به دریافت حقیقت آن ها نیست و پیش خود چیزی پنداشتن و هم نارس خود را بگردن مردان بزرگ گذاشتن نه تنها از دانشمندی که از خردمندی دور است. هر کس به قدر حوصلۀ فهم و ظرف ادراك خود چیزی را در مییابد و اگر بحر را در کوزه ای بریزند جز قسمت یک روزه بر نتواند گرفت. با این حال اگر کوزۀ کوچك مغز لاف زند که همۀ دریا در درون من است در خور خنده و تسخر باشد نه شایستۀ قبول و باور.
این قسمت بندی هم که نگارنده اینجا آورد بحسب ظاهر مطالب بود وگرنه معتقد است که سراپا معارف معنوی صوفیه اگر از زبان رسیدگان همچون مولوی سرزده باشد نه از زبان زاغان مقلّد که دغل افروخته و بانك بازان سپید آموخته اند، فهم کوچکترین مسائلش سهل ممتنع است و ساده ترین چیزی که ادرا کش بنظر بسیار سهل و آسان مینماید، چون از دریای بی کران فهم و دانش تراوش کرده است دریافت حقیقتش جز برای رسیدگان محال و مثلش همان مثل پیل است در انجمن کوران.
فهم سخنان مولوی و امثال او جز برای دانشمندی که سنخ و همسان آنها باشد میسور و طعمۀ هر مرغکی انجیر نیست. نردبان پایۀ ادراکات سست کوتاه به بام آسمانی که مولوی آنجا پرواز میکند هرگز نخواهد رسید. این است که هر کس از ظنّ خود یار او میشود و از درونش خبردار نیست.
من دربارۀ عقاید و روحیات و معنویت مولوی و یارانش نه میخواهم و نه میتوانم اظهار عقیده کنم و چون در حال آن سرآمد پختگان جهان به خامی خویش از بن دندان معترفم از زبان خود او میگویم:
در نیابد حال پخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید والسلام
———————-
[۱] . مجلّد ششم
[۲] . ما خلقکم و لابعثكم الّا کنفس واحدةٍ ان الله سميعٌ بصير: سورۀ لقمان (۳۱) آیۀ ۲۸، هو الذي انشاكم من نفس واحدة: سورۀ انعام (۶) آیۀ ۹۸ هو الذي خلقكم من نفس واحدةً: سورۀ انعام (۶) آیۀ ۹۸ هوالذی خلقکم من نفس واحدةً: سورۀ اعراف (۷) آیۀ ۱۸۹.
[۳] . مجلّد چهارم
[۴] . مجلّد اول/
[۵] . آنست، خ/
[۶] . دگر شد، خ
[۷] . بدر، خ
[۸] . بدل، خ
[۹] . محض است، خ
[۱۰] . من احتمال میدهم که این بیت الحاقی باشد که دیگران خواستهاند عقيدۀ تناسخ مولوی را حمل بر وحدت وجود کنند والله العالم.
[۱۱] . خلق الانسان من صلصال کالفخّار: قرآن، سوره الرحمن (۵۵) آيۀ ۱۴
[۱۲] . آن مه، خ
[۱۳] . بگوئید، ظ
[۱۴] . کلیات شمس چاپ هندوستان ص ۲۲۲
[۱۵] ولدنامه، ص۱۷۴
[۱۶] ولدنامه، ص ۳۵۸
[۱۷] ولدنامه، ص ۳۸۵
[۱۸] ولدنامه، ص ۱۳۱-۱۳۰
[۱۹] ولدنامه، ص۶۶
[۲۰] ولدنامه، ص
[۲۱] ولدنامه، ص۳۷۹ ولدنامه
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!