مقدمه ولد نامه – ولادت و وفات مولانا جلال الدّین
سلطان ولد در این مثنوی سال و ماه و روز وفات مولوی و شرح تعزیه داری مردم را یاد کرده است:
پنجم ماه در جماد آخر / بود نقلان آن شه فاخر
سال هفتاد و دو بده بعدد / ششصد از بعد هجرت احمد[۱]
و می گوید همه طبقات مردم شهری و روستائی از هر دین و ملّتی تا چهل روز ماتم داشتند و عزاداری کردند و همه کس بر مرگش دریغ میخوردند. اینکه وفات مولوی در قونیه پنجم ماه جمادی الاخرسنه ۶۷۲ هجری قمری واقع شد اتفاقی است ولادتش در بلخ ششم ربیع الاول سال ۶۰۴[۲] اتفاق افتاد. پس مدت زندگانیش ۶۸ سال و سه ماه بود. در مقدمۀ مثنوی و نفحات الانس جامی هم تاریخ تولد و وفات ۶۷۲-۶۰۴ ضبط شده است، به علاوۀ این خصوصیت که میگویند وفاتش «يوم الاحد[۳] وقت غروب الشمس خامس شهر جمادی الاخر سنة اثنتين و سبعین و ستمأیه» اتفاق افتاد.
در همین سال که مولانا وفات کرد نابغۀ فلسفه و ریاضی خواجه نصیرالدّین طوسی (محمّد بن محمّد بن حسن ۶۷۲-۵۹۷) درگذشت و نیز در همین سال عارف مشهور صدرالدّین قونوی (محمّد بن اسحق) وفات کرد.[۴]
نابغه شعر و ادب سعدی شیرازی متوفی ۶۹۱ یا ۶۹۴ [۵] هم در عصر مولوی می زیست. علامه قطب الدّین شیرازی (محمود بن مسعود (۷۱۰-۶۳۴) هم در زمان مولوی بود و شرحی از ملاقات او با مولوی در مقدمۀ مثنوی و طبقات الحنفيه[۶] نقل شده است.
۴۔ شمس الدّین محمّد تبریزی
مردی قلندر گمنام بود. از خط و سواد[۷] بهره داشت. او را به قونیه گذار و با مولوی دیدار افتاد. آفتاب دیدارش چنان بر روان مولوی بتافت و آتش در خرمن هستی او زد که «هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت».
چون حدیث روی شمس الدّين رسید / شمس چارم آسمان رو در کشید
شمس تبریزی که نور مطلق است / آفتاب است و ز انوار حق است
این نفس جان دامنم برتافته است / بوی پیراهان یوسف یافته است
من چه گويم يك رگم هشیار نیست / شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر/این زمان بگذار تا وقت دگر
مولوی یکجا اسیر عشق و جذبۀ شمس الدّین شد. هرچه داشت یکسو نهاد و یک رو به وی پیوست. زهد و خلوت و کرامت بیفروز، به عشق نخوت سوز، و وعظ و ارشاد و قیل و قال، به شعر و رقص و سماع و حال مبدّل گردید. چیزی که مولوی را از همۀ رسیدگان جهان ممتاز میسازد همین تحول روحانی است که در پیوستن به شمس از سال ۶۴۲ برای او پیش آمد و در آن وقت مولوی به حد ۳۹ سالگی شده بود. در مقدمۀ مثنوی مینویسد: شمس الحق و الدّين محمد بن على بن ملك داد تبریزی در بدایت حال مرید شیخ ابوبکر سلّه باف تبریزی بود در آخر حال که درجۀ کمال یافت سفر پیش گرفت و پیوسته نمد سیاه میپوشید و همه جا در کاروانسرائی منزل میکرد. در بغداد خدمت شیخ اوحدالدّین کرمانی دریافت و یک بار در شهر دمشق آنگاه که مولوی مشغول تحصیل بود وی را ملاقات کرد و پس از طول مدت در اثنای مسافرت به قونیه رسید. روز شنبۀ ۲۶ جمادی الاخره ۶۴۲ در خان شکر ریزان فرود آمد و مولوی در آن زمان مشغول تدریس بود. مولوی دیوان متنبّی میخواند و شمس او را منع میفرمود و عاقبت چنان شد که ترك تدریس کرد.[۸]
۵- پیوستن مولوی به شمس الدّین محمّد تبریزی
در ایام ریاضت و چله نشینی مولوی کشف و شهودها برایش پیش آمد که او را به شمس تبریزی راهنمائی میکرد (ص ۲۹۰). شمس الدّین به قونیه آمد و خضر و رهبر مولوی گشت. مولوی به شمس عشق ورزید و او را به خانه خویش برد و مدت یکی دو سال با وی مصاحبت داشت و از او به هیچکس نمیپرداخت. مولوی مریدان فراوان داشت که او را شیخ و مقتدای خود میشمردند و به راهنمائی وی ارشاد شده بودند. اما چنان مفتون و مجذوب شمس بود که پروای هیچکس نداشت.
حسودان همهمه کردند و غوغا به بدگوئی افتادند که به چه سبب شیخ ما به دام شمس افتاده است و بدیگران نمیپردازد و فجفج در دهان ها افتاد که مولانا را با این درویش بینام و نشان چکار!
اصل و نژاد و حسب و نسب شمس معروف نبود[۹] مریدان نارسیده میگفتند شیخ کامل فریفته و مسحور مردی مجهول گشته و از همه کار و همه کس دست باز کشیده است. در حضور و غیاب به شمس الدّین بد میگفتند و دشنامش میدادند و به آزارش میداشتند و انتظار میکشیدند و دعا میکردند که وی بمیرد با از نزد مولوی مهاجرت کند. شب و روز انجمن خرمریدان بدین گفتگوها گرم بود و همگی بخون شمس الدّین تشنه بودند.
۶- رفتن شمس از قونیه به دمشق و باز آمدش به رسالت ولد
شمس از دست مردم به ستوه آمد و از قونیه به دمشق رفت.[۱۰] مولانا در فراق او بی تاب و چنان بیخود گردید که پروای هیچ کسش نبود. حالت بیاعتنائی وی بمریدان بیش از وقت اقامت شمس در قونیه گردید. مریدان پشیمان شدند و از در عجز و لابه در آمدند که ما پنداشتیم اگر او نباشد تو به ما میپردازی. ندانستیم که چون او رفت حال تو تباه تر می گردد!
مولانا پسرش سلطان ولد را به رسالت سوی دمشق فرستاد و گفت این سیم را ببر و در پای شمس تبریز بریز و بگوی ای آفتاب جهانتاب پرتو عنایت از این سرمازدگان فراق باز مگیر و به نور خود دیار دلخستگان را روشنی بخشای. ولد به فرمودۀ مولانا سفر دمشق کرد و در راه رنجه کشید و همه دشواری ها را از عشق دیدار شمس الدّین و انجام خدمت پدر بر خویش هموار کرد. شمس الدّین رسالت ولد را پذیرفت و به قونیه آمد ولد در رکاب شمس الدّین محض برای اظهار بندگی یک ماه بیشتر پیاده راه پیمود و در راه رازها بر وی آشکار شد. شمس به قونیه باز آمد و معشوق به عاشق رسید. مولانا از دیدار شمس بسی خوشدل و شادکام و از بیتابیها آرام گردید و با یکدیگر نیک بجوشیدند. مریدان نخست بر در شمس به توبه و استغفار آمدند و تحفهها آوردند و سماع ها دادند و مهمانیها کردند. اما چیزی نگذشت که دوباره از در ستیزگی و ماجراجوئی در آمده از شمس بدگوئی آغاز نمودند و او را سختتر از اول برنجانیدند.
۷- ناپدید شدن شمس الدّین
بار دوم مریدان توبه شکستند و شمس را سخت بیازردند و دلتنگ کردند. تا به ولد گفت دیدی که مریدان عهد و پیمان خویش را به جای نیاوردند! این بار چنان خواهم رفتن که هرگز اثری از من یافته نشود و چون سفرم دراز کشید همه گویند که شمس الدّین مرده یا کشته شده است. این سخن را چند بار تکرار کرد. عاقبت از قونیه بیرون رفت و ناپدید گشت. سفرش دراز کشید، هرچه گشتند از وی خبر و اثری نیافتند.
گفت شه با ولد که دیدی باز / چون شدند از شقا همه دمساز
خواهم این بار آنچنان رفتن / که نداند کسی کجایم من
ناگهان گم شد از میان همه / تا رهد از دل اندهان همه
هیچ از وی کسی نداد خبر / نی به کس بر رسید ازو نه اثر (ص۵۴)
معلوم کردیم که پیوستن مولوی به شمس در سال ۶۴۲ بود و یکی دو سال با هم بودند و شمس در ۶۴۳ از قونیه به دمشق رفت. اما ناپدید شدن شمس به نوشتۀ مقدمۀ مثنوی و نفحات الانس در سال ۶۴۵ واقع شد. پس رسالت ولد از طرف مولوی نزد شمس و مسافرتش به دمشق و بازگشتن در رکاب شمس الدّین به قونیه میان ۶۴۵-۶۴۳ بوده است و این تواریخ با گفتههای خودش کاملاً مطابق است.
دربارۀ پایان کار شمس الدّین داستانها نوشتهاند که هیچ کدام در خور اعتماد نمی باشد و همۀ محقّقان متّفقاند که عاقبت کار درست آشکار نشد[۱۱] و از خود ولد هم صریح میشنویم که «نی به کس بو رسید ازو نه اثر”، پس تاریخ وفات شمس معلوم نیست.
۸- بی قراری و شور و جوش نمودن مولانا در فراق شمس الدّين
پس از ناپدید شدن شمس الدّین آشفتگی و بیتابی مولانا روز به روز سختتر شد تا از حد بگذشت.
چون گفتههای ولد اینجا دارای نکات و دقایق بسیار است عيناً نقل و به همین اندازه قناعت می کنیم:
شیخ گشت از فراق او مجنون / بیسرو پا زعشق چون ذوالنون
شیخ مفتی ز عشق شاعر شد / گشت خمّار اگرچه زاهد بد
نی زخمری که او بود ز انگور / جان نوری نخورد جز می نور (ص ۵۴)
روز و شب در سماع رقصان شد / بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانك و افغان او بچرخ رسید / نالهاش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را به مطربان میداد / هرچه بودش زخان و مان میداد
یک نفس بیسماع و رقص نبود / روز و شب لحظهای نمیآسود
تا حدی که نماند قوّالی / کو ز گفتن نگشت چون لالی
همهشان را گلو گرفت از بانگ / جمله بیزار گشته از زر و دانگ
غلغله اوفتاده اندر شهر / شهرچه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام / کاوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها میکند چو شیدا او / گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند / همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شدهاند / به سوی مطربان دوان شدهاند
پیر و برنا سماع باره شدند / بر براق ولا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل / غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان / غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان / شمس تبریز شد شهنشهشان
کارشان مستی است و بیخویشی / ملّت عشق هست بی کیشی
گفته منکر ز غایت انکار / نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده کفر آن دون / عقل کل را نهاده نام جنون (ص۵۹-۵۸)
۹- رفتن مولانا در پی شمس الدّین به دمشق
مولوی در فراق شمس چنان بیقرار و بیآرام گشت که یکباره دل از دست بداد و شوریدگی و آشفته سری آغاز کرد. امام مفتی و پیشوای دیروز عاشقی دیوانه و رندی عالم سوز از کار در آمد. هرچه میجست نشان از معشوقش کمتر مییافت. همچنان در جوش و خروش سرگشته وار از قونیه به شام رهسپار گردید و خلقی بسیار در پی او روان گشتند. جذبۀ او مردمی را در دمشق شیفته ساخت. همه کس در وجود او حیران و سرگردان بودند، که شگفتا این احوال چیست و آن کیست که این بزرگ مرد را چنین فریفته و دلباختۀ خویش ساخته است. شمس تبریزی تا خود چه آفتابی است که این خورشید دلفروز را ذره وار به چرخ انداخته است غافل از اینکه:
با دو عالم عشق را بیگانگی است / واندرو هفتاد و دو دیوانگی است
مولانا در دمشق هر چند جستجو کرد شمس را نیافت. از دمشق به قونیه باز گشت و چند سالی همچنان در کشش و جوشش عشق و حال سرگرم چرخ و سماع و شعر و مطرب و قوّال بود. دوباره همان امید و آرزوی عاشق از بار بریده که وی را بیاختیار بدان سوی میکشاند که امید دیدار معشوق بیشتر است، مولوی را از قونیه به دمشق کشید. این بار هم گروهی در رکاب او به دمشق شدند. ماه ها در دمشق ساکن شد و سپس به روم برگشت (ص ۶۵-۵۹).
سلطان ولد می گوید اگرچه مولانا شمس تبریزی را به صورت در دمشق نیافت به معنی در خود یافت. زیرا آن حال که شمس الدّین را بود حضرتش را همان حاصل شد. ( ص۶۲-۶۱).
چون نگارنده در این فصل توجه به مطالب تاریخی داشت از شرح این نکتۀ عرفانی که تاب چند معنی پیچ در پیچ دارد صرفنظر کرد.
باری مولانا دو بار به جستجوی شمس الدّین سفر دمشق کرد و میان دو سفرش چند سال فاصله افتاد و در سفر دوم ماه ها در دمشق ساکن بود و سپس به قونیه مراجعت فرمود.
این مسافرت ها چنانکه از این کتاب برمیآید و بعد هم گوشزد می کنیم در مدت هفت سال فاصله میان ناپدید شدن شمس الدّين ۶۴۵ تا آغاز مصاحبت مولوی با شیخ صلاح الدّين ۶۵۲ بوده است.
۱۰. مصاحبت مولانا با صلاح الدّین[۱۲] فریدون زرکوب قونوی
ورعیان خواهی صلاح الدّین نمود / دیدهها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او / دید هر چشمی که دارد نور هو[۱۳]
مولوی چند سال در فراق شمس الدّين بسر برد و دو بار به جستجوی او سفر دمشق کرد و پس از مراجعت از سفر دوم شیخ صلاح الدّین فریدون زرکوب را که از مردم قونیه و از دوستان یکدل وی بود به مصاحبت برگزید و گفت آن شمس الدّین که میگفتم و میجستم به صورت صلاح الدّین باز آمد و مرا آرامش داد. این و آن هر دو یک روح در دو جلوه همچون یک باده در دو پیمانهاند.
مولوی شیخ صلاح الدّین را خلیفۀ خود قرار داد و به مریدان گفت که من سر شیخی ندارم هر کس راه حق میجوید به شیخ صلاح الدّین بگرود و او را مقتدا و پیشوای خود بشمارد. سلطان ولد را هم وصیت کرد که باید پیروی از صلاح الدّین کنی زیرا که شاه راستین اوست ولد هم گفتۀ پدر را بپذیرفت و کمر به خدمت صلاح الدّین بر بست.
مولانا با شیخ صلاح الدّین آرام گرفت و از طلب شمس الدّین باز آمد. شیخ صلاح الدّین مردی عامی و از خط و سواد بیبهره بود. توجهی که مولوی بدو داشت تا وی را پیشوا و شیخ دیگران ساخت بر مریدان خام بس گران آمد و رگهای حسد در دل حسودان بجنبید تا باز بنای دشمنی و ستیزگی نهادند و بدگوئی و دشمنانگی آغاز کردند.
میگفتند ای کاش همان مرد اوّلین بودی. شمس تبریزی هرچه بود، اهل خط و سواد و بیان و تقرير بود اگرچه هرگز به پایه و رتبۀ مولانا نمیرسید، اما این صلاح الدّین از مردم قونیه و از خط و سواد و تقریر و بیان بیبهره است پیوسته در دکّه زرکوبی کار می کرد ما همه او را دیدهایم و می شناسیم دیگر چرا مولانا گرد این مرد بیسواد گشته و او را شیخ و راهنمای ما ساخته است.
در حضور و غیاب از شیخ صلاح الدّین بد میگفتند و وی را دشنام می دادند تا اینکه یکجا انجمن شدند که باید وی را به کشتن دهیم تا از او رهائی یابیم که زیر بار او رفتن بر ما سخت گران است و مولانا هم از او دست بر نمیدارد.
یکی از مریدان خبر این انجمن و کنکاش را به مولانا داد و نیز خبر به صلاح الدّین رسید که جمعی از غوغا در کمین تواند، شیخ صلاح الدّین از غوغا نهراسید و گفت هیچ کس بیخواست خدای خون مرا نتواند ریخت. این رنج بر دل حسودان بس گران آمده است که چرا مولانا به صحبت من آرمیده و مرا به شیخی و پیشوائی دیگران برگزیده است بایستی که به شکرانۀ این، جان فدا کردن. این نادانان در عوض دشمنی مینمایند.
مولوی و شیخ صلاح الدّین چون رفتار منکران و مریدان نادان خام را بدیدند روی از ایشان بگردانیدند و پاك از آنها ببریدند و به ترك همه گفتند در بر روی اغیار ببستند. منکران چون زبان اعراض و روی تافتن شیخ صلاح الدّین و مولانا را در خویش مشاهده کردند و چنان یافتند که به کلّی محروم خواهند شدن دوباره بر در ایشان به فغان و ناله در آمدند و توبه و استغفار پیش آوردند.
توبۀ منکران مقبول افتاد و همگی بندگی شیخ صلاح الدّین را گردن نهادند ولد هم به جان و دل ارادت او را پذیرفته بود و در خدمت او موعظه و معرفت میگفت.
شیخ صلاح الدّین مدت ده سال مصاحب و نایب و خلیفۀ مولانا بود سپس رنجور و بیمار گشت و درگذشت.
ولد می گوید صلاح الدّین بیمار شد و از مولانا دستوری می خواست که نقل کند، مولانا سه روز به عیادتش نرفت دلیل بر اینکه از این بیمار دست بر باید داشت که رفتنی است و به تعبیر ولد به شیخ صلاح الدّين دستوری داد تا رحلت کند و شیخ صلاح الدّین رحلت کرد. معلوم شد که مولانا پس از بازگشت از سفر دوم دمشق شیخ صلاح الدّین را به مصاحبت برگزید و بدو آرام گرفت. ده سال هم در صحبت او بود و شیخ صلاح الدّین وفات کرد. بعد از این هم می گوید که مولوی ده سال دیگر پس از صلاح الدّین با چلبی حسام الدّین مصاحب بود و در پنجم جمادی الاخر سنۀ ۶۷۲ وفات فرمود.
پس مصاحبت مولوی با چلبی حسام الدّین از حدود ۶۷۲-۶۶۲ و مصاحبتش با شیخ صلاح الدّین از سال ۶۶۲-۶۵۲ بوده است. پس وفات شیخ صلاح الدّین به يقين در حدود سال ۶۶۲ اتفاق افتاد و مراجعت مولوی از سفر دوم دمشق در حدود ۶۵۲ با اندکی پیش از آن بود.
پیش گفتیم که پیوستن مولوی به شمس الدّین در سال ۶۴۲ و سفر اول شمس از قونیه به دمشق در سال ۶۴۳ و غیبت کبرای او در سال ۶۴۵ بوده است. پس مدّت هفت سال میان ۶۵۲-۶۴۵ ایّام هجران و آشفتگی مولانا و دو بار سفر او به دمشق خواهد بود و اینکه ولد می گوید مولانا پس از سفر اول چند سال بماند و دوباره سفر دمشق کرد کاملاً مطابق با این تواریخ است.
۱۱- مصاحبت مولانا با چلبی حسام الدّین حسن بن محمّد ابن حسن معروف به ابن اخي ترک ارموی الاصل و المنتسب
چون شیخ صلاح الدّین وفات کرد مولانا سرگرم صحبت چلبی حسام الّدین ولد اخی ترک گردید و به قول ولد خلافت را بدو تفویض فرمود. چلبی مدّت ده سال تنگاتنگ با مولانا مصاحب بود تا مولوی در سنۀ ۶۷۲ وفات یافت.
خوش به هم بوده مدّت ده سال / پاك و صافی مثال آب زلال (ص ۱۲۴)
بعد از آن نقل کرد مولانا / زین جهان کثیف پر ز عنا
از اینجا معلوم میشود که مدت مصاحبت مولوی با حسام الدّین ده سال از ۶۶۲ تا ۶۷۲ بوده است و آغاز مصاحبتشان مطلع تاریخ سودا و سود مثنوی است که خود فرمود:
مثنوی که صیقل ارواح بود / بازگشتش روز استفتاح بود[۱۴]
مطلع تاریخ این سودا و سود/بعد هجرت ششصد و شصت و دو بود
۱۲- وفات حسام الدّین چلبی
دربارۀ وفات حسام الدّین چلبی شعر صحيح مثنوی ولدی این است:
بعد ده سال و دو ز ناگاه او / گشت رنجور و شد به حضرت هو(ص ۱۲۶)
یعنی بعد از دوازده سال از وفات مولانا حسام الدّین وفات یافت و لفظ ز ناگاه در عبارات ادبی قدیم بسیار آمده است و در همین مثنوی نیز جای دیگر می گوید:
چونکه بی حد دوید آن طالب / شد ز ناگاه قی بر او غالب[۱۵]
چون مولانا در ۶۷۲ فوت شد وفات حسام الدّین دوازده سال بعد از او در حدود ۶۸۳ خواهد بود.
این تاریخ از جای دیگر نیز در همین مثنوی تأیید میشود که به گفتۀ ولد شیخ کریم الدّین پسر بكتمر هفت سال جانشین حسام الدّین بود و در حین اشتغال ولد به ساختن این مثنوی در سال ۶۹۰ وفات یافت و چون هفت سال از ۶۹۰ کم کنیم باقیمانده ۶۸۳ میشود.
چون مولانا نقل فرمود چلبی حسام الدّین به ولد گفت تو به جای والد بنشین و شیخی می کن تا من در خدمت ایستاده باشم ولد قبول نکرد و گفت مولانا در نگذشته است. همچنانکه در زمان او خلیفه بودی اکنون هم خليفه تو باش. حسام الدّین بعد از مولوی خلیفه و جانشین وی بود و ارادتمندان و تشنگان فیض را از منبع رحمت آب می داد و سلطان ولد میانۀ او و مریدان سمت ترجمانی داشت. اینکه گفتیم عین گفتار خود ولد بود و مقصود وی از این شیخی کردن و حسام الدّین را در خدمت وی ایستادن نه مقام قطبیت و رسیدگی بلکه تشکیلات حزبی و اقامۀ مراسم طریقتی است و گر نه چنانکه پیش گفتیم کار سلطان ولد در آن زمان هنوز تمام نشده بود و به صحبت شیخ کریم الدّین تمام گشت. چلبی از علما و بزرگان و مشایخ قونیه و پدرش از اخي ها یعنی ارباب فتوت و جوانمردان بود. مثنوی که روشن ترین و برجسته ترین آثار فکر بشری است. یادگار عهد صحبت مولانا با همین حسام الدّین است. مولوی از پرتو شمس ساکنان این ظلمتکده را روشن ساخت و به یادگار حسام الدّین حسامی نامه پرداخت و از تیغ خورشید او عالمی را که از تل برف کفن پوشیده هوای روحانی او از زمستان سردتر شده بود گرم نمود و فرمود:
بو نگه دار و بپرهیز از زکام / تن بپوش از باد و بود سرد عام
تا نینداید مشامت از اثر / ای هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده تن شگرف / میجهد انفاسشان از تل برف
چون زمین زین برف در پوشد کفن / تیغ خورشید حسام الدین بزن
هین برآر از شرق سیف الله را / گرم کن زآن شرق این درگاه را
در مقدمۀ مثنوی و نفحات الانس مینویسد چون شیخ صلاح الدّين به جوار حق پیوست عنایت مولانا به حسام الدّین چلبی افتاد و سبب نظم مثنوی آن بود که چون چلبی حسام الدّین رغبت اصحاب را با الهی نامۀ سنائی و منطق الطّیر و مصیبت نامۀ شیخ فریدالدّین محمّد عطّار دریافت شبی از حضرت مولوی درخواست کرد که غزلیات بسیار شد اگر به طرز منطق الطّیر یا الهی نامه کتابی منظوم گردد تا دوستان را یادگاری و طالبان را آموزگاری باشد غایت عنایت باشد.
حضرت مولوی فی الحال از سر دستار مبارك کاغذی به دست چلبی حسام الدّین دادند در آنجا هجده بیت از اول مثنوی بود از آنجا که میفرماید: «بشنو از نی چون حکایت میکند” تا «پس سخن کوتاه باید والسلام».[۱۶]
مولانا فرمود پیش از اظهار شما این داعیه از عالم غیب در دلم القاء شده بود که این نوع کتاب نظم شود.
مولوی در نظم مثنوی گاه گاه از اول شب تا مطلع فجر سخن القاء می کرد و چلبی می نوشت و نوشتهها را به آواز بلند برای مولوی میخواند. چون مجلّد اول به اتمام رسید حرم حسام الدّین فوت شد و فترتی واقع گشت بعد از دو سال باز به التماس حسام الدّین مثنوی را تمام کرد و در مجلّد دوم بدین معنی اشارت رفته است که:
مدّتی این مثنوی تأخیر شد / مهلتی بایست تا خون شیر شد
روزی حسام الدّین گفت وقتی که اصحاب مثنوی میخوانند می بینم که جماعتی از غیب به کف دورباش ها و شمشیرها گرفته، هر کس از سر اخلاص گوش نمیدهد بیخ ایمان و شاخههای دین او را میبرند و کشان کشان به مقر سقرش میبرند، مولانا فرمود همچنان است که دیدی
دشمن این حرف و این دم در نظر / شد ممثّل سرنگون اندر سقر
ای ضیاءالحق تو دیدی حال او / حق نمودت پاسخ احوال او
۱۳- شیخ کریم الدّین پسر بكتمر
این مرد چنانکه پیش گفتیم خلیفه و جانشین حسام الدّین چلبی بود و هفت سال پس از وی میان ماه های ربیع الاول و جمادى الآخرۀ سنۀ ۶۹۰ هجری قمری وفات یافت.
چون این تاریخ وفات به نوشتۀ خود ولد محقّق و مسلم است میتوانیم آن را مبنا قرار داده به قهقرا برگردیم یعنی بگوئیم شیخ کریم الدّین در سال ۶۹۰ و حسام الدّین هفت سال پیش از او در ۶۸۳، مولوی دوازده سال پیش از حسام الدّین در ۶۷۲ و صلاح الدّین ده سال پیش از این تاریخ در ۶۶۲ وفات کردند و ده سال صلاح الدّین با مولوی مصاحب بود یعنی از ۶۵۲ تا ۶۶۲، الخ. پس تواریخی که گفتیم بالتمام از روی همین مثنوی هم به حساب مستقیم و هم به قهقرا کاملاً معلوم میشود.
چون از سلطان ولد و سراج الدّین مثنوی خوان پیش به تفصیل سخن راندهایم اینجا تکرار نمی کنیم.
این بود خلاصهای از مطالب تاریخی که راجع به سرگذشت مولوی و یاران و خانوادهاش ازاین کتاب برمیآید و بسی نکات و دقایق دیگر نیز هست که خوانندگان هوشیار خود خواهند دریافت والله الموفق.
————————
[۱] . ص ۱۲۴ پنجم ماه جمادی الاخره ۶۷۲ هـ.ق یکشنبه بوده است ۱۸ دسامبر ۱۲۷۳ میلادی پس مدت عمر مولوی به حساب شمسی میشود ۶۶ سال و ۸۹ روز یعنی سه ماه یکروز کم و به حساب قمری مدت عمرش ۶۸ سال و سه ماه يك روز کم.
[۲] . ششم ربیع الاول ۶۰۴ موافق با یکشنبه ۳۰ سپتامبر ۱۲۰۷ میلادی است مطابق جداول تطبیقی که نگارنده حساب کردم.
[۳] . عجیب است که درست در میآید زیرا مطابق جداول تطبیقی که من دارم اول جمادی الاخر ۶۷۲ چهارشنبه است، ۱۳ دسامبر ۱۲۷۳ م. پس ولادت و وفات هر دو روز یکشنبه واقع شده است و ماه ولادتش با ماه ولادت حضرت ختمی مرتبت یکی است هر دو در ربیع الاول.
[۴] . رجوع شود بمقدمۀ تأويل سورۀ الفاتحه از مؤلفات قونوي به نقل از امام عبدالوهاب شعرانی
[۵] وفات سعدى على التحقیق در ماه شوال ۶۹۱ بوده است.
[۶] . ج ۲ ضمن ترجمۀ مولوی
[۷] . اینکه در بعض تذکرهها شمس را عامی بحث بسيط عاری از خط و سواد معرفی کردهاند به کلی غلط است. شمس اهل خط و سواد بود ولیکن تظاهر به این امور نمینمود و چندان استغراق در باطن داشت که به ظاهر هیچ همت نمیگماشت از وی مقالاتی در دست است که مراتب عرفان و دانش او را نشان میدهد از مولوی نیز کتابی به عنوان معارف بهاءالدّين ولد در دست داریم که سراپا عرفان است، اما عرفانی است که در مکتب محی الدّین و شیخ شهاب الدّین سهروردی و نجم الدّین کبری و امثال ایشان تعلیم میشد نه عرفانی که مکتب شمس و مولوی بود این است که میگویند مولوی قبل از پیوستن به شمس دائم با کتاب معارف پدرش مأنوس بود و چون شمس به او رسید وی را از خواندن این کتاب منع فرمود و به تعبیر ولدی وی را از عالم حقیقت به عالم حقيقة الحقایق دعوت کرد و الله الموفق (جلال همائی)
[۸] . در همین مقدمه راجع به ملاقات شمس با اوحدالدّین و داستان اینکه ماه را در طشت آب میبینم و فرمودن شمس که اگر بر گردن دنبل نداری چرا در آسمانش نبینی طبیبی طلب کن تا تو را معالجه کند و همچنین درباره سوال کردن از مولوی که بایزید بزرگتر بود یا حضرت رسول شرح مفصلی نوشته است که در نفحات الانس جامی و دیگر تذکرهها و شرح حالها نقل شده است.
[۹] . بعضی نوشته اند که رشتۀ نسبتش به کیاامید اسمعیلی می پیوست.
[۱۰] . مقدمۀ مثنوی مینویسد چون حضرت مولانا شمس عزیمت شام کرد حضرت مولوی تاریخ سفر او را املا کردند و چلپی حسام الدّین بنوشت:
“سافرالمولى الأعز الداعي إلى الخیر خلاصة الارواح سرالمشکاة و الزجاجة و المصباح شمس الحق و الملة و الدّين نور الله في الأولين و الاخرين يوم الخمس الحادي والعشرين من شوال سنة ثلث و اربعین و ستمائه” از اینجا معلوم میشود که سفر اول شمس از قونیه به دمشق روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ بوده است.
[۱۱] . رجوع شود به کتاب الجواهر المضيئة في طبقات الحنفیه و نفحات الانس جامی و تذكرۀ دولتشاه سمرقندی و تذكرۀ هفت اقلیم و طرایق الحقایق و مقدمۀ مثنوی های چاپی
[۱۲] . توضیحاً شیخ صلاح الدّین و حسام الدّین چلپی هر دو از مریدان و دست پروردگان خود مولوی بودند که زمان شمس را هم درک کرده و ظاهراً از همان وقت داخل دستگاه مولوی شده از دوستان صادق محرم همدم مولانا بودهاند و چون تدریجاً به کمال رسیدهاند لایق صحبت و سرگرمی مولانا شدند نه اینکه ناگهانی مولوی آنها را دیده و برای مصاحبت خود پسندیده باشد چنانکه از ظاهر بعضی تذکره نویسان معلوم میشود و آنچه گفتیم از روی گفتههای ولدی کاملاً تأیید و اثبات میشود (ص ۲۶۰-۲۵۶)
زان مریدان صلاح دین بُد یک /که از او داشت نور حور و ملك
بود هم زان یکی حسام الدّین /که شد او منندای اهل یقين
[۱۳] . ج ۲ مثنوی س ۱۳۲۱
[۱۴] . روز استفتاح پانزدهم رجب است
[۱۵] . ص ۱۸۷٫ نسخه دیگر بعد ده سال روز معنی درستی ندارد و اینکه ما ضبط کردهایم برای این است که درقسمت تاریخی خواستیم همه نسخهها به نظر خوانندگان رسیده باشد.
[۱۶] . در نسخ مثنوی که اکنون متداول می باشد اینجا ۲۳ بیت است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!