مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۰۲ – مَشورت کردنِ فرعون با ایسیَه در ایمان آوردن به موسی عَلَیْهِ السَّلام
۲۵۹۶ | باز گفت او این سُخَن با ایسیَه | گفت جانْ اَفْشان بَرین ای دلْسِیَه | |
۲۵۹۷ | بَسْ عِنایَتهاست مَتْنِ این مَقال | زود دَریاب ای شَهِ نیکو خِصال | |
۲۵۹۸ | وَقتِ کَشت آمد زِهی پُر سودْ کَشت | این بِگُفت و گریه کرد و گرم گشت | |
۲۵۹۹ | بَر جَهید از جا و گُفتا بَخَّ لَکْ | آفتابی تاجْ گَشتَت ای کَلَک | |
۲۶۰۰ | عَیْبِ کَل را خود بِپوشانَد کُلاه | خاصه چون باشد کُلَه خورشید و ماه | |
۲۶۰۱ | هم در آن مَجْلِس که بِشْنیدی تو این | چون نگفتی آری و صد آفرین؟ | |
۲۶۰۲ | این سُخَن در گوشِ خورشید اَرْ شُدی | سَرنِگون بر بویِ این زیر آمدی | |
۲۶۰۳ | هیچ میدانی چه وَعْدهست و چه داد؟ | میکُند اِبْلیس را حَق اِفْتِقاد | |
۲۶۰۴ | چون بِدین لُطفْ آن کَریمَت باز خوانْد | ای عَجَب چون زَهْرهاَت بر جایْ مانْد | |
۲۶۰۵ | زَهْرهاَت نَدْرید تا زان زَهْرهاَت | بودی اَنْدَر هر دو عالَم بَهْرهاَت | |
۲۶۰۶ | زَهْرهیی کَزْ بَهرهٔ حَقْ بَر دَرَد | چون شهیدان از دو عالَم بَر خورَد | |
۲۶۰۷ | غافلی هم حِکْمَت است و این عَمی | تا بِمانَد لیک تا این حَدْ چرا؟ | |
۲۶۰۸ | غافلی هم حِکْمَت است و نِعْمَت است | تا نَپَرَّد زود سَرمایه زِ دَست | |
۲۶۰۹ | لیک نی چندان که ناسوری شود | زَهْرِ جان و عقلِ رَنْجوری شود | |
۲۶۱۰ | خود کِه یابد این چُنین بازار را؟ | که به یک گُل میخَری گُلْزار را | |
۲۶۱۱ | دانهیی را صد درخْتِستانْ عِوَض | حَبّهیی را آمَدَت صد کانْ عِوَض | |
۲۶۱۲ | کانَ لِلَّهْ دادنِ آن حَبّه است | تا که کانَاللهْ لَهُ آید به دست | |
۲۶۱۳ | زان که این هویِ ضَعیفِ بیقَرار | هست شُد زان هویِ رَبِّ پایدار | |
۲۶۱۴ | هویِ فانی چون که خود فا او سِپُرد | گشت باقی دایم و هرگز نَمُرد | |
۲۶۱۵ | هَمچو قَطرهیْ خایِف از باد و زِ خاک | که فَنا گردد بِدین هر دو هَلاک | |
۲۶۱۶ | چون به اَصْلِ خود که دریا بود جَست | از تَفِ خورشید و باد و خاک رَست | |
۲۶۱۷ | ظاهِرش گُم گشت در دریا وَلیک | ذاتِ او مَعصوم و پا بَرجا و نیک | |
۲۶۱۸ | هین بِدِه ای قطره خود را بینَدَم | تا بیابی در بَهایِ قطره یَم | |
۲۶۱۹ | هین بِدِه ای قطره خود را این شَرَف | در کَفِ دریا شو ایمِنْ از تَلَف | |
۲۶۲۰ | خود کِه را آید چُنین دولت به دست؟ | قطره را بَحْری تَقاضاگَر شُدهست | |
۲۶۲۱ | اَللَهْ اَللَهْ زود بِفْروش و بِخَر | قطرهیی دِهْ بَحْرِ پُر گوهر بِبَر | |
۲۶۲۲ | اَللَهْ اللَهْ هیچ تاخیری مَکُن | که زِ بَحْرِ لُطف آمد این سُخُن | |
۲۶۲۳ | لُطف اَنْدَر لُطفِ این گُم میشود | کَاسْفَلی بر چَرخِ هفتم میشود | |
۲۶۲۴ | هین که یک بازی فُتادَت بوالْعَجَب | هیچ طالِب این نَیابَد در طَلَب | |
۲۶۲۵ | گفت با هامان بگویم ای سَتیر | شاه را لازم بُوَد رایِ وزیر | |
۲۶۲۶ | گفت با هامان مگو این راز را | کورِ کَمْپیری چه داند باز را؟ |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!