مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۱۶ – رَفتنِ این شیخ در خانهٔ امیری بَهْرِ کُدْیه روزی چهار بار به زَنْبیل به اِشارَتِ غَیْب و عِتاب کردنِ امیرْ او را بِدان وَقاحَت و عُذر گفتنِ او امیر را

 

۲۷۵۰ شیخ روزی چارْ کَرَّت چون فَقیر بَهْرِ کُدْیه رفت در قَصْرِ امیر
۲۷۵۱ در کَفَش زَنْبیل و شَی لِلهْ زَنان خالِقِ جان می‌بِجویَد تایِ نان
۲۷۵۲ نَعْلهایِ بازگونه‌ست ای پسر عقلِ کُلّی را کُند هم خیره‌سَر
۲۷۵۳ چون امیرش دید گُفتَش ای وَقیح گویَمَت چیزی مَنِهْ نامَم شَحیح
۲۷۵۴ این چه سَغْریّ و چه روی است و چه کار که به روزی اَنْدَر آیی چارْ بار‌؟
۲۷۵۵ کیست این جا شیخ اَنْدَر بَندِ تو‌؟ من ندیدم نَر گدا مانندِ تو
۲۷۵۶ حُرمَت و آبِ گدایانْ بُرده‌یی این چه عَبّاسیِّ زشت آوَرْده‌یی‌؟
۲۷۵۷ غاشیه بر دوشِ تو عَبّاسِ دَبْس هیچ مُلْحِد را مَباد این نَفْسِ نَحْس
۲۷۵۸ گفت امیرا بَنده فَرمانَم خَموش ز آتَشَم آگَهْ نه‌یی چندین مَجوش
۲۷۵۹ بَهْرِ نان در خویشْ حِرصی دیدَمی اِشْکَمِ نانْ‌خواه را بِدْریدَمی
۲۷۶۰ هفت سال از سوزِ عشقِ جِسمْ‌پَز در بیابان خورده‌ام من برگِ رَز
۲۷۶۱ تا زِ بَرگِ خُشک و تازه خورْدَنَم سَبز گشته بود این رَنگِ تَنَم
۲۷۶۲ تا تو باشی در حِجابِ بوالْبَشَر سَرسَری در عاشقان کمتر نِگَر
۲۷۶۳ زیرَکان که موی‌ها بِشْکافْتند عِلْمِ هیات را به جانْ دَریافْتند
۲۷۶۴ عِلْمِ نارَنْجات و سِحْر و فلسفه گرچه نَشْناسَند حَقَّ الْمَعْرِفَه
۲۷۶۵ لیکْ کوشیدند تا امکانِ خود بَر گُذشتند از همه اَقْرانِ خود
۲۷۶۶ عشقْ غَیْرت کرد و زیشان دَر کَشید شُد چُنین خورشید زیشان ناپَدید
۲۷۶۷ نورِ چَشمی کو به روزْ اِسْتاره دید آفتابی چون ازو رو دَر کَشید‌؟
۲۷۶۸ زین گُذَر کُن پَند من بِپْذیر هین عاشقان را تو به چَشمِ عشقْ بین
۲۷۶۹ وَقتْ نازک باشد و جانْ در رَصَد با تو نَتْوان گفت آن دَمْ عُذرِ خَود
۲۷۷۰ فَهْم کُن موقوفِ آن گفتن مَباش سینه‌هایِ عاشقان را کَمْ خَراش
۲۷۷۱ نه گُمانی بُرده‌یی تو زین نَشاط حَزْم را مَگْذار می‌کُن اِحْتیاط
۲۷۷۲ واجِب است و جایِز است و مُسْتَحیل این وَسَط را گیر در حَزْم ای دَخیل

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *