مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۴۱ – طَنْز و اِنْکار کردنِ پادشاهِ جُهود و قَبول ناکردنِ نَصیحَتِ خاصانِ خویش

 

۸۷۴ این عَجایب دید آن شاهِ جُهود جُز که طَنْز و جُز که اِنْکارش نبود
۸۷۵ ناصِحان گفتند از حَد مَگْذَران مَرکَبِ اِسْتیزه را چندین مَران
۸۷۶ ناصِحان را دست بَست و بَند کرد ظُلم را پیوند در پیوند کرد
۸۷۷ بانگ آمد، کارْ چون این‌جا رَسید پایْ دار ای سگ که قَهْرِ ما رَسید
۸۷۸ بَعد ازان آتشْ چِهل گَزْ بَرفُروخت حَلْقه گشت و آن جُهودان را بِسوخت
۸۷۹ اَصلِ ایشان بود آتش زِابْتِدا سویِ اَصلِ خویشْ رفتند اِنْتِها
۸۸۰ هم زِ آتش زاده بودند آن فَریق جُزوها را سویِ کُلْ باشد طَریق
۸۸۱ آتشی بودند مؤمنْ‌سوز و بَسْ سوخت خود را آتشِ ایشان چو خَسْ
۸۸۲ آن کِه بوده‌ست اُمُّهُ اَلْهاوِیَه هاویه آمد مَر او را زاویَه
۸۸۳ مادرِ فرزندْ جویانِ وِیْ است اَصل‌ها مَر فَرع‌ها را در پِی است
۸۸۴ آب‌ها در حوض اگر زندانی است بادْ نَشْفَش می‌کُند کَارْکانی است
۸۸۵ می‌رَهانَد، می‌بَرَد تا مَعدَنَش اندک اندک، تا نَبینی بُردَنَش
۸۸۶ وین نَفَس، جان‌هایِ ما را هم چُنان اندک اندک دُزدَد از حَبْسِ جهان
۸۸۷ تا اِلَیْهِ یَصْعَدْ اَطْیابُ اَلْکَلِمْ صاعِداً مِنّا اِلی حَیْثُ عَلِمْ
۸۸۸ تَرتَقی اَنْفاسُنا باِلْمُنْتَقی مُتْحِفًا مِنّا اِلی دارِ الْبَقا
۸۸۹ ثُمَّ تَأْتینا مُکافاتُ اَلْمَقال ضِعْفَ ذاکَ رَحْمَةً مِنْ ذِی الْجَلال
۸۹۰ ثُمَّ یُلْجینا اِلی اَمْثالِها کَی یَنالَ الْعَبْدُ مِمّا نالَها
۸۹۱ هکَذی تَعْرُجْ وَتَنْزِلْ دایِما ذا فَلا زِلْتَ عَلَیْهِ قایِما
۸۹۲ پارسی گوییم، یعنی این کَشِش زان طَرَف آید که آمد آن چَشِش
۸۹۳ چَشمِ هر قومی به سویی مانْده‌ است کان طَرَف یک روز ذوقی رانْده است
۸۹۴ ذوقِ جِنْس از جِنْسِ خود باشد یَقین ذوقِ جُزو از کُلِّ خود باشد بِبین
۸۹۵ یا مگر آن قابِلِ جِنْسی بُوَد چون بِدو پیوست، جِنْسِ او شود
۸۹۶ هَمچو آب و نان که جِنْس ما نبود گشت جِنْسِ ما و اَنْدَر ما فُزود
۸۹۷ نَقْشِ جِنْسیَّت ندارد آب و نان زِاعْتِبارِ آخِر آن را جِنْس دان
۸۹۸ وَرْ زِ غیرِ جِنْس باشد ذوقِ ما آن مگر مانند باشد جِنْس را
۸۹۹ آن که مانند است، باشد عاریَت عاریَت باقی نَمانَد عاقِبَت
۹۰۰ مُرغ را گَر ذوق آید از صَفیر چون که جِنْسِ خود نیابَد شُد نَفیر
۹۰۱ تشنه را گَر ذوق آید از سَراب چون رَسَد در وِیْ گُریزد، جویَد آب
۹۰۲ مُفْلِسان هم خوش شوند از زَرِّ قَلْب لیک آن رُسوا شود در دارِ ضَرب
۹۰۳ تا زَراَنْدودیْت از رَهْ نَفْکَند تا خیالِ کَژْ تو را چَهْ نَفْکَند
۹۰۴ از کَلیله باز جو آن قِصّه را وَنْدَر آن قِصّه طَلَب کُن حِصّه را

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *