مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۳۹ – نِمودنِ جِبْرئیل عَلَیْهِ السَّلام خود را به مُصْطَفی صَلَی اللهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ به صورتِ خویش و از هفتصد پَرِ او چون یک پَر ظاهِر شُد اُفُق را بِگِرفت و آفتابْ مَحْجوب شُد با همه شُعاعَش

 

۳۷۵۴ مُصْطَفی می‌گفت پیشِ جِبْرَئیل که چُنان که صورتِ توست ای خَلیل
۳۷۵۵ مَر مرا بِنْما تو مَحْسوس آشکار تا بِبینَم مَر تورا نَظّاره‌وار
۳۷۵۶ گفت نَتْوانیّ و طاقَتْ نَبْوَدَت حِسْ ضَعیف است و تُنُک سخت آیَدَت
۳۷۵۷ گفت بِنْما تا بِبینَد این جَسَد تا چد حَدْ حِس نازک است و بی‌مَدَد
۳۷۵۸ آدمی را هست حِسِّ تَنْ سَقیم لیکْ در باطِنْ یکی خُلْقی عَظیم
۳۷۵۹ بر مِثالِ سنگ و آهن این تَنِه لیکْ هست او در صِفَت آتش‌زَنِه
۳۷۶۰ سنگ وآهن مَوْلِدِ ایجادِ نار زادْ آتَش بر دو والِدْ قَهْربار
۳۷۶۱ باز آتش دَست کارِ وَصْفِ تَن هست قاهِر بر تَنْ او و شُعْله‌زَن
۳۷۶۲ باز در تَنْ شُعْله ابراهیم‌وار که ازو مَقْهور گردد بُرجِ نار
۳۷۶۳ لاجَرَم گفت آن رَسولِ ذو فُنون رَمْزِ نَحْنُ الاخِرونَ السّابقون
۳۷۶۴ ظاهِرِ این دو به سِنْدانی زَبون در صِفَت از کانِ آهن‌ها فُزون
۳۷۶۵ پَس به صورتْ آدمی فَرعِ جهان وَزْ صِفَتْ اَهْلِ جهان این را بِدان
۳۷۶۶ ظاهِرَش را پَشه‌یی آرَد به چَرخ باطِنَش باشد مُحیطِ هفتْ چَرخ
۳۷۶۷ چون که کرد اِلْحاح بِنْمود اندکی هَیْبَتی که کُهْ شود زومُنْدَکی
۳۷۶۸ شَهْپری بِگْرفته شرق و غَرب را از مَهابَت گشت بی‌هُش مُصْطَفی
۳۷۶۹ چون زِ بیم و تَرسْ بی‌هوشَش بِدید جِبْرَئیل آمد در آغوشَش کَشید
۳۷۷۰ آن مَهابَت قِسْمَتِ بیگانگان وین تَجَمُّش دوستان را رایِگان
۳۷۷۱ هست شاهان را زمانِ بر نِشَست هَوْلِ سَرهَنگان و صارِم‌ها به دست
۳۷۷۲ دور باش و نیزه و شمشیرها که بِلَرزَند از مَهابَت شیرها
۳۷۷۳ بانگِ چاووشان و آن چوگان‌ها که شود سُست از نِهیبَش جان‌ها
۳۷۷۴ این برایِ خاص وعام رَهْ‌گُذَر که کُنَدْشان از شَهَنْشاهی خَبَر
۳۷۷۵ از برایِ عام باشد این شِکوه تا کُلاهِ کِبْر نَنْهند آن گروه
۳۷۷۶ تا من و ماهایِ ایشان بِشْکَند نَفْسِ خودبین فِتْنه و شَر کَم کُند
۳۷۷۷ شهر ازان ایمِن شود کآن شَهریار دارد اَنْدَر قَهْر زَخْم و گیر و دار
۳۷۷۸ پَس بِمیرَد آن هَوَس‌ها در نُفوس هَیْبَتِ شَهْ مانِع آید زان نُحوس
۳۷۷۹ باز چون آید به سویِ بَزمِ خاص کِی بُوَد آن جا مَهابَت یا قِصاص؟
۳۷۸۰ حِلْم در حِلْم است و رَحمَت‌ها به جوش نَشْنَوی از غیرِ چَنگ و ناخُروش
۳۷۸۱ طَبْل و کوسِ هَوْل باشد وَقتِ جنگ وَقتِ عِشْرت با خواصْ آوازِ چَنگ
۳۷۸۲ هست دیوانِ مُحاسِب عام را وان پَری رویانْ حَریفِ جام را
۳۷۸۳ آن زِرِه وآن خود مَر چالیش‌ راست وین حَریر و رود مَر تَعْریش ‌راست
۳۷۸۴ این سُخَن پایان ندارد ای جواد خَتْم کُن وَاللهُ اَعْلَمْ بِالرَّشاد
۳۷۸۵ اَنْدَر اَحمَد آن حِسی کو غارِب است خُفته این دم زیرِ خاکِ یَثْرِب است
۳۷۸۶ وان عَظیمُ الْخُلْقِ او کآن صَفْدَراست بی‌تَغَیُّر مَقْعَدِ صِدْق اَنْدَراست
۳۷۸۷ جایِ تَغییراتْ اَوْصافِ تَن است روحِ باقی آفتابی روشن است
۳۷۸۸ بی زِ تَغییری که لا شَرقیَّةٌ بی زِ تَبدیلی که لا غَربیَّةٌ
۳۷۸۹ آفتاب از ذَرّه کِی مَدْهوش شُد؟ شمعْ از پروانه کِی بی‌هوش شُد؟
۳۷۹۰ جِسمِ اَحمَد را تَعَلُّق بُد بِدان این تَغَیُّر آنِ تَنْ باشد بِدان
۳۷۹۱ هَمچو رَنْجوریّ و هَمچون خواب و دَرد جان ازین اَوْصاف باشد پاک و فَرد
۳۷۹۲ خود نَتوانَم وَرْ بگویم وَصْفِ جان زَلْزَله اُفْتَد درین کَوْن و مکان
۳۷۹۳ روبَهَش گَر یک دَمی آشفته بود شیرِ جانْ مانا که آن دَم خُفته بود
۳۷۹۴ خُفته بود آن شیرْ کَزْ خواب است پاک اینْت شیر نَرمْسارِ سَهْمناک
۳۷۹۵ خُفته سازد شیرْ خود را آن چُنان که تَمامَش مُرده دانَند این سگان
۳۷۹۶ وَرْنه در عالَم کِه را زُهْره بُدی که رُبودی از ضَعیفی تُرْبُدی؟
۳۷۹۷ کَفِّ اَحمَد زان نَظَر مَخْدوش گشت بَحْرِ او از مِهْر کَفْ پُرجوش گشت
۳۷۹۸ مَهْ همه کَفَّ‌ست مُعْطی نورْپاش ماه را گَر کَف نباشد گو مَباش
۳۷۹۹ اَحمَد اَرْ بُگْشایَد آن پَرِّ جَلیل تا اَبَد بی‌هوش مانَد جِبْرَئیل
۳۸۰۰ چون گُذشت اَحمَد زِ سِدْرِه وْ مِرْصَدَش وَزْ مَقامِ جِبْرَئیل و از حَدَش
۳۸۰۱ گفت او را هین بِپَر اَنْدَر پی‌اَم گفت رو رو من حَریفِ تو نی‌اَم
۳۸۰۲ باز گفت او را بیا ای پَرده‌سوَزْ من به اوجِ خود نَرَفتَسْتَم هنوز
۳۸۰۳ گفت بیرون زین حَد ای خوش‌فَرِّ من گَر زَنَم پَرّی بِسوزَد پَرِّ من
۳۸۰۴ حیرت اَنْدَر حیرت آمد این قِصَص بی‌هُشیِّ خاصِگان اَنْدَر اَخَص
۳۸۰۵ بی‌هُشی‌ها جُمله این جا بازی است چند جان داری؟ که جانْ پَردازی است
۳۸۰۶ جِبْرَئیلا گَر شَریفیّ و عَزیز تو نه‌یی پَروانه و نه شمع نیز
۳۸۰۷ شمعْ چون دَعوت کُند وَقتِ فُروز جانِ پَروانه نَپَرهیزَد زِ سوز
۳۸۰۸ این حَدیثِ مُنْقَلِب را گور کُن شیر را بَرعَکس صَیْدِ گور کُن
۳۸۰۹ بَند کُن مَشکِ سُخَن‌شاشیْت را وا مَکُن اَنْبانِ قُلْماشیْت را
۳۸۱۰ آن کِه بَر نَگْذشت اَجْزاش از زمین پیشِ او مَعْکوس و قُلْماشیْست این
۳۸۱۱ لا تُخالِفْهُم حَبیبی دارِهِمْ یا غَریبًا نازِلاً فی دارِهِمْ
۳۸۱۲ اَعْطِ ما شاءوا وَراموا وَارْضِهِمْ یا ظَعینًا ساکِنًا فی‌اَرْضِهِم
۳۸۱۳ تا رَسیدن در شَهْ و در نازِ خوش رازیا با مَرْغَزی می‌ساز خویش
۳۸۱۴ موسیا در پیشِ فرعونِ زَمَن نَرم باید گفت قَوْلًا لَیِّنّا
۳۸۱۵ آب اگر در روغنِ جوشان کُنی دیگْدان و دیگ را ویران کُنی
۳۸۱۶ نَرمْ گو لیکِن مگو غیرِ صَواب وَسْوَسه مَفْروش در لینُ الْخِطاب
۳۸۱۷ وَقتِ عصر آمد سُخَن کوتاه کُن ای کِه عَصْرَت عصر را آگاه کُن
۳۸۱۸ گو تو مَر گِلْ ‌خواره را که قند بِهْ نَرمیِ فاسِد مَکُن طینَش مَدِه
۳۸۱۹ نُطْقِ جان را روضهٔ جانی سْتی گَر زِ حَرف و صوتْ مُسْتَغنی سْتی
۳۸۲۰ این سَرِ خَر در میانِ قَندْ زار ای بَسا کَس را که بِنْهادست خار
۳۸۲۱ ظَنْ بِبُرد از دورْ کآن آن است و بَس چون قُچِ مَغْلوب وا می‌رفت پَس
۳۸۲۲ صورتِ حَرف آن سَرِ خَر دان یَقین در رَزِ مَعنیّ و فردوسِ بَرین
۳۸۲۳ ای ضیاءُ الْحَقْ حُسامُ الدّین دَر آر این سَرِ خَر را در آن بِطّیخْ زار
۳۸۲۴ تا سَرِ خَر چون بِمُرد از مَسْلَخه نَشوِ دیگر بَخْشَدَش آن مَطْبَخه
۳۸۲۵ هین زِ ما صورت‌گَریّ و جانْ زِ تو نه غَلَط هم این خود و هم آن زِ تو
۳۸۲۶ بَر فَلَک محمودی ای خورشیدِ فاش بر زمین هم تا اَبَدْ مَحمود باش
۳۸۲۷ تا زمینی با سَماییِّ بُلند یک‌دل و یک‌قِبْله و یک‌خو شوند
۳۸۲۸ تَفْرَقه بَرخیزد و شِرک و دُوی وَحْدَت است اَنْدَر وجودِ مَعْنوی
۳۸۲۹ چون شِناسَد جانِ منْ جان تو را یاد آرَنْد اِتّحادِ ماجَری
۳۸۳۰ موسی و هارون شوند اَنْدَر زمین مُخْتَلِط خوش هَمچو شیر و اَنْگَبین
۳۸۳۱ چون شِناسَد اندک و مُنْکِر شود مُنْکری‌اَش پَردهٔ ساتِر شود
۳۸۳۲ پَس شِناسایی بِگَردانید رو خشم کرد آن مَهْ زِ ناشُکریّ او
۳۸۳۳ زین سَبَب جانِ نَبی را جانِ بَد ناشِناسا گشت و پُشتِ پایْ زَد
۳۸۳۴ این همه خوانْدی فرو خوان لَمْ یَکُنْ تا بِدانی لَجِّ این گَبْرِ کُهُن
۳۸۳۵ پیش ازان که نَقْشِ اَحمَد فَر نِمود نَعْتِ او هر گَبْر را تَعْویذ بود
۳۸۳۶ کین چُنین کَس هست تا آید پَدید از خیالِ روشْ دِلْشان می‌طَپید
۳۸۳۷ سَجده می‌کردند کِی رَبِّ بَشر در عِیانْ آریشْ هر چه زودتَر
۳۸۳۸ تا به نامِ اَحمَد از یَسْتَفْتِحون یاغیانْشان می‌شُدَندی سَرنِگون
۳۸۳۹ هر کجا حَرْبِ مَهولی آمدی غَوْثَشان کَرّاری اَحْمَد بُدی
۳۸۴۰ هر کجا بیماریِ مُزمِن بُدی یادِ اوشان دارویِ شافی شُدی
۳۸۴۱ نَقْشِ او می‌گشت اَنْدَر راهَشان در دل و در گوش و در اَفْواهَشان
۳۸۴۲ نَقْشِ او را کِی بِیابَد هر شَعال؟ بلکه فَرعِ نَقْشِ او یعنی خیال
۳۸۴۳ نَقْشِ او بر رویِ دیوار اَرْفُتَد از دلِ دیوارْ خونِ دلْ چَکَد
۳۸۴۴ آن چُنان فَرُّخ بُوَد نَقشَش بَرو که رَهَد در حالْ دیوار از دو رو
۳۸۴۵ گشته با یک‌رویی اَهْلِ صَفا آن دورویی عَیْب مَر دیوار را
۳۸۴۶ این همه تَعْظیم و تَفْخیم و وَداد چون بِدیدَنْدَش به صورت بُرد باد
۳۸۴۷ قَلْب آتش دید و در دَمْ شُد سیاه قَلْب را در قَلْب کِی بوده‌ست راه؟
۳۸۴۸ قَلْب می‌زَد لافِ اَشْواقِ مِحَک تا مُریدان را دَراَنْدازد به شک
۳۸۴۹ اُفْتَد اَنْدَر دامِ مَکْرَش ناکَسی این گُمان سَر بَر زَنَد از هر خَسی
۳۸۵۰ کین اگر نه نَقْدِ پاکیزه بُدی کِی به سنگِ اِمْتِحانْ راغِب شُدی؟
۳۸۵۱ او مِحَک می‌خواهد امّا آن چُنان که نگردد قَلْبیِ او زان عِیان
۳۸۵۲ آن مِحَک که او نَهان دارد صِفَت نی مِحَک باشد نه نورِ مَعْرِفَت
۳۸۵۳ آیِنه کو عَیْبِ رو دارد نَهان از برایِ خاطِرِ هر قَلْتَبان
۳۸۵۴ آیِنه نَبْوَد مُنافِق باشد او این چُنین آیینه تا توانی مَجو

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *