مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۳۸ – موری بر کاغذ میرَفت نِبِشْتَنِ قَلَم دید قَلَم را سُتودن گرفت موری دیگر که چَشمْ تیزتَر بود گفت ستایش اَنْگُشتان را کُن که این هُنر از ایشان میبینم موری دِگَر که از هردو چَشمْ روشنتر بود گفت من بازو را میسِتایَم که اَنْگُشتان فَرْعِ بازویَند اِلی آخِرِهِ
۳۷۲۰ | مورَکی بر کاغذی دید او قَلَم | گفت با مورِ دِگَر این رازْ هم | |
۳۷۲۱ | که عَجایِب نَقْشها آن کِلْک کرد | هَمچو رَیْحان و چو سوسنزار و وَرْد | |
۳۷۲۲ | گفت آن مور اِصْبَع است آن پیشهور | وین قَلَم در فِعْل فَرْع است و اثر | |
۳۷۲۳ | گفت آن مورِ سِوُم کَزْ بازو است | که اِصْبَع لاغر زِ زورَش نَقْش بَست | |
۳۷۲۴ | همچُنین میرفت بالا تا یکی | مِهْتَرِ مورانْ فَطِن بود اندکی | |
۳۷۲۵ | گفت کَزْ صورت مَبینید این هُنر | که به خواب و مرگ گردد بیخَبَر | |
۳۷۲۶ | صورت آمد چون لباس و چون عَصا | جُز به عقل و جانْ نَجُنبَد نَقْشها | |
۳۷۲۷ | بیخَبَر بود او که آن عقل و فُؤاد | بی زِ تَقْلیبِ خدا باشد جَماد | |
۳۷۲۸ | یک زمان از وِیْ عِنایَت بَر کَند | عقلِ زیرکْ اَبْلَهیها میکُند | |
۳۷۲۹ | چونْش گویا یافت ذوالْقَرنَیْن گفت | چون که کوهِ قافْ در نُطْقْ سُفت | |
۳۷۳۰ | کِی سُخَنگویِ خَبیرِ رازْدان | از صِفاتِ حَق بِکُن با من بَیان | |
۳۷۳۱ | گفت رو کان وَصْف ازان هایِلتَراست | که بَیان بر وِیْ تَوانَد بُرد دست | |
۳۷۳۲ | یا قَلَم را زَهْره باشد که به سَر | بر نِویسَد بر صَحایِف زان خَبَر | |
۳۷۳۳ | گفت کمتر داستانی باز گو | از عَجَبهای حَقْ ای حَبْرِ نِکو | |
۳۷۳۴ | گفت اینک دشتِ سیصدساله راه | کوههای برفْ پُر کردهست شاه | |
۳۷۳۵ | کوه بر کُهْ بیشُمار و بیعَدَد | میرَسَد در هر زمانْ بَرفَش مَدَد | |
۳۷۳۶ | کوهِ برفی میزَنَد بر دیگری | میرَسانَد برفِ سَردی تا ثَری | |
۳۷۳۷ | کوهِ برفی میزَنَد بر کوهِ برف | دَم به دَم زَ انْبارِ بیحَدّ و شِگَرف | |
۳۷۳۸ | گَر نبودی این چُنین وادی شَها | تَفِّ دوزخ مَحْو کردی مَر مرا | |
۳۷۳۹ | غافِلان را کوههای برفْ دان | تا نَسوزَد پَردههایِ عاقِلان | |
۳۷۴۰ | گَر نبودی عکسِ جَهْلِ برفْ باف | سوختی از نارِ شوقْ آن کوهِ قاف | |
۳۷۴۱ | آتش از قَهْرِ خدا خود ذَرّهییست | بَهْرِ تَهْدیدِ لَئیمانْ دِرّهییست | |
۳۷۴۲ | با چُنین قَهْری که زَفْت و فایِق است | بَردِ لُطْفَش بین که بر ویْ سابِق است | |
۳۷۴۳ | سَبَقِ بیچون و چگونهی مَعنوی | سابِق و مَسْبوق دیدی بیدُوی؟ | |
۳۷۴۴ | گَر ندیدی آن بُوَد از فَهْمِ پَست | که عُقولِ خَلْق زان کانْ یک جواست | |
۳۷۴۵ | عَیْب بر خود نِهْ نه بر آیاتِ دین | کِی رَسَد بر چَرخِ دینْ مُرغِ گِلین؟ | |
۳۷۴۶ | مُرغ را جولانگَهِ عالی هواست | زان که نَشْوِ او زِ شَهْوت وَزْ هَواست | |
۳۷۴۷ | پس تو حیران باش بیلا و بلی | تا زِ رَحْمَت پیشَت آید مَحْمِلی | |
۳۷۴۸ | چون زِ فَهْمِ این عَجایِب کودنی | گَر بلی گویی تَکَلُّف میکُنی | |
۳۷۴۹ | وَرْ بگویی نی زَنَد نی گَردَنَت | قَهْر بَر بَندَد بِدان نی روزَنَت | |
۳۷۵۰ | پَس همین حیران و والِهْ باش و بَس | تا دَرآیَد نَصْرِ حَقْ از پیش و پَس | |
۳۷۵۱ | چون که حیران گشتی و گیج و فَنا | با زبانِ حال گفتی اِهْدِنا | |
۳۷۵۲ | زَفْتِ زَفْت است و چو لَرزان میشَوی | میشود آن زَفْتْ نَرم و مُسْتَوی | |
۳۷۵۳ | زان که شَکلِ زَفْت بَهْرِ مُنْکِراست | چون که عاجِز آمدی لُطْف و بِراست |
موری قلمی دید که روی کاغذ حرکت میکند. رو به مور دیگر کرد و گفت: ببین این قلم چه زیبا مینگارد. دوستش که اندکی فهیمتر بود گفت: این کار قلم نیست بلکه کار انگشتان است. مور دیگری که از هردویشان بیشتر میدانست گفت این نقوش کار هیچکدام نیست بلکه کار بازو است. به این ترتیب هر موری که آمد علتی بالاتر ذکر کرد تا اینکه عاقلترین مور گفت اینها که گفتین همه صورت و ظاهر است بلکه باید به عقل و جان توجه کرد. هرچند که عقل و جان هم بی قدرت الهی جمادی بیش نمیباشند.
مولانا در این داستان مورچه را تمثیل کسانی میداند که در سطح ظواهر وصور عالم ماندهاند و نمیتوانند علل و اسباب الهی را در یابند.
تعقیب
[…] ۱،ص ۲۲ و ج ۴،ص ۱۷۵ و کیمیای سعادت، و مثنوی (دفتر چهارم بخش ۱۳۸) توان دید. [۳] نویسنده و تحریر کننده [۴] اوست ضرررسان و […]
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!