مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۹۱ – بَیانِ آن که هرحِسِّ مُدرِکی را از آدمی نیز مُدْرَکاتی دیگراست که از مُدَرَکاتِ آن حِسِّ دِگَر بی خَبَراست چُنان که هر پیشه وَرِ اُستاد اَعْجَمی کارِ آن اُستادِ دِگَر پیشه وَر است و بی خَبَریِ او از آن که وظیفه او نیست دلیل نکُند که آن مُدرَکات نیست اگرچه به حُکْمِ حالْ مُنْکِر بُوَد آن را امّا از مُنْکریِ او این جا جُز بی خَبَری نمیخواهیم دَرین مَقام

 

۲۳۸۳ چَنْبَره‌یْ دیدِ جهان اِدْراکِ توست پَردهٔ پاکان حِسِ ناپاکِ توست
۲۳۸۴ مُدَّتی حِس را بِشو ز آبِ عِیان این چُنین دان جامه‌شویِ صوفیان
۲۳۸۵ چون شُدی تو پاک پَرده بَر کَنَد جانِ پاکان خویش بر تو می‌زَنَد
۲۳۸۶ جُمله عالَم گَر بُوَد نور و صُوَر چَشم را باشد از آن خوبی خَبَر
۲۳۸۷ چَشم بَستی گوش می‌آری به پیش تا نِمایی زُلْف و رُخساره‌یْ بُتیش
۲۳۸۸ گوش گوید من به صورت نَگْرَوَم صورت اَرْ بانگی زَنَد من بِشْنَوَم
۲۳۸۹ عالِمَم من لیکْ اَنْدَر فَنِّ خویش فَنِّ من جُز حَرف و صوتی نیست بیش
۲۳۹۰ هین بیا بینی بِبین این خوب را نیست دَر خور بینی این مَطْلوب را
۲۳۹۱ گَر بُوَد مُشک و گُلابی بو بَرَم فَنِّ من این است و عِلْم و مَخْبَرم
۲۳۹۲ کِی بِبینَم من رُخِ آن سیمْ‌ساق هین مَکُن تَکْلیفِ ما لَیْسَ یُطاق
۲۳۹۳ باز حِسِّ کَژْ نَبینَد غَیْرِ کَژْ خواه کَژْ غَژ پیشِ او یا راست غَژْ
۲۳۹۴ چَشمِ اَحْوَل از یکی دیدن یَقین دان که مَعْزول است ای خواجه‌یْ مُعین
۲۳۹۵ تو که فرعونی همه مَکْریّ و زَرْق مَر مرا از خود نمی‌دانی تو فَرق
۲۳۹۶ مَنْگَر از خود در من ای کَژْباز تو تا یکی تو را نَبینی تو دوتو
۲۳۹۷ بِنْگَر اَنْدَر من زِ من یک ساعتی تا وَرایِ کَوْن بینی ساحَتی
۲۳۹۸ وا رَهی از تَنگی و از نَنْگ و نام عشقْ اَنْدَر عشقْ بینی وَالسَّلام
۲۳۹۹ پَس بِدانی چون که رَستی از بَدَن گوش و بینی چَشم می‌دانَد شُدن
۲۴۰۰ راست گفته‌ست آن شَهِ شیرینْ‌زَبان چَشم گردد مو به مویِ عارفان
۲۴۰۱ چَشم را چَشمی نَبود اَوَّل یَقین در رَحِم بود او جَنینِ گوشْتین
۲۴۰۲ عِلَّتِ دیدن مَدان پیه ای پسر وَرْنه خواب اَنْدَر نَدیدی کَس صُوَر
۲۴۰۳ آن پَریّ و دیو می‌بینَد شَبیه نیست اَنْدَر دیدگاهِ هر دو پیه
۲۴۰۴ نور را با پیهْ خود نِسْبَت نَبود نِسْبَتَش بَخشید خلّاقِ وَدود
۲۴۰۵ آدم است از خاک کِی مانَد به خاک؟ جِنّی است از نارْ بی‌هیچ اِشْتِراک
۲۴۰۶ نیست مانَنْدایِ آتش آن پَری گَر چه اَصلَش اوست چون می‌بِنْگَری
۲۴۰۷ مُرغ از باداست و کِی مانَد به باد؟ نامُناسب را خدا نِسْبَت بِداد
۲۴۰۸ نِسْبَتِ این فَرعْ‌ها با اَصْل‌ها هست بی‌چون اَرْ چه دادَش وَصل‌ها
۲۴۰۹ آدمی چون زادهٔ خاک هَباست این پسر را با پدر نِسْبَت کجاست؟
۲۴۱۰ نِسْبَتی گَر هست مَخْفی از خِرَد هست بی‌چون و خِرَد کِی پی بَرَد؟
۲۴۱۱ باد را بی چَشم اگر بینِش نَداد فَرق چون می‌کرد اَنْدَر قَوْم عاد؟
۲۴۱۲ چون هَمی دانست مؤمن از عَدو؟ چون هَمی دانست مِیْ را از کَدَو؟
۲۴۱۳ آتش نِمْرود را گَر چَشم نیست با خَلیلَش چون تَجَسُّم کردنی‌ست؟
۲۴۱۴ گَر نبودی نیل را آن نور و دید از چه قِبْطی را زِ سِبْطی می‌گُزید؟
۲۴۱۵ گَرنه کوه و سنگ با دیدار شُد پَس چرا داوود را او یار شُد؟
۲۴۱۶ این زمین را گَر نَبودی چَشمِ جان از چه قارون را فُرو خورْد آن چُنان؟
۲۴۱۷ گَر نَبودی چَشمِ دل حَنّانه را چون بِدیدی هَجْرِ آن فَرزانه را؟
۲۴۱۸ سنگ‌ریزه گَر نَبودی دیده‌وَر چون گواهی دادی اَنْدَر مُشت در؟
۲۴۱۹ ای خِرَد بَرکَش تو پَرّ و بال‌ها سوره بَرخوان زُلْزِلَتْ زِلْزالها
۲۴۲۰ در قیامَت این زمین بر نیک و بَد کِی ز نادیده گواهی‌ها دَهَد؟
۲۴۲۱ که تُحَدِّث حالَها وَ اخْبارَها تُظْهِرُ الاَرْضُ لَنا اَسْرارَها
۲۴۲۲ این فرستادن مرا پیشِ تو میر هست بُرهانی که بُدْ مُرْسِل خَبیر
۲۴۲۳ کین چُنین دارو چُنین ناسور را هست دَرخور از پِی مَیْسور را
۲۴۲۴ واقِعاتی دیده بودی پیش ازین که خدا خواهد مرا کردن گُزین
۲۴۲۵ من عَصا و نور بِگْرفته به دَست شاخِ گُستاخِ تورا خواهم شِکَست
۲۴۲۶ واقِعاتِ سَهْمگین از بَهرِ این گونه گونه می‌نِمودَت رَبِّ دین
۲۴۲۷ دَر خورِ سِرِّ بَد و طُغیانِ تو تا بِدانی کوست دَرخورْدانِ تو
۲۴۲۸ تا بدانی کو حَکیم است و خَبیر مُصْلِحِ اَمْراضِ دَرمان‌ناپذیر
۲۴۲۹ تو به تاویلات می‌گشتی ازان کور و کَر کین هست از خواب گِران
۲۴۳۰ وآن طَبیب و آن مُنَجِّم در لُمَع دیدْ تَعبیرَش بِپوشید از طَمَع
۲۴۳۱ گفت دور از دولَت و از شاهی‌اَت که دَرآیَد غُصّه در آگاهی‌اَت
۲۴۳۲ از غذایِ مُختَلِف یا از طَعام طَبْعْ شوریده هَمی‌بینَد مَنام
۲۴۳۳ زان که دید او که نَصیحَت‌جو نه‌یی تُند و خونْ‌خواریّ و مِسْکین‌خو نه‌یی
۲۴۳۴ پادشاهان خون کُنند از مَصْلَحَت لیکْ رَحْمَتْشان فُزون است از عَنَت
۲۴۳۵ شاه را باید که باشد خویِ رَبّ رَحْمَتِ او سَبْق دارد بر غَضَب
۲۴۳۶ نه غَضَب غالِب بُوَد مانندِ دیو بی‌ضَرورَت خون کُند از بَهرِ ریو
۲۴۳۷ نه حَلیمیِّ مُخَنَّث‌وار نیز که شود زن روسپی زان و کَنیز
۲۴۳۸ دیوخانه کرده بودی سینه را قِبله‌یی سازیده بودی کینه را
۲۴۳۹ شاخِ تیزت بَسْ جِگَرها را که خَسْت نَکْ عَصایَم شاخِ شوخَت را شِکَست

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *