مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۳۱ – ظاهر شُدنِ فَضْل و زیرکیِ لُقمان پیشِ اِمْتِحان کُنندگان

 

 

۱۵۱۳ هر طَعامی کآوَریدَنْدَی به وِیْ کَسْ سویِ لُقمان فرستادی زِ پِیْ
۱۵۱۴ تا که لُقمان دستْ سویِ آن بَرَد قاصِدا، تا خواجه پَسْ‌خورده‌ش خَورَد
۱۵۱۵ سُؤْرِ او خورْدیّ و شور اَنْگیختی هر طَعامی کو نَخوردی ریختی
۱۵۱۶ وَرْ بِخوردی بی‌دل و بی‌اِشْتِها این بُوَد پیوندیِ بی‌اِنْتِها
۱۵۱۷ خَربُزه آورده بودند اَرْمَغان گفت رو فرزند، لُقمان را بِخوان
۱۵۱۸ چون بُرید و داد او را یک بُرین هَمچو شِکَّر خوردَش و چون اَنْگَبین
۱۵۱۹ از خوشی که خورْد، داد او را دُوُم تا رَسید آن کَرچ‌ها تا هِفْدَهُم
۱۵۲۰ مانْد کَرچی، گفت این را من خَورَم تا چه شیرینْ خَربُزه‌ است این بِنْگَرم
۱۵۲۱ او چُنین خوش می‌خورَد کَزْ ذوقِ او طَبْع‌ها شُد مُشْتَهیّ و لُقمه‌جو
۱۵۲۲ چون بِخورْد، از تَلْخی‌اَش آتش فُروخت هم زبان کرد آبِله، هم حَلْق سوخت
۱۵۲۳ ساعتی بی‌خود شُد از تَلْخیِّ آن بَعد ازان گُفتَش که ای جان و جهان
۱۵۲۴ نوش چون کردی تو چندین زَهر را؟ لُطْف چون اِنْگاشتی این قَهْر را؟
۱۵۲۵ این چه صَبر است؟ این صَبوری ازچه روست؟ یا مگر پیشِ تو این جانَت عَدوست؟
۱۵۲۶ چون نَیاوَرْدی به حیلَت حُجَّتی که مرا عُذری‌ست، بَس کُن ساعتی؟
۱۵۲۷ گفت من از دستِ نِعْمَت‌بَخشِ تو خورده‌ام چندان که از شَرمَم دوتو
۱۵۲۸ شَرمَم آمد که یکی تَلْخ از کَفَت من نَنوشَم، ای تو صاحِب‌مَعرِفَت
۱۵۲۹ چون همه اَجْزامْ از اِنْعامِ تو رُسته‌اند و غَرقِ دانه وْ دامِ تو
۱۵۳۰ گَر زِ یک تَلْخی کُنم فریاد و داد خاکْ صد رَهْ بر سَرِ اَجْزام باد
۱۵۳۱ لَذَّتِ دستِ شِکَربَخشَت بِه داشت اَنْدرین بِطّیخ تَلْخی کِی گذاشت؟
۱۵۳۲ از مَحَبَّت تَلْخ‌ها شیرین شود از مَحَبَّت مِسّ‌ها زَرّین شود
۱۵۳۳ از مَحَبَّت دُردها صافی شود از مَحَبَّت دَردها شافی شود
۱۵۳۴ از مَحَبَّت مُرده زَنَده می‌کُنند از مَحَبَّت شاهْ بَنده می‌کُنند
۱۵۳۵ این مَحَبَّت هم نتیجه‌یْ دانش است کی گِزافه بر چُنین تَخْتی نِشَست؟
۱۵۳۶ دانشِ ناقص کجا این عشقْ زاد؟ عشقْ زاید ناقص، امّا بر جَماد
۱۵۳۷ بر جَمادی رَنگِ مَطْلوبی چو دید از صَفیری بانگِ مَحْبوبی شَنید
۱۵۳۸ دانشِ ناقص نَدانَد فَرق را لاجَرَم خورشید دانَد بَرق را
۱۵۳۹ چون که مَلْعون خوانْد ناقص را رَسول بود در تأویلْ نُقْصانِ عُقول
۱۵۴۰ زان که ناقص‌تَن بُوَد مرحومِ رَحْم نیست بر مَرحومْ لایِق، لَعْن و زَخم
۱۵۴۱ نَقْصِ عقل است آن که بَد رَنْجوری است موجِبِ لَعْنَت، سِزایِ دوری است
۱۵۴۲ زان که تکمیلِ خِرَدها دور نیست لیکْ تکمیلِ بَدَن مَقْدور نیست
۱۵۴۳ کُفر و فرعونیِّ هر گَبْرِ بَعید جُمله از نُقْصانِ عقل آمد پَدید
۱۵۴۴ بَهرِ نُقْصانِ بَدَن آمد فَرَج در نُبی که ما عَلَی الْاعْمی حَرَج
۱۵۴۵ بَرقْ آفِل باشد و بَسْ بی‌وَفا آفِل از باقی نَدانی بی‌صَفا
۱۵۴۶ بَرق خَندَد، بر کِه می‌خندد؟ بِگو بر کسی که دلْ نَهَد بر نورِ او
۱۵۴۷ نورهایِ چَرخْ بُبْریده‌پِی است آن چو لا شَرقیّ و لا غَربی کِی است؟
۱۵۴۸ بَرق را خو یَخْطَفُ اَلْاَبْصار دان نورِ باقی را همه اَنْصار دان
۱۵۴۹ بر کَفِ دریا فَرَس را رانْدن نامه‌یی در نورِ برقی خواندن
۱۵۵۰ از حَریصی عاقِبَت نادیدن است بر دل و بر عقلِ خود خندیدن است
۱۵۵۱ عاقِبَت بین است عقل از خاصیَت نَفْس باشد کو نَبینَد عاقِبَت
۱۵۵۲ عقلْ کو مَغْلوبِ نَفْس، او نَفْس شُد مُشتَری ماتِ زُحَل شُد، نَحْس شُد
۱۵۵۳ هم دَرین نَحْسی بِگَردان این نَظَر در کسی که کرد نَحْسَت دَرنِگَر
۱۵۵۴ آن نَظَر که بِنْگَرَد این جَرّ و مَد او زِ نَحْسی سویِ سعدی نَقْب زد
۱۵۵۵ زان هَمی گَردانَدَت حالی به حال ضِدْ به ضِدْ پیداکُنان در اِنْتِقال
۱۵۵۶ تا که خَوْفَت زایَد از ذاتَ الشِّمال لَذَّتِ ذاتَ الْیَمین، یُرجَی الرِّجال
۱۵۵۷ تا دو پَر باشی که مُرغِ یک‌پَره عاجِز آمد از پَریدن ای سَره
۱۵۵۸ یا رَها کُن تا نَیایَم در کَلام یا بِدِه دَستورْ تا گویم تمام
۱۵۵۹ وَرْنه این خواهی نه آن، فَرمانْ تو راست کَسْ چه داند مَر تو را مَقْصد کجاست؟
۱۵۶۰ جانِ ابراهیم باید تا به نور بیند اَنْدر نارْ فردوس و قُصور
۱۵۶۱ پایه پایه بَر رَوَد بر ماه و خَور تا نَمانَد هَمچو حَلْقه بَندِ دَر
۱۵۶۲ چون خَلیل از آسْمانِ هَفتُمین بُگْذرد که لا اُحِبُّ الْآفِلین
۱۵۶۳ این جهانِ تَنْ غَلَط‌انداز شُد جُز مَر آن را کو زِ شَهْوت باز شُد

دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *