مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۳۰ – اِمْتِحان کردنِ خواجۀ لُقمانْ زیرکیِ لُقمان را
۱۴۶۵ | نی که لُقمان را که بَندهیْ پاک بود | روز و شب در بَندگی چالاک بود | |
۱۴۶۶ | خواجهاَش میداشتی در کارْ پیش | بهترش دیدی زِ فرزندانِ خویش | |
۱۴۶۷ | زان که لُقمان گَرچه بَندهزاد بود | خواجه بود و از هوا آزاد بود | |
۱۴۶۸ | گفت شاهی شیخ را اَنْدر سُخُن | چیزی از بَخشش زِ من دَرخواست کُن | |
۱۴۶۹ | گفت ای شَهْ شَرم نایَد مَر تو را | که چُنین گویی مرا؟ زین بَرتَر آ | |
۱۴۷۰ | من دو بنده دارم و ایشانْ حَقیر | وان دو بر تو حاکِمانَند و امیر | |
۱۴۷۱ | گفت شَهْ آن دو چهاَند؟ این زلَّت است | گفت آن یک خشم و دیگر شَهْوت است | |
۱۴۷۲ | شاه آن دان کو زِ شاهی فارغ است | بی مَهْ و خورشیدْ نورَش بازغ است | |
۱۴۷۳ | مَخْزن آن دارد که مَخْزنْ ذاتِ اوست | هستی او دارد که با هستی عَدوست | |
۱۴۷۴ | خواجهٔ لُقمانْ به ظاهر خواجهوَش | در حقیقت بَنده، لُقمانْ خواجهاَش | |
۱۴۷۵ | در جهانِ بازگونه زین بَسیست | در نَظَرْشان گوهری کَم از خَسیست | |
۱۴۷۶ | مَر بیابان را مَفازه نام شُد | نام و رنگی عقلَشان را دام شُد | |
۱۴۷۷ | یک گُرُه را خود مُعَرِّف جامه است | در قَبا گویند کو از عامه است | |
۱۴۷۸ | یک گُرُه را ظاهِرِ سالوسِ زُهد | نور باید تا بُوَد جاسوسِ زُهد | |
۱۴۷۹ | نور باید پاکْ از تَقْلید و غَوْل | تا شِناسَد مَرد را بیفِعْل و قَوْل | |
۱۴۸۰ | دَر رَوَد در قَلْبِ او از راهِ عقل | نَقْدِ او بینَد، نباشد بَندِ نَقْل | |
۱۴۸۱ | بَندگانِ خاصِ عَلّامُ اَلْغُیوب | در جهانِ جانْ جَواسیسُ اَلْقُلوب | |
۱۴۸۲ | در درونِ دلْ دَرآیَد چون خیال | پیشِ او مَکْشوف باشد سِرِّ حال | |
۱۴۸۳ | در تَنِ گنجشک چیست از بَرگ و ساز | که شود پوشیده آن بر عقلِ باز؟ | |
۱۴۸۴ | آن کِه واقِف گشت بر اَسْرارِ هو | سِرِّ مَخْلوقات چِه بْوَد پیشِ او؟ | |
۱۴۸۵ | آن کِه بر اَفْلاک رَفتارش بُوَد | بر زمین رفتن چه دشوارَش بُوَد؟ | |
۱۴۸۶ | در کَفِ داوود کآهَن گشت موم | موم چِه بْوَد در کَفِ او؟ ای ظَلوم | |
۱۴۸۷ | بود لُقمان بَنده شَکلی، خواجهیی | بَندگی بر ظاهرش دیباجهیی | |
۱۴۸۸ | چون رَوَد خواجه به جایِ ناشِناس | در غُلامِ خویش پوشاند لباس | |
۱۴۸۹ | او بِپوشَد جامههایِ آن غُلام | مَر غُلامِ خویش را سازد اِمام | |
۱۴۹۰ | در پِیاَش چون بَندگان در رَهْ شود | تا نباید زو کسی آگَهْ شود | |
۱۴۹۱ | گوید ای بنده تو رو بر صَدْرْ شین | من بگیرم کَفشْ چون بندهیْ کِهین | |
۱۴۹۲ | تو دُرُشتی کُن، مرا دُشنام دِهْ | مَر مرا تو هیچ توقیری مَنِه | |
۱۴۹۳ | تَرکِ خِدمَتِ، خِدمَتِ تو داشتم | تا به غُربتْ تُخمِ حیلَت کاشتم | |
۱۴۹۴ | خواجگان این بَندگیها کردهاند | تا گُمان آید که ایشان بَندهاند | |
۱۴۹۵ | چَشمْپُر بودند و سیر از خواجگی | کارها را کردهاند آمادگی | |
۱۴۹۶ | این غُلامانِ هوا بَرعکسِ آن | خویشتن بِنْموده خواجهیْ عقل و جان | |
۱۴۹۷ | آید از خواجه رَهِ اَفْکَندگی | نایَد از بَنده به غیر از بَندگی | |
۱۴۹۸ | پس از آن عالَم بِدین عالَم چُنان | تَعْبِیَتها هست بَرعکس، این بِدان | |
۱۴۹۹ | خواجهٔ لُقمان از این حالِ نَهان | بود واقِف، دیده بود از وِیْ نِشان | |
۱۵۰۰ | راز میدانست و خوش میرانْد خَر | از برایِ مَصلَحَت آن راهْبَر | |
۱۵۰۱ | مَر وِرا آزاد کردی از نَخُست | لیکْ خُشنودیِّ لُقمان را بِجُست | |
۱۵۰۲ | زان که لُقمان را مُراد این بود تا | کَس نَدانَد سِرِّ آن شیر و فَتی | |
۱۵۰۳ | چه عَجَب گَر سِرْ زِ بَد پنهان کُنی | این عَجَب که سِرْ زِ خَود پنهان کُنی | |
۱۵۰۴ | کارْ پنهان کُن تو از چَشمانِ خَود | تا بُوَد کارت سَلیم از چَشمِ بَد | |
۱۵۰۵ | خویش را تَسلیم کُن بر دامِ مُزد | وان گَهْ از خودْ بی زِ خود چیزی بِدُزد | |
۱۵۰۶ | میدَهَند اَفْیون به مَردِ زَخمْمَند | تا که پیکان از تَنَش بیرون کُنند | |
۱۵۰۷ | وَقتِ مرگ از رنجْ او را میدَرَند | او بِدان مشغول شُد، جان میبَرَند | |
۱۵۰۸ | چون به هر فکری که دلْ خواهی سِپُرد | از تو چیزی در نَهان خواهند بُرد | |
۱۵۰۹ | پس بِدان مشغول شو، کان بهتر است | تا زِ تو چیزی بَرَد کآن کِهْتر هست | |
۱۵۱۰ | هرچه تَحصیلی کُنی ای مُعْتَنی | می دَرآیَد دُزد از آنسو کایْمِنی | |
۱۵۱۱ | بارِ بازرگان چو در آب اوفْتَد | دست اَنْدر کالهٔ بهتر زَنَد | |
۱۵۱۲ | چون که چیزی فوت خواهد شُد در آب | تَرکِ کمتر گوی و بهتر را بِیاب |
دکلمه_مثنوی
لقمان که در ظاهر غلام و در باطن حکیمی دانا بود خواجهای داشت که در هر کار با او مشورت میکرد. عادت خواجه این بود که هر طعام برایش میآوردند دست نمیزد مگر آنکه اول لقمه را لقمان بخورد. روزی خربزهای نزد خواجه آوردند. خواجه لقمان را صدا کرد و قاشی از خربزه را به او داد. لقمان خربزه را با اشتهای تمام خورد. قاش بعدی را هم همینطور و باز لقمان با اشتها آن را خورد تا اینکه فقط یک تکه از خربزه ماند. خواجه از اشتهای لقمان به اشتها آمد و خواست که شیرینی خربزه را خود نیز بچشد. همان که تکه خربزه را دردهان گذاشت از تلخی آن حالش بد شد. رو به لقمان گفت پس تو چگونه این خربزه تلخ را خوردی؟ لقمان گفت من که از دست تو نعمتهای فراوان خوردهام انصاف نباشد که بر تلخی خربزهای بیتابی کنم.
این حکایت بیان میدارد که عاشق حقیقی کسی است که محنتهای رسیدن به معشوق را به جان پذیرد و بیتابی نکند چرا که شیرینی عشق تلخیها را شیرین میکند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!