مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۵۲ – گفتنِ شیخی اَبویَزید را که کعبه مَنَم، گِردِ من طَوافی میکُن
۲۲۲۱ | سویِ مکّه شیخِ اُمَّت بایَزید | از برایِ حَجّ و عُمْره میدَوید | |
۲۲۲۲ | او به هر شهری که رفتی از نَخُست | مَر عزیزان را بِکَردی بازجُست | |
۲۲۲۳ | گِردْ میگشتی که اَنْدر شهر کیست | کو بر اَرکانِ بَصیرت مُتَّکیست؟ | |
۲۲۲۴ | گفت حَقْ اَنْدر سَفَر هر جا رَوی | باید اوَّل طالِبِ مَردی شَوی | |
۲۲۲۵ | قَصدِ گنجی کُن که این سود و زیان | در تَبَع آید، تو آن را فَرْع دان | |
۲۲۲۶ | هر کِه کارَد، قَصدْ گندم باشدَش | کاهْ خود اَنْدر تَبَع میآیَدَش | |
۲۲۲۷ | کَهْ بِکاری، بَرنیایَد گندمی | مَردمی جو، مَردمی جو، مَردمی | |
۲۲۲۸ | قَصدِ کعبه کُن چو وَقتِ حَج بُوَد | چون که رفتی، مکّه هم دیده شود | |
۲۲۲۹ | قَصد در مِعْراجْ دیدِ دوست بود | درتَبَعْ عَرش و مَلایِک هم نِمود |
دکلمه_مثنوی
بایزید بسطامی در سفرهایش همیشه در جستجوی مردان خدا بود. در میانه راه پیرمردی نورانی دید با قامتی خمیده. شروع به سخن گفتن کردند که معلوم گشت پیرمرد، درویشی فقیر و عیالوار است. پیر مرد از بایزید پرسید: کجا میروی؟ بایزید گفت: به زیارت حج. پیرمرد گفت: زاد و توشهات چیست؟ گفت: دویست درم. پیرمرد گفت: درمهایت را به من بده و هفت بار دور من بگرد که این طواف از طواف حج برتر است و بایزید چنین کرد.
پس اگر دل انسانی را از غم بزدایی و به او خدمت کنی و نیازی برآورده سازی بهتر از انجام عبادات صوری است.
حکایت عالی ای هست و اندیشه آور🤗
درود و سپاس برای کانال تون در تلگرام و پست هاتون در اینستاگرام. خیلی کار خوب، پسندیده و نیاز روزی هست. شاد، سلامت و پیروز باشید😍😊
بسیار زیبا بود.ممنون