مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۵۷ – حَمله بُردنِ سگ بر کورِ گدا

 

۲۳۵۹ یک سگی در کویْ بر کورِ گدا حَمله می‌آوَرْد چون شیرِ وَغا
۲۳۶۰ سگ کُند آهنگِ دَرویشان به خشم دَر کَشَد مَهْ خاکِ درویشان به چَشم
۲۳۶۱ کورْ عاجز شد زِ بانگ و بیمِ سگ اَنْدر آمد کور در تَعْظیمِ سگ
۲۳۶۲ کِی امیرِ صَیْد وِیْ شیرِ شکار دستْ دستِ توست، دست از من بِدار
۲۳۶۳ کَزْ ضَرورت دُمِّ خَر را آن حکیم کرد تَعْظیم و لَقَب کردش کَریم
۲۳۶۴ گفت او هم از ضَرورت کِی اَسَد از چو من لاغَر شِکارَت چه رَسَد؟
۲۳۶۵ گور می‌گیرند یارانَت به دشت کور می‌گیری تو در کوچه به گشت
۲۳۶۶ گور می‌جویند یارانَت به صَیْد کور می‌جویی تو در کوچه به کَیْد
۲۳۶۷ آن سگِ عالِمْ شِکارِ گور کرد وین سگِ بی‌مایه قَصدِ کور کرد
۲۳۶۸ عِلْم چون آموخت سگ، رَست از ضَلال می‌کُند در بیشه‌ها صَیدِ حَلال
۲۳۶۹ سگ چو عالِم گشت، شُد چالاکِ زَحْف سگ چو عارف گشت، شُد اَصْحابِ کَهْف
۲۳۷۰ سگ شِناسا شُد که میرِ صَیْد کیست ای خدا آن نورِ اِشْناسَنده چیست؟
۲۳۷۱ کور نَشْناسَد، نه از بی‌چَشمی است بلکه این زان است کَزْ جَهْل است مَست
۲۳۷۲ نیست خود بی‌چَشم‌تَر کور از زمین این زمین از فَضْلِ حَق شُد خَصْم بین
۲۳۷۳ نورِ موسیٰ دید و موسیٰ را نَواخت خَسْفِ قارون کرد و قارون را شِناخت
۲۳۷۴ رَجْف کرد اَنْدر هَلاکِ هر دَعی فَهْم کرد از حَقْ که یااَرْضُ ابْلَعی
۲۳۷۵ خاک و آب و باد و نارِ با شَرَر بی‌خَبَر با ما و با حَقْ با خَبَر
۲۳۷۶ ما به عکسِ آن زِ غیرِ حَقْ خَبیر بی‌خَبَر از حَقْ و از چندین نَذیر
۲۳۷۷ لاجَرَم اَشْفَقْنَ مِنْها جُمله‌شان کُند شُد زآمیزِ حیوان حَمله‌شان
۲۳۷۸ گفت بیزاریم جُمله زین حَیات کو بُوَد با خَلْقْ حَی، با حَقْ مَوات
۲۳۷۹ چون بِمانْد از خَلْق، گردد او یَتیم اُنْسِ حَق را قَلْب می‌باید سَلیم
۲۳۸۰ چون زِ کوری، دُزد دُزدَد کاله‌یی می‌کُند آن کورْ عَمْیا ناله‌یی
۲۳۸۱ تا نگوید دُزد او را کآن مَنَم کَزْ تو دُزدیدم، که دُزدِ پُرفَنَم
۲۳۸۲ کِی شِناسَد کور دُزدِ خویش را چون ندارد نورِ چَشم و آن ضیا؟
۲۳۸۳ چون بگوید هم بگیر او را تو سخت تا بگوید او عَلامَت‌هایِ رَخْت
۲۳۸۴ پس جِهادِ اَکْبر آمد عَصرِ دُزد تا بگوید که چه بُرد آن زنْ بِمُزْد
۲۳۸۵ اَوَّلا دُزدید کُحْلِ دیده‌اَت چون سِتانی، بازْیابی تَبْصِرَت
۲۳۸۶ کالهٔ حِکْمَت که گُم کرده‌یْ دل است پیشِ اَهلِ دل یَقینْ آن حاصِل است
۲۳۸۷ کورْدل با جان و با سَمْع و بَصَر می‌نَدانَد دُزدِ شَیْطان را زَاثَر
۲۳۸۸ زَاهْلِ دل جو، از جَماد آن را مَجو که جَماد آمد خَلایِقْ پیشِ او
۲۳۸۹ مَشورت جوینده آمد نَزدِ او کِی آبِ کودک شُده، رازی بگو
۲۳۹۰ گفت رو زین حَلْقه، کین دَر باز نیست باز گَرد، امروزْ روزِ راز نیست
۲۳۹۱ گَر مکان را رَهْ بُدی در لامَکان هَمچو شیخان بودَمی من بر دُکان

دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *