مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۷۶ – فَوْت شُدنِ دُزد به آواز دادنِ آن شَخْصْ صاحبخانه را که نزدیک آمده بود که دُزد را دَریابَد و بگیرد
۲۸۰۱ | این بِدان مانَد که شخصی دُزد دید | در وُثاق اَنْدَر پِیِ او میدَوید | |
۲۸۰۲ | تا دو سه میدان دَوید اَنْدر پَیاَش | تا دَراَفْکَند آن تَعَب اَنْدَر خَویَش | |
۲۸۰۳ | اَنْدَر آن حَمله که نزدیک آمَدَش | تا بِدو اَنْدَر جَهَد، دَریابَدَش | |
۲۸۰۴ | دُزدِ دیگر بانگ کردش که بیا | تا بِبینی این عَلاماتِ بَلا | |
۲۸۰۵ | زود باش و باز گَرد ای مَردِ کار | تا بِبینی حالْ اینجا زارْ زار | |
۲۸۰۶ | گفت باشد کان طَرَف دُزدی بُوَد | گَر نگردم، زود این بر من رَوَد | |
۲۸۰۷ | در زن و فرزندِ من دستی زَنَد | بَستنِ این دُزد سودم کِی کُند؟ | |
۲۸۰۸ | این مُسلمان از کَرَم میخوانَدَم | گَر نگردم، زود پیش آید نَدَم | |
۲۸۰۹ | بر امیدِ شَفْقَتِ آن نیکخواه | دُزد را بُگْذاشت، باز آمد به راه | |
۲۸۱۰ | گفت ای یارِ نِکو اَحْوال چیست؟ | این فَغان و بانگِ تو از دستِ کیست؟ | |
۲۸۱۱ | گفت اینک بین نِشانِ پایِ دُزد | این طَرَف رفتهست دُزدِ زَنْبِمُزد | |
۲۸۱۲ | نَکْ نِشانِ پایِ دُزدِ قَلْتَبان | در پِیِ او رو بِدین نَقْش و نِشان | |
۲۸۱۳ | گفت ای اَبْله چه میگویی مرا | من گرفته بودم آخِر مَر وِرا | |
۲۸۱۴ | دُزد را از بانگِ تو بُگْذاشتم | من تو خَر را آدمی پِنْداشتم | |
۲۸۱۵ | این چه ژاژ است و چه هَرزه ای فُلان | من حقیقت یافتم، چِه بْوَد نِشان؟ | |
۲۸۱۶ | گفت من از حَقْ نِشانَت میدَهَم | این نِشان است، از حقیقت آگَهَم | |
۲۸۱۷ | گفت طَرّاری تو یا خود اَبْلَهی؟ | بلکه تو دُزدیّ و زین حال آگَهی | |
۲۸۱۸ | خَصْمِ خود را میکَشیدم من کَشان | تو رَهانیدی وِرا کاینک نِشان؟ | |
۲۸۱۹ | تو جِهَتگو، من بُرونَم از جِهات | در وِصالْ آیات کو، یا بَیِّنات؟ | |
۲۸۲۰ | صُنْع بیند مَردِ مَحْجوب از صِفات | در صِفات آن است کو گُم کرد ذات | |
۲۸۲۱ | واصِلان چون غَرقِ ذاتَنْد ای پسر | کِی کُنند اَنْدَر صِفاتِ او نَظَر؟ | |
۲۸۲۲ | چون که اَنْدَر قَعْرِ جو باشد سَرَت | کِی به رنگِ آب اُفْتَد مَنْظَرَت؟ | |
۲۸۲۳ | وَرْبه رنگِ آب باز آیی زِ قَعْر | پس پَلاسی بِسْتَدی، دادی تو شَعْر | |
۲۸۲۴ | طاعَتِ عامه، گناهِ خاصِگان | وَصلَتِ عامه، حِجابِ خاصْ دان | |
۲۸۲۵ | مَر وزیری را کُند شَهْ مُحْتَسِب | شَهْ عَدوِّ او بُوَد، نَبْوَد مُحِب | |
۲۸۲۶ | هم گناهی کرده باشد آن وزیر | بی سَبَب نَبْوَد تَغَیُّر ناگُزیر | |
۲۸۲۷ | آن کِه زَاوَّل مُحْتَسِب بُد خود وِرا | بَخت و روزی آن بُدهست از اِبْتِدا | |
۲۸۲۸ | لیک آنْک اَوَّل وزیرِ شَهْ بُدهست | مُحْتَسِب کردنْ سَبَب فِعْلِ بَد است | |
۲۸۲۹ | چون تو را شَهْ زآسْتانه پیش خوانْد | باز سویِ آستانه باز رانْد | |
۲۸۳۰ | تو یَقین میدان که جُرمی کردهیی | جَبْر را از جَهْل پیش آوردهیی | |
۲۸۳۱ | که مرا روزیّ و قِسْمَت این بُدهست | پس چرا دی بودَت آن دولت به دَست؟ | |
۲۸۳۲ | قِسْمَتِ خودْ خود بُریدی تو زِ جَهْل | قِسْمَتِ خود را فَزایَد مَردِ اَهْل |
برای مطالعۀ خلاصه این داستان اینجا را کلیک کنید
فرار کردن دزد خانه از دست صاحب خانه به واسطۀ توجه به سخنان دزدی دیگر
شخصی در خانه خود دزدی دید و برای بازداشت او با تمام سرعت شروع به دویدن کرد. دزد فرار می کرد و صاحب خانه پشت سرش به سرعت می دوید. بعد از این که از چند میدان عبور کردند هر دو خسته و خیس عرق شدند و در لحظه ای که صاحب خانه می توانست با جستی کوتاه گریبان دزد را بگیرد، مرد دیگری از آن سوی میدان، صاحب خانه را با صدای بلند صدا کرد و گفت ای مرد عمل بیا که علاماتی از بلایا نشانت بدهم، سریع برگرد و بیا اینجا که کار خراب و اوضاع زار زار است.
مرد صاحب خانه صدا را شنید و ایستاد، با خود گفت: ممکن است زمانی که من در پی این دزد بودم دزد دیگری به سمت خانه و زن و بچه من روان شده و این شخصی که مرا صدا می زند حتما مردی مسلمان و متدین است که از روی جوانمردی می خواهد به من خبر دهد، اگر سریع باز نگردم پشیمان خواهم شد و دیگر گرفتن آن دزد سودی نخواهد داشت.
پس به این امید از تعقیب دزد دست کشید و به طرف آن مرد رفت و گفت: ای دوست من چه شده؟ این داد و فریاد تو از دست چه کسی است؟
مرد گفت: بیا این رد پاها را ببین، آن دزد نابکارِ بی شرفی که در تعقیبش هستی حتما از این طرف فرار کرده این ردپاها را بگیر و دنبال کن مطمئنا به آن دزد بی غیرت خواهی رسید.
مرد صاحب خانه متوجه فریبی که خورده بود شد و با عصبانیت گفت: ای ابله چه می گویی؟ دزد را من گرفته بودم و به خاطر داد و فریاد تو از دستش دادم، من خری چون تو را به حساب آدمی آوردم، این چه مزخرفاتی است که می گویی، دزد در دستان من بود و تو ردپایش را نشانم می دهی!؟
مرد گفت: من حقیقت را که همین ردپاهاست به تو نشان می دهم و بدان که از حقیقت آگاهی دارم.
صاحب خانه گفت: تو مردی حیله گر یا ابله و دیوانه هستی؟ یا نه، شاید تو شریک آن دزدی و از تمامی ماجرای ما اطلاع داری، کم مانده بود دشمنم را بگیرم و کشان کشان با خود ببرم که تو او را از دستم رهانیدی، حال می گویی بیا ردپایش را ببین!؟
لیست داستان های مثنوی،داستان های مثنوی معنوی به نثر،داستانهای مثنوی معنوی،داستان های مثنوی به شعر،اشعار داستانی مولانا،دانلود کتاب داستانهای مثنوی معنوی،داستان مثنوی معنوی به زبان ساده،داستان های مثنوی به نظم