مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۳۰ – باز آمدنِ زنِ جوحی به مَحْکَمهٔ قاضی سالِ دوم بر امیدِ وظیفهٔ پارسال و شناختنِ قاضی او را اِلی اِتْمامِهِ

 

۴۵۶۶ بَعدِ سالی باز جوحی از مِحَن رو به زن کرد و بِگُفت ای چُست زن
۴۵۶۷ آن وظیفه‌یْ پار را تَجدید کُن پیشِ قاضی از گِلِه‌یْ من گو سُخُن
۴۵۶۸ زن بَرِ قاضی دَرآمَد با زنان مَر زنی را کرد آن زن تَرجُمان
۴۵۶۹ تا بِنَشْناسَد زِ گفتن قاضی اَش یاد نایَد از بَلایِ ماضی اَش
۴۵۷۰ هست فِتْنه غَمْرهٔ غَمّاز زن لیک آن صدتو شود ز آوازِ زن
۴۵۷۱ چون نمی‌توانست آوازی فَراشت غَمْزهٔ تنهایِ زن سودی نداشت
۴۵۷۲ گفت قاضی رو تو خَصمَت را بیار تا دَهَم کارِ تورا با او قَرار
۴۵۷۳ جوحی آمد قاضی‌اَش نَشْناخت زود کو به وَقتِ لُقْیه در صندوق بود
۴۵۷۴ زو شنیده بود آواز از بُرون در شِریّ و بَیْع و در نَقْص و فُزون
۴۵۷۵ گفت نَفْقه‌یْ زن چرا نَدْهی تمام؟ گفت از جانْ شَرع را هستم غُلام
۴۵۷۶ لیک اگر میرَم ندارم من کفَن مُفْلِسِ این لِعْبَم و شش پنج زن
۴۵۷۷ زین سُخَن قاضی مگر بِشْناختَش یاد آوَرْد آن دَغَل وان باخْتَش
۴۵۷۸ گفت آن شش پنج با من باختی پار اَنْدَر شِشدَرَم اَنْداختی
۴۵۷۹ نوبَتِ من رفت اِمْسال آن قِمار با دِگَر کَس باز دست از من بِدار
۴۵۸۰ از شش و از پنج عارف گشت فَرد مُحْتَرز گشته‌ست زین شش پنجِ نَرد
۴۵۸۱ رَسْت او از پنج حِسّ و شش جِهَت از وَرایِ آن همه کرد آگَهَت
۴۵۸۲ شُد اِشاراتَش اِشاراتِ اَزَل جَاوَزَ الاَوْهامَ طُرًّا وَ اعْتَزَل
۴۵۸۳ زین چَهِ شش گوشه گَر نَبْوَد بُرون چون بَرآرَد یوسُفی را از دَرون؟
۴۵۸۴ واردی بالایِ چرخِ بی سُتُن جسمِ او چون دَلْو در چَهْ چاره کُن
۴۵۸۵ یوسُفان چَنگال در دَلْوَش زده رَسْته از چاه و شَهِ مصری شُده
۴۵۸۶ دَلْوهایِ دیگر از چَهْ آبْ‌جو دَلْو او فارغ زِ آب اَصْحاب‌جو
۴۵۸۷ دَلْوها غَوّاص آب از بَهْرِ قوت دَلْوِ او قوت و حیاتِ جانِ حوت
۴۵۸۸ دَلْوها وابَستهٔ چَرخِ بلند دَلْوِ او در اِصْبَعَیْنِ زورمَند
۴۵۸۹ دَلْوِ چه و حَبْلِ چه و چَرخِ چی؟ این مِثالِ بَس رَکیک است ای اِچی
۴۵۹۰ از کجا آرَم مِثالی بی‌شِکَست؟ کُفوِ آن نه آید و نه آمده‌ست
۴۵۹۱ صد هزاران مَردْ پنهان در یکی صد کَمان و تیرْ دَرْجِ ناوَکی
۴۵۹۲ ما رَمْیَتَ اِذْ رَمَیْتی فِتْنه‌یی صد هزاران خَرمَن اَنْدَر حَفْنه‌یی
۴۵۹۳ آفتابی در یکی ذَرّه نَهان ناگهان آن ذَرّه بُگْشایَد دَهان
۴۵۹۴ ذَرّه ذَرّه گردد اَفْلاک و زمین پیشِ آن خورشید چون جَست از کَمین
۴۵۹۵ این چُنین جانی چه دَرخورْدِ تَن است؟ هین بِشو ای تَن ازین جان هر دو دست
۴۵۹۶ ای تَنِ گشته وُثاقِ جانْ بَس است چند تانَد بَحْر درمَشکی نِشَست؟
۴۵۹۷ ای هزاران جِبْرئیل اَنْدَر بَشَر ای مَسیحانِ نَهان در جَوْفِ خَر
۴۵۹۸ ای هزاران کعبه پنهان در کَنیس ای غَلَط ‌اَنْدازِ عِفْریت و بِلیس
۴۵۹۹ سَجده‌گاهِ لامکانی در مکان مَرِ بِلیسان را زِ تو ویران دُکان
۴۶۰۰ که چرا من خِدمَتِ این طین کُنم؟ صورتی را من لَقَب چون دین کُنم؟
۴۶۰۱ نیست صورت چَشم را نیکو بِمال تا بِبینی شَعْشَعه‌یْ نورِ جَلال

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *